eitaa logo
دبیرستان فضه
284 دنبال‌کننده
1هزار عکس
333 ویدیو
19 فایل
⁦مدرسه معرفتی فضه ⁦💠 خیابان ایثارگران شمالی، خیابان امامزاده، پلاک ۱۱
مشاهده در ایتا
دانلود
بازی های استراتژی هدفمند که در نهایت به نتیجه ای به یادماندنی و ثمربخش رسیدند...💪👏👏 منتظر مستند این بازی باشید...
هدیه کاربردی روز دانش آموز متوسطه یک😍 که بسیار مورد علاقه و استقبال بچه ها قرار گرفت👏
به نام خدا امروز، ۱۴ آبان ۱۴۰۲، ما متوسطه ۱ ای های فضه به مناسبت روز دانش آموز _البته با کمی تاخیر_ به اردوگاه چمران در محله زعفرانیه رفتیم. خاطره ها و تجربه هایی که ما کسب کردیم فراتر از یه اردو بودند، پس از جاتون تکون نخورید و با ما این اردو رو بچشید. زمان حرکتمون از مدرسه '۷:۳۰ بود و حدودا ساعت ۸ به وسیله ی دو تا اتوبوس، به اردوگاه رسیدیم. البته با توجه به سراشیبی های ترسناک نزدیک اردوگاه مجبور شدیم کمی هم پیاده روی یا بهتره بگم کوهنوردی کنیم. در نمازخانه ی اردوگاه کوله هامون رو گذاشتیم و کمی اطراف اون چرخیدیم. چه فضای سرسبز و قشنگی داشت! تقریبا ساعت ۱۰ در محوطه ای باز، به صف شدیم و با تافی های میوه ای پذیرایی شدیم. بعد از نوش جان کردن، با توجه به رنگ روکش تافی ها گروهبندی شدیم. _ما که پیش بینی کرده بودیم😁_ چهار گروه شدیم و هر گروه یک سرگروه از مسئولین داشت. بازی از این قرار بود: باید بازی هایی انجام میدادیم و با هر کدوم دو تا سرنخ میگرفتیم. هر سرنخ ما رو به جای برگه ای هدایت میکرد که در اون برگه، جمله ای درباره تشکیل یک حکومت نوشته شده بود و ما باید تعیین میکردیم که این جمله صحیح است یا خیر و در جای مناسبش که روی دیوار مشخص شده بود، میچسبوندیم. بازی هامون هم xo گروهی، راه رفتن رووی سه آجر بدون اینکه بیوفتیم، و از همه مهیج تر، ترکوندن بادکنک های گروه مقابل بود که به پاشون بسته بودند _درحالیکه نباید بادکنک خودت هم میترکید_ . بعد از بادکنک بازی، نم نم بارون شروع شد و بعدش حسابی تند شد. ما به آلاچیق پناه آوردیم و نشستیم و از منظره ی بارون توی کوه و دره لذت بردیم. همچنان عکس هایی با ژست های عجیب و متفاوت گرفتیم. دوباره به نمازخونه رفتیم. نماز جماعت خوندیم، خوراکی هامون رو خوردیم و بازی های گروهی کردیم. با اینکه این همه خوراکی خوردیم اما بازم گشنمون بود و نهار، زرشک پلو با مرغ خوردیم. دستِ آشپزمون که نمیشناسمشون هم درد نکنه. کمی بعد خانم میرزایی، برگه هایی که توی بازی پیدا کردیم رو آورد و دوباره روی دیوار نمازخونه چسبوندیم. خانم توضیح داد که این جملاتی که ما گفته بودیم برای قوانین و تشکیل یک حکومت، غلطه، در حقیقت از باورهای یهودی ها و اسرائیلی هاست! و جملات درست از گفته های امام علی(ع) به مالک اشتر برای تشکیل حکومت بوده. بعد از اینکه از باورهای خبیثانه اسرائیل مطلع شدیم، هدیه هایی به مناسب روز دانش آموز گرفتیم. هدیه هامون، تبلت LCD برای نوشتن یا نقاشی به وسیله ی قلم بود که با دکمه ای، همه ی صفحه پاک میشد. از کادویی که گرفتیم خیلی خوشحال شدیم. دوباره به فضای باز رفتیم و یک گونه ی زیبای طوطی به نام طوطی ملنگو روی درخت کنار نمازخونه پیدا کردیم. همچنان در کنارش فهمیدیم که یه سری بچه ها چقدر توی صدای پرنده دراوردن استعداد دارند و باید به مسابقه ی محله ببریمشون. سرانجام ساعت ۱۵:۳۰ دوباره به مکانی که اتوبوس باید دنبالمون می‌اومد برگشتیم و منتظر موندیم. منتظر موندیم و منتظر موندیم اما اتوبوس ها نیومدن که نیومدن! انگار یه کدوم مشکلی توی راه براش پیش اومده بود و یکی کلا نیومده بود. ما دو ساعت توی خیابون در انتظار بودیم. توی این مدت یه سری والیبال بازی میکردن، حرف میزدن، داستان تعریف میکردن، میخوردن، هر از گاهی هم لطیفه ای از وضعیتمون میساختن و میخندیدن. توپ والیبال هم در حیاط خونه ای افتاد و سگ های نگهبان خونه صداشون دراومد، اما هر چی در زدیم که توپ رو پس بگیریم، کسی باز نکرد. هوا داشت تاریک میشد و هنوز اتوبوس نیومده بود پس باز هم به اردوگاه برگشتیم و شب رو با همدیگه تجربه کردیم. یکی از دوستان عزیز برامون از بوفه ی اردوگاه آب پرتقال خرید. واقعا شرایط خوبی برای اینکار بود، ازش ممنونم. بالاخره یکی از اتوبوس ها که سه ساعت توی راه گیر کرده بود اومد. رو زمین و روی هوا، همه مون سوار شدیم و به مدرسه برگشتیم و با خانواده هامون به خونه رفتیم. در پایان، ممنون از مسئولین محترم مدرسه مون که ما رو به این اردوی خاطره انگیز ۱۲ ساعته بردن و تحملمون کردن و بچه های عزیز که صبوری‌شون رو نشون دادند. سیده ریحانه حسینی، پایه هشتم👏👏👏👏
سلام سلام امیدوارم حالتون خوب باشه 😍 از این به بعد قراره با هشتگِ بیایم به سراغتون و حال دلتونو خوب کنیم❤️ آوای قلم دستاوردی از متن های نوشته شده در کلاس انشاست که هر از چندگاهی به این کانال راه پیدا می‌کنند و شما رو به دنیای خیال‌انگیز خودشون می‌برن😇 پس با ما همراه باشید...
وارد حیاط شدم . خبری نبود پس حتما زود رسیده بودم وارد سالن مدرسه شدم و از پله ها بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم سرو صدا بیشتر میشد .به طبقه دوم رسیدم. اشتباه میکردم همه در طبقه دوم تجمع کرده بودند و حرف میزدند یکی از اون یکی میپرسید تیپم چطوره؟ یکی اون طرف میگفت ای بابا یادم رفت اینو بیارم خلاصه که همه مشغول بودن وارد کلاسمون شدم و سلام کردم روی یه صندلی نشستم و به جمع دوستام پیوستم . خانم زینعلی وارد شد و گفت همه بریم پایین . کوله هامون رو پشتمون انداختیم و رفتیم حیاط.بعد از اون کمی منتظر موندیم و بعد سوار اتوبوس شدیم اتوبوس شبیه اتوبوس های بی ار تی بود یه صندلی چهار نفره گیدا کردیم نشستیم ولی دوستم ریحانه گفت اینجا خیلی جلو هست و رفت و عقبتر نشست . به اطراف نگاه میکردم و هرازگاهی ثانیه شمار ساعتم را دنبال میکردم. بالاخره رسیدیم. اتوبوس متوقف شد اما خبری از پیاده شدن نبود چی شده بود؟ بعد از ده دقیقه ای صبر بالاخره پیاده شدیم . فهمیدم که مثل همیشه اتوبوس نمیتونه از کوچه های زعفرانیه عبور کنه و مجبوریم بقیه راه رو تا اردوگاه پیاده بریم. کولم را رو دوشم انداختم و از اتوبدس پیاده شدم. بالا و بالاتر رفتیم و رفتیم روی تابلویی سبز نوشته بود اردوگاه چمران ادامه دادیم و به اردوگاه رسیدیم باز هم بالا رفتیم و کوه نوردی کردیم تا به میدانی رسیدیم اونجا نشستیم تا در نمازخانه را باز کنند. در که باز شد همه بچه ها هجوم اوردند به نمازخانه یه گوشه ای پیدا کردیم و نشستیم. تا نشستیم همه شروع کردن به تخلیه کردن کیف هاشون و خوردن خوراکی ها. خانم میرزایی اومد و برنامه رو توضیح داد . رفتیم بیرون و چرخ زدیم و از هوا لذت بردیم بعد برگشتیم . نوبت بازی بود . کمی پیاده روی کردیم تا به یه مکان دیگه ای رسیدیم صف بستیم و شکلات پخش کردن فهمیدیم که قراره گروه بندی بشیم پس هماهنگ کردیم و همه یک رنگ برداشتیم . حدسمون درست بود حالا باید گروهی به دنبال جملات مدفون شده میرفتیم . خیلی هیجان انگیز بود. ایکس او بازی کردیم و گروه مقابل برد بعد از کمی صبر ماهم شروع کردیم. سرنخ ها رو یکی یکی معنی و بعد به دنبال مکان داده شده میرفتیم. باری که تموم شد جملات رو به معلم ها دادیم. بعد از اون وارد یه زمین چمن بزرگ شدیم و نوبت بازی بعدی شد.بادکنک بهمون دادن بادشون کردیم و با ربان به پاهامون بستیم دوباره با همون گروه بندی مقابل هم ایستادیم . گروهی مقابل گروهی دیگر . از یک تا سه شمردن و بعد همه به سمت یکدیگر هجوم اوردیم باید بادکنک های همدیگر رو میترکوندیم. من لی لی میرفتم تا کسی بادکنکم را نترکوند بالاخره مجبور شدم برای ترکوندن بادکنک دوستم پام رو پایین بیارم.تلاش های هردومون باعث شد که اون بادکنک پای منو زیر پاش بذاره و منم بادکنک پاش رو با دستم بگیرم و هردو باهم بادکنک همدیگه رو ترکوندیم و باختیم . یکی از دوستام کمک میخواست چون گره ربان خیلی کور شده بود ربان به پاش مونده بود . با خلال دندان داشتم ربان رو پاره میکردم که حس کردم یکی رویم قطره اب ریخت. ربان رو که از پاش باز کردم بالا امدم و دیدم که شر شر دارد باران میاید . همه فرار کردیم و به الاچیقی پناه بردیم منظره زیبایی بود جنگل رنگارنگ بارانی بود و بهترین منطره برای عکاسی بود. کم کم به سمت نمازخانه برگشتيم مافیا بازی کردیم و نماز خوندیم بعد هم ناهار خوردیم جالبی اینجا بود که سفره نداشتیم و ما به شوخی به همدیگر میگفتیم از روی سفره رد نشو. بعد از اون دوباره ازاد بودیم و وقتش بود که بریم و تو ان زمین چمن بازی کنیم بلندشدیم و رفتیم و با یک توپ کوچولو فوتبال بازی کردیم. خیلی حال داد خیلی خیلی.ساعت رو نگاه کردم هنوز یک ربع وقت داشتیم. استپ هوایی بازی کردیم و بدترین اسمی که اون شخص ازش بدش میومد رو روش میگذاشتیم. ساعت دو شد . جمع کردیم و رفتیم به سمت نمازخانه. جشن بود توضیحی دربارهی اون جملاتی که پیدا کردیم دادند و بعد نوبت کادو ها شد کادو ها تبلت بودند تبلت نقاشی. بچه ها از جمله خود من سر و دست می شکاندند تا رنگ مشکی را بگیرند. دوباره به بیرون رفتیم و کوه نوردی کردیم و به جایی رفتیم تا کل تهران از ان جا پیدا بود بعد کمی انجا نشستیم و برگشتیم و به سمت اتوبوس ها پیاده روی کردیم همه شاد و خندان بودیم اما ارچه میرفتیم اتوبوسی نبود شک کردم یک جا در خرابه ای پر از اجر ایستادیم ساعت ها انجا بودیم و گربه ها هم می امدند و میرفتند . من و دوستم پرونده جنایی ساختیم یه لنگ کشف مردونه که یعنی قاتله یه کفش زنانه که یعنی مقتوله و یک سرنگ که الات قتل هست و یک چاه که محل دفن مقتول بود چه داستان جالبی باورم نمیشد همچین چیزایی پیدا کردیم.
انطرف تر بچه ها مشغول والیبال بودند اما توپ افتاد توی خونه ی همسایه .همسایه هم چراغ هایش روشن بود اما جوابی نمیداد . بعد از ساخت این پرونده جنایی گفتم نکنه او مرده است و صدای وا واق سگ ها هم به خاطر جسدش ه یاسمن: ست. اما بیخیال شدم و کنار دوستانم روی حصیر نشستم . میدونستم که قراره برگردم خانه پس خواستم برای اینکه خاطره بشم وصیت نامه بنویسم . تبلتم را در اوردم و شروع به نوشتن کردم . زمان گذشت و گذشت قرار بود ساعت 4 مدرسه باشیم اما ساعت شش بود و ما هنوز توی خاک ها بودیم . اتوبدس اولی را پلیس خوابانده بود و مریمه شده بود ان یکی هم پیچانده بود اتوبوس بعدی هم پیچوند و همینطور بعدی. هوا تاریک شده بود و صدای سگ ها بلند شده بود حدس میزدم قراره است دوباره برگردیم اردوگاه . درست بود حدسم کمی بعد به سمت اردوگاه حرکت کردیم اینبار اردوگاه را در شب میدیدم. دوباره وارد نمازخانه شدیم و نشستیم بچه ها می امدند و خستگی در می کردند تا وقتی که خبر رسید اتوبوس بالاخره امده و افرادی که عجله دارند برند سوار بشن دوست نداشتم برم اما به دلیلی رفتم . سوار اتوبوس شدیم و بالاخره نفس راحتی کشیدیم . هنوز تو دلم مونده بود چرا نموندم که خانم اومد و گفت جمع تر بشینید بقیه بچه ها هم میخواهند بیایند. جمع تر نشستم و به دوستانم پیوستم . با هم گفتیم و خندیدیم تا وقتی که خانم زینعلی خبری خوش بهمون داد . فردا مدرسه تعطیل بود . خیلی عالی بود واقعا خوشحال بودم وقتی رسیدیم چیزی عجیب دیدم. ماشین آمبولانس و ماشین پلیس . یعنی چه شده بود؟ فهمیدم که یکی تصادف کرده بوده. و احتمال میدادم که ماشین پلیس برای خواباندن اتوبوس اومده باشه نمیدونم هرچی که بود مهم نبود. بالاخره رسیدم خونه و روی تخت نرمم خوابیدم سخت بود ولی دلنشین . میدونم ممکنه از این ارزوم خیلی خوشتون نیاد ولی من که ارزو میکنم دوباره این اتفاقات بیوفته و دوباره در کنار هم سختی بکشیم و رشد کنیم 😁
به قلم زیبای یاسمن زرگریان عزیز پایه هشتم👏👏👏