eitaa logo
مهدویون 🌿
55 دنبال‌کننده
956 عکس
971 ویدیو
13 فایل
کانال مهدویون با افتخار منتظر حضور شما خوبان در جمع صمیمی منتظران ظهور می باشد ، حضور شما را در جمع خود و دوستان عزیز مغتنم می دانیم🙏💐 تمام فعالیت این گروه هدیه به ساحت مقدس امام زمان وتعجیل در فرج امام زمان وائمه معصومین 👇👇👇👇 لینک کانال مهدویون
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه رمان👇
🥀"رمان‌کده‌ عشاق‌ المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۳ ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود، حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد. با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال، اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت، و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت، با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد، همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد، که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام، ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند، سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن سمانه ضربه ای به توپ زد، که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد، سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد، به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد، و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد، با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟ صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟ دخترا نگاهی به هم انداختند، از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند، و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد، کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: _زحمتت میشه پسرم کمیل ــ نه این چه حرفیه دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۴ با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن، و به اتاقشان رفتند، روی تخت نشستند، و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت، بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند. 🌹🍃 سمانه با شنیدن سروصدایی، چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد، نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد صغراــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه، اون همینجوری از ما خوشش نمیاد، تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو صغرلــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود، و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود، به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند. ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا چادرش را سر می کند، و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد سمانه ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم کمیل ــ صغری کجاست ؟ سمانه ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم کمیل ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ، اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد، و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد. عزیز ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر، منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد، فرستادمش بیدارتون کنه سمانه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ عزیزــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد سمانه ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته عزیزــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ واه... عزیز من غلط بکنم ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد، که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ، چشمانش را بست و ترجیح داد تادانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت، که متوجه نگاه کمیل شد که هر چندثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل، متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد، با صدای "لعنتی" کمیل از ماشین چشم گرفت، مطمئن بود که کمیل، چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا، کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند، اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد، سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود، کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد، وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد، همراه دخترا پیاده شد،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده سمانه تشکری کرد، و همراه صغری باذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند. 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑انسان باید برای فرج دعا کند. نه دعای زبانی، بلکه عمل ما هم زمینه‌ساز فرج باشد. یک‌وقت هست عمل ما مانع فرج می‌شود. همین گناهی که می‌کنیم، ما هم می‌شویم مثل کسانی که سبب مظلومیت ائمه‌ی اطهار علیهم‌الصّلاةوالسّلام و امام زمان ارواحنافداه شدند و می‌شوند. در قلبت محبت امام زمان ارواحنافداه را داری؛ ولی عملت خلاف خواست ایشان است. تک تک اعمال ما در جلواندازی فرج و یا تأخیر در فرج مؤثر است. اللهم عجل لولیک الفرج 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🥀"رمان‌کده‌ عشاق‌ المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۵ سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد، استاد رستگاری که متوجه شد، سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های و را در کلاس سوژه خنده کند، اما بعد از پرسیدن سوال ، سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم ــ باشه تو حرص نخور حالا باهم به طرف بوفه رفتند. و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند، در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم، دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود، سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت: _الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد، و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت، سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد. کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛ ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم سکوت می کند و کمی آرام می شود؛ ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی سمانه شوکه در جایش ایستاده بود، نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود. کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!! 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۶ کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟ سمانه سریع بر خودش مسلط می شود، و سعی میکند خودش را نبازد، ارام لبخندی می زند و می گوید: ــ سلام ،خسته نباشید، همین الان سریع به سمت ماشین می رود، که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: ــ صغری کجاست؟ ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود، و با گوشی خودش را سرگرم میکند، تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند، که حرف هایش را شنیده. با آمدن صغرا،حرکت میکنند، سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد، نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود، ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال وثروتش باشد، و نه خلافکار بود، که پلیس دنبال او باشد، احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد: ــ جانم صغراــ کجایی؟..!؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه سمانه به آینه جلو، نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. سمانه ــ ببخشید حواسم نبود کمیل ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟ صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت: ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست. صغری با چهره ای ناراحت، سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت، و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد، تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد. با ایستادن ماشین، سمانه از کمیل تشکر کرد، وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست، صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره سمانه به این مهربونی مادرش، لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم ــ دستت درد نکنه سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند، ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. سمانه ــ سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد ــ قربونش برم،دستش دردنکنه ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟ _مهدِ،.. محسن رفته بیارتش ــ ببوسش، به داداش سلام برسون ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی می نشستی یکم.. ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد، به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد، چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول کارهای کمیل شده، یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده، آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم و سعی کرد خودش را قانع کند، که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۷ سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند. با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.! صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند، صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات.. سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟ صغرا ــ خب آره ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟ ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان نزدیکه، باید تک تک ما انتخابات باشه ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، اشتباهه بخصوص که داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده، دانشگاه میشه میدون جنگ. ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
✨کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟ مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد ✨کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟ ✨کدام جمعه شود بخت عاشقان، بیدار؟ و چشم فتنه‌ی عالم به خواب خواهد شد ✨کدام جمعه، خدایا! ز فیض گریه‌ی شوق بهار و باغ و چمن، کام‌یاب خواهد شد؟ ✨جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پرده‌ی غیب کدام جمعه، برون از حجاب خواهد شد؟ ✨کدام جمعه به خورشید می‌خورد پیوند؟ و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد ✨هزار جمعه دعای فرج به لب داریم کدام جمعه، دعا مستجاب خواهدشد...
🌼یک فکر مثبت در روز 🌸میتواند کل روزتان را تغییر دهد 🌼و خالق این فکر مثبت تو هستی 🌸نه هیچ کس دیگر 🌼منتظر نباش کسی بیاید و فکر مثبت را 🌸در جعبه ذهن تو بگذارد 🌼زیبا فکر کن تا روزت بهترین شود 🦋درود بر شما صبح بخیر 🌹صبحتون زیبا و پر برکت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡჻ᭂ࿐✰ 💕
🔰 اصلی ترین وظیفه ما در غیبت چیست؟ 🔻 در مورد امام زمان نگاه به آن بزرگوار وسیله‌ای است برای عرض ارادت به درگاه حضرت حق متعال. نام این بزرگوار و یاد این بزرگوار، دائما به ما یادآوری می‌کند که طلوع خورشید حق و عدل، در پایان شب ظلمانی قطعی است. ما مأمورِ به انتظاریم. ✴️ انتظار یعنی آماده باش؛ انسان مومن و منتظر، آن کسی است که در حال آماده باش است و آخر این انتظار مستلزم صلاح و عمل است https://eitaa.com/fgdbfc
 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
💠السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تالِيَ كِتابِ اللّٰهِ وَتَرْجُمانَهُ 🌹سلام بر تو ای تلاوت‌کننده کتاب خدا و تفسیرکننده‌اش 💞روزتون مهدوی💞 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 🌺🌷🌹 🌺🌷 منتظران ظهور 🌷🌺 🇮🇷 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷 مارابه دوستان خودمعرفی کنید⬇️⬇️⬇️ خیمه الانتظار آقاامام زمان(عج) https://eitaa.com/fgdbfc