#آن_مرد_با_باران_می_آید
سر کوچه که می رسم ، از یکی از خانه ها بوی قرمه سبزی به مشامم می رسد ،
گرسنه تد می شوم ، اما می دانم که اول بایدهای بابا را ببرم. بابا، دوتا چهار راه
پایین تر از خانه مغازه میوه تر بار دارد. بهار و تابستان که روز ها بلند تر است ،
برای نهار می آید خانه، اما حالاکه روز ها کوتاه شده همین که از مدرسه می رسم،
مامان ظرف غدا به دست ، انتظارم را می کشد.
با مشت محکم به در می کوبم ؛به نشانه ی این که خیلی گرسنه ام و دارم تلف می
شوم. به جای مامان، بهناز در را باز می کند. از ظرف غدا هم در دستش خبری
نیست. با اعتراض می گویم:( زود باش دیگه ! دارم از پا می افتم. )
بهناز طلبکارانه می گوید :(علیک سلام!؟)
سر تکان می دهم :
@fhhdhgdd
پارت14
#آن_مرد_با_باران_می_آید
_پس غذای بابا؟
در را پشت سرم محکم می کوبد و هردو راهروی ورودی حیاط می شویم
_بیا تو! بابا خونه است.
نمی دانم خوشحال باشم یا نگران . حضور بابا ، آن ساعت روز در خانه ، غیر عادی است.
به بهناز خیره می شوم :
_چه خبره ؟
به اتاق اشاره می کند وبه آرامی می گوید:(با داداش بهروز داره حرف می زنه.)
به دو می روم طرف پله های کوتاهی که حیاط را از ایوان جدا کرده است. بهناز هم دنبالم می دود:
_ گفته پا تو اتاق نذاریم ها !
از پله ها بابا می دوم . در راه رو را باز می کنم و پشت رو لنگه ی چوبی در اتاق نشیمن ، گوشم را به در می چسبانم. قلبم دارد از جا کنده می شود . دیگر گرسنگی از یادم رفته است . بهناز هم می آید و کنار در می ایستد و گوش تیز می کند. معلوم است که تا حالا هم مشغول همین کار بوده .
@fhhdhgdd
پارت15
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🗣
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!📲
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻
رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......