eitaa logo
یادگاری .‌.. !
471 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 توی ماشین چنددقیقه ای سکوت بود ، طبق معمول سکوت رو شکسته شد و گفت : _ معذرت میخوام ؛ مجبور شدین که . . نمیخواستم برای اتفاقات چند دقیقه ی پیش صحبتی بشه ، پس حرفش رو قطع کردم و گفتم: _ مجبور شدیم . ‌بعضی وقتها مجبور به یه کارهایی میشیم . _ کاش همیشه این اجبار ها باشه ! نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه حرفش شد ، میخواست جمع کنه اما ، پرنده ای که خورد روی شیشه حواسش رو پرت کرد و کنترل فرمونش رو از دست داد ! درخواست کمکِ حامد ، یاحسین بود و در خواست کمکِ من جیغ ؛ از ترس چشم‌هامو بستم و دستم رو روی داشبور ماشین گذاشتم ! بلاخره ماشین ایستاد و هردو نفس زنان ، نگاهی به اطراف انداختیم. ماشین اقوام هم ترمز زدند و همه پیاده شدند ببینن چه خبر شده . برادرِ بزرگتر حامد ، وحید سریع خودش رو به ماشین رسوند ؛ چون از نظر سنی فاصله ی کمتری دارند ، خیلی صمیمی‌تر باهم برخورد میکنند ! _ حامد داداش ! چیشد ؟ حامد نگاه معناداری بهم انداخت و رو به برادرش گفت : _ برو به خانواده بگو هردو سالمیم ، نیان اینطرفی ... روزمون با استرس شروع نشه ، برو داداش ! وحید از بردارش اطاعت کرد و رفت‌. حامد بلافاصله گفت : _ من الان به اینا بگم کفتر خورده به شیشه ، رفتیم تو جدول ! _ نه بگید که یه حرفی زدم نمیتونستم جمعش کنم ، خدا یه کمکی برام فرستاده .. لا اله الا اللهی زیر لب گفت و از ماشین پیاده شد ، منم با حرص از ماشین پیاده شدم ؛ با اتفاقی که برام تو روز عروسیم افتاد تا حد مرگ از تصادف ، میترسم ! مخصوصا الان که شاید دارم از آن زندگی راحت میشم ! آقا وحید نتونست خانواده رو متقاعد کنه که سرجاشون بشینن ، پس همه هجوم آوردن سمت ما ! آقا حمید گفت : _ دادا ، ماهم این دوران رو تجربه کردیم ولی خب انقدر هم جدی نبوده که با یه نگاه بخوریم به جدول ! همه خندیدن به جز من و حامد که از خجالت ، نمیدونستیم چی بگیم ! خواهرِ کوچکِ حامد که تازه به هجده سال رسیده بود با خنده گفت : _ داداش حامد ، یکم مراقبِ راضیه خانم باش ؛ ما قرارِ از ایشون خیلی چیزها یاد بگیریم ! حامد مشکوک گفت : _ مثلا چی میخوای یاد بگیری وحیده خانم ؟ وحیده لب گزید و با حالت بامزه ای گفت : _ چگونه دلبری کنیم ، به طوریکه آقامون بزنه به جدول . صدای خنده ی جمعیت بالا رفت ولی همچنان من و حامد فقط برای حفظ ظاهر لبخند میزدیم ، مامان مریم گفت : _ خجالت بکش وحیده ! وحیده چشمی گفت و با خنده به طرف ماشین رفت و نشست . از پشت شیشه هم دست بردار نبود و به حامد دست تکون میداد و چشمک میزد؛ بلاخره بعد از شوخی و خنده هاشون دوباره راهیِ شهربازی شدیم ! بعد از نشستن حامد بسم‌اللهی زیر لب گفت و خداروشکر کرد : _ به خیر گذشت . ‌ تا راه شهربازی یک کلمه هم حرف نزدیم ، شاید حامد فهمیده بود که از دستش هم ناراحتم هم عصبانیم از این همه سوء تفاهمی که فامیل برامون ایجاد کردن ! انتظار بچه ها به پایان رسید و با جیغ و ذوق وارد شهربازی شدند ‌. هانیه دستمُ کشید و گفت : _ زن دایی تو قول دادی با من بازی کنی ! با خنده و ذوقی که برای خودِ من هم ایجاد شده بود به سمت بچه ها رفتم . اسمشونو زیاد نمیدونستم پس قرارِ بر آشنایی گذاشتم و ازشون تک به تک سوال کردم ‌. حمیده یه پسر به اسم هامان و یه دختر به نام هانیه داشت ، یه بچه ی کوچولوی یکساله هم داشت که اسمش اهورا بود و دلم براش قنج میرفت ‌. آقاحمید دوتا دختر به اسم فاطمه نورا و فاطمه زهرا داشت .‌. که هردوشون فاطمه بودن و قاطی میشدن ؛ پس بنا رو بر این گذاشته بودن که قسمت دوم اسمشون ، یعنی نورا و زهرا صداشون بزنیم . . آقاوحید هم دوتا پسر به نام امیرمَهدی و مهدیار داشت ؛ لقبِ یارِ امام زمان گرفته بودند و هردو ورزشکار ! وحیده هم که هنوز مجرد بود به جمعِ ما پیوست و گفت : _ زن داداش ماهم بازی ؟ با خنده گفتم : _ بله بفرمایید وحیده حامد رو صدا زد که سریع مانع شدم. _ وحیده جان ، حامد خسته‌ست بزار یکم استراحت کنه ؛ ما خودمون میریم با بچه ها ... وحیده کلامم رو قطع کرد و گفت : _ نه نمیشه ، باید یه مرد همراهمون باشه ؛ خطرناکِ این همه بچه ، بعد دوتا خانم ! ادامه ی حرفش رو با صدا زدن حامد تموم کرد : _ داداش حامد ، بیا دیگه ! حامد به سمتمون اومد و گفت : _ خب ، بریم که قرارِ بترکونیم شهربازی رو ! بچه ها با جیغ و سوت و دست ، حرف حامد رو تایید کردن ! وحیده گفت : _ ماشاءالله زن و شوهر ، منبع انرژی‌ هستند برای بچه ها ؛ دوست دارینا ! حامد چشم غره ای به وحیده رفت ، که با خنده ی وحیده این تهدیدِ نگاهش تموم شد . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، به هیچ‌وجه‌من‌ال‌وجوه ...
خدمتِ شوما ، یِ وقت ترورم نکنین --
هدایت شده از یادگاری .‌.. !
نظراتتونو میشنوم : @Arbabghalam
سلام و نورر بهتوون ... درحال تایپم" صبوری به خرج بدین
برای‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بعد از یه بازی به قول مهدیار خفن راهی خانه شدیم . هردو به قدری خسته بودیم که نمی تونستیم حرف بزنیم. حامد دوباره شروع به صحبت کرد و سکوت رو شکست: _ یه معذرت خواهی هم به تو بدهکارم _ برای چی؟ _ مجبور شدی باهامون جایی بیای که دوست نداری ! _ مشکلی نیست بچه ها بودن وقتی به اونها خوش بگذره به منم خوش میگذره ! _ روحیه ی بالایی داری ! _ چطور مگه؟ _ بازی با بچه ها خیلی حوصله میخواد _ مگه شما... _ راستش اصلا حوصله ی حرف زدن باهاشونو ندارم چه برسه به بازی. _ بعضی چیزها هست که آدم بزرگها از بچه ها متوجه نمیشن و نمیتونن درک کنن...برای درک بچه ها باید بچه بود ! دیگه حرفی نزدیم و تا خونه به سکوت گذشت. جلوی در خونه که رسیدیم حامد گفت: _ راضیه خانم...من تا اداره میرم شاید تا آخرشب نتونستم بیام. توی دلم گفتم که الان اخرشب...آخرشب شما دقیقا چه زمانی؟ وقتی سکوتم رو دید گفت: _ وحیده برای کنکور داره درس میخونه...اگه راضی باشین بیاد اینجا هم شما تنها نباشی هم اون از سروصداهای احتمالی در امان باشه _ مشکلی نیست در رو برام باز کرد و همینطور که کنار در سربه زیر وایستاده بود گفت: _ کاری ندارین؟ _ نه خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و رفت. نیم ساعتی هست که خودم رو با تلوزیون سرگرم کردم تا نترسم. از طرفی خیلی خسته شده بودم! بلاخره زنگ در به صدا در اومد . سریع به طرف در رفتم و بدون اینکه نگاه کنم کی پشت در هست در رو باز کردم! با چهره یکابوسم چشم تو چشم شدم...باورم نمیشه معین؟ معین با لخند گفت: _ سلام رویای من ! با جیغ از خواب بلند شدم. جلوی تلوزیون خوابم برده بود و چشم های نگران حامد و وحیده به من دوخته شده بود. وحیده نفس راحتی کشید و گفت: _ تو که مارو کشتی دختر ... حامد نگران تر از وحیده پرسید. _ حالت خوبه؟ اما من گنگ از هردو پرسیدم: _ چه اتفاقی افتاده؟ وحیده گفت: _ والا من رسیدم خونتون هرچی زنگ زدم جواب ندادی گفتم حتما خوابیدی ... اما این خان داداش قانع نشد و بدو بدو خودشو رسوند اینجا! حامد طبق معمول چشم غره ای به وحیده رفت و دوباره رو به من گفت: _ خواب بد دیدی؟ وحیده چهرش رو مشمئز کرد که باعث شد خندم بگیره و نتونم به سوال حامد جواب بدم. حامد باسر به وحیده اشاره کرد که بره. وحیده هم طبق معمول با کلی ایما و اشاره و چشمک مارو تنها گذاشت. حامد دوباره سوالش رو تکرار کرد که همین باعث شد اشک توی چشمهام حلقه بزنه! حامد پشیمون گفت: _ اگه اذیت میشی درموردش حرف نزن اما من باید مطمئن میشدم معین دیگه نیست! با بغض گفتم: _ مطمئن باشم معین مرده؟ حامد با اطمینان گفت: _ مطمئن باش... مظلوم تر گفتم:_ حامد من میترسم صدای رعد و برق باعث شد اشکم همراه با ترس روی گونم بریزه. دستهام روی صورتم حواله کردم تا راحت تر گریه کنم. آغوش گرم حامد که سریع من رو تحت پوشش خودش قرار داده بود بهانه ای شد تا شدت گریم بالا بره. وحیده با نگرانی از اتاق بیرون اومد . حدس میزدم که برای صدای گریه ی من باشه. اما بادیدن وضعیت من و حامد ترجیح داد تا از همون دور با نگرانی نگاهم کنه. معذب شدم و با هق هق از آغوش حامد جداشدم. حامد هم متوجه وحیده شد و گفت: _ وحیده جان حواست به راضیه باشه. _ باشه داداش خیالت راحت! حامد گفت: _ میخوای بمونم؟ _ نه برین به کاراتون برسین _ هرکاری داشتی باهام تماس بگیر باشه ای گفتم و ازش خداحافظی کردم. وحیده به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت: _ بریم تو اتاق بخواب. بی هیچ حرفی باهاش همراه شدم اما دیگه خوابم نمیبرد و به وحیده که سخت مشغول درس بود نگاه کردم. ساعت چهارصبح بود و من از خستگی خوابم نمیبرد و همین کلافم کرده بود. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر ‌.
سلام دوستانِ عزیز ؛ قرار بود پارت تایپ کنم اما به احترامِ مولامون ، امام جعفر صادق امشب پارت نداریم🖤...
[﷽♥️] Ꮺــیدانہ🥀📿 • • . بگذار دشـمن ، خود را بِفريبَد و از پيوند تاريخـی‌ ما با عاشـورا غافل بماند و در انتظار از پا نشستنِ ما باشد؛ آينـده از آنِ ماست! [آسِد مرتضی آوینی]
رفیقونه...
همہ‌چیز‌وقتۍ‌درست‌میشه‌ڪھ تمام‌اُمیدت‌بھ‌خدا‌باشد‌و‌بس🌱🔐