#انگیزشی🍬
رویاهاتونودستکمنگیرین!
مطمعنباشیداگههمونروالقبل
زندگیتونوادامهبدیدبهاهدافتوننمیرسید
اینکههیبشینیدوبگیدمنمیخوامفلانرشته
وتوفلاندانشگاهقبولشمولیبهخاطرش
ذرهایسختینکشیدوزودجابزنید
مطمعنباشیدزودترازشماادمایدیگهای
دستبهکارشدنودارنسختتلاشمیکنن
تابرسنبههمونهدف!!
پسمراقبباشعقبنمونی!💕
#جهاد_علمی
💜💚💛❤️💙💝
@Firoozeneshan
{•🖤🔗•}
#رهبرانہ 💫
اینجاایراناست!
اینجــا{جمهـوری اســلامــے}اسـت!
اینجـایکــاستثنـااَسـت!
اینجــــا♥سیـدعلــﮯ♥دارَد!
اینجـامامیمیـریمبـرایامـاممـان!
اینجـاعشــقتکـرارمیشوَد !
اینجـابــهکـوریچشـم{ایـالتعیش}،{ولایـت عشـق}است.
رهبر!!
شایدازحـادثـــهاۍبترسیم!
اماتوبــہمـاجـرات
طــوفاݩدادی..✌️🏻
⌜#لبیڪیاخامنہاۍ🌹
💠 @Firoozeneshan
•♥️🌱•
به شادی معتاد بشید :)
اونقدر تمرین کنید که وجود و افکارتون
پربشه از شادی. . ^^🍰
-@Firoozeneshan
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[💎🖇]
من حرم چادر سر میکنم
اما میام بیرون در میارم....
💠 @Firoozeneshan
#کیک_فنجانی_قابلمه_ای 😋
#ایده_فیروزهای💎
✔️تخم مرغ 3 عدد ✔️شکر 1لیوان ✔️شیر نصف لیوان ✔️روغن مایع نصف لیوان ✔️پودر کاکائو 2 ق غ✔️ آرد 2,5 لیوان✔️ بکینگ پودر 1 ق غ ✔️وانیل کمی
🔸تخم مرغ و شکر رو با همزن برقی تا وقتی که کرم رنگ شود و شکر آب شود خوب بزنید نوبت به نوبت شیر و روغن مایع رو اضافه کنید و هم بزنید ( با همزن دستی ) و آرد و بکینگ پودر و وانیل رو هم اضافه کنید آرد رو در چند مرحله اضافه کنید و هم بزنید فنجان هاتون رو چرب کنید و مایه رو توش بریزید از نصف فنجان کمی بیشتر بریزید و روش هم یک تیکه شکلات تخته ای بذارید و در قابلمه مرد نظر بچینید تقریبا نصف قابلمه مورد نظر رو آب گرم بریزید درش رو با دم کنی یا با پارچه بپوشونید تا بخار آبش به کیک ها نریزه درش رو بسته روی حرارت بالا بذارید تا به جوش بیاد ، وقتی به جوش اومد شعله رو کم کرده 20 دقیقه با حرارت کم بپزه بعدش شعله رو خاموش کرده درش رو باز نکنید 10 دقیقه بذارید بعدش میتونید از فنجان هارو در بیارید و کیک رو هم دراورده روش رو میتونید با سس شکلات تزئین کنید
💠@Firoozeneshan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتیاش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیهاش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...»
در جواب غصههای مردانهاش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصهای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمردهام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم.
ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کردهاش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیهاش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانهام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند.
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی میخوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
فاطمه ولی نژاد
#انگیزشی🍬
🙂💛
<برای این کہ حالت خوب باشہ☁🌱
روز رو با داشتہ هات شروع کن(:💙
و بہ نداشتہ هات بگو🗣
بہ زودی میبینمتون👀>
#پروفایل📱
💠 @Firoozeneshan
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📱
حضوࢪت باعث این امنیته..✌️🏻♥️
💠 @Firoozeneshan