از کارا و حرفه هایی که نیازمند به توجه دیگرانن متنفرم
شامل شغل های خدماتی، شغل های حوزه سرگرمی، حرفه هایی که نیاز به شهرت دارن هم میشه!
واقعا تو جامعه امروز، جلب توجه یک معضل و آفت بزرگ هست؛ هم برای جلب کننده و هم جلب شوند
و همچنین جلب نیاز!
*boring world🚶♀
در جریانات زندگی، همیشه" استفن" بوده ام.
به دیگرانِ زندگی ام آزادی را تام و تمام ارزانی کرده ام حتی اگر میدانستم تصميم شان اشتباه است!
تصمیم اشتباهشان را گوشزد کرده ام، توضیح داده ام، حتی مخالفت کرده ام، اما ممانعت نه!
اجازه داده ام تصمیم از آن خودش باشد حتی اگر روزی مجبور شود غرامت و تاوان تصمیم اشتباه را پس بدهند.
شاید استفن اینگونه بود چراکه به او تصمیم دادند اما آزادی انتخاب اش را نه! و من هم.
اما ما استفن ها بیشتر از آنکه فکرش را بکنند نگران شان هستیم، ما به آنها رشد فردی هدیه میدهیم و توقع احترام متقابل داریم.
#خاطراتیکخونآشام
#vampire_diaries
#wind
قانون چهارم نیوتون :
شما وقتی از کتاب کله تو بیاری بالا و دوسانت ازش فاصله بگیری تمایل به حفظ این فاصله در ابعاد بیشتر و بیشتر خواهی داشت.
منو برگردنید به زمانی که wanna be yours و why'd u only call me when ur high گوش میکردم
جعبه کمک های اولیه
چگونگی حل یک نوع معادله ی درجه دوم خاص یا نحوه ی محاسبه مشتق در حالتی خاص را حفظ کرده اند و به کار م
وقتی میگیم نظام آموزشی صحیح و استاندارد نیست منظورمون یه همچین چیزاییه :
هدایت شده از [دُشمݩِعزیز]
make the most of your life
while it is rife.
while it is light.
_
خیال بافی اش میکرد، رویایش را داشت، خودش را در آن موقعیت تصور میکرد و در سکوت شبانگاهی زندگی اش میکرد، درباره اش به کسی چیزی نمیگفت ولی برای تک تک لحظاتش برنامه داشت، واقع گرا و خوش بینانه،
در میان الاکلنگ زندگی هر از چند گاهی با آن سرحال بود، کَم کَمَــک به خودش که آمد، دید آن را به عنوان آینده اش پذیرفته، بی آنکه بخواهد، دید که رویای شیرینش حالا تبدیل به باغستانی شده در کنج ذهنش و درخت آرزو ها حالا ریشه دوانده در چین چین های مغزش، دید اینطور نمیشود، دید! دور شدن از واقعیت زندگی اش را دید!.
در اسرع وقت مکان خلوتی پیدا کرد، نور هارا کم و در هارا بست، روی صندلی نشست، انگار مستعصل باشد، انگار که بیمارش خونریزی شدید دارد و حالا باید خون های مانده را سیو و ریخته شده را جمع کند، همه چیز مهیا بود، او فقط میخاست یک جمله بگوید، آرام درگوش خودش زمزمه کرد: نمیشود! تو آن را نخواهی داشت. این جمله را درحالی گفت که از قبل همه ی شرایط و جوانب را در نظر گرفته بود و همه ی راه ها را بررسی. سعی کرد جمله را باور کند.. اما مگر امید به همین آسانی ها کشته میشود؟ مگر ریشه های درهم تنیده ی درخت آرزو ها میان پیچ و خم مغز زدودنیست؟
خب، او جنس امید را به خوبی شناخته بود، هنوز بلد نبود چطور باید قاتل او شد، هنوز سنش کم بود برای آن غول زیبای با بال و پر!.
روشنایی را زیاد کرد، در ها را نیز باز. اتمام حجتش را کرده بود، حالا همه ی بار را بر دوش امید لعنتی گذاشته بود؛ میخواست ببیند تا کجا خواهد رفت، چقدر تحمل خواهد کرد، و اینبار چه چیز یاد او خواهد داد.
#wind