#تلنگرانه
-ازعلامهحسنزادهآملی(ره)پرسیدند:
آدرسامامزمان(عج)کجاست؟!
ایشانفرمودند:
آدرسحضرتدرقرآنکریمآیه۵۵
سورهقمراستکهمیفرماید:
فِيمَقْعَدِصِدْقٍعِنْدَمَلِيكٍمُقْتَدِرٍ
هرجاکهصدقودرستیباشد
هرجاکهدغلکاریوفریبکارینباشد
هرجاکهیادوذکرپروردگارمتعالباشد،
حضرتآنجاتشریفدارند:))
یھ رفیقیبرایِخودتانتخابکن ،
کههروقتکنارشبودینتونیگناهکنی
خجالتبکشیوبهحرمتپاكبودن
کارهایِرفیقتدستبهگناهنزنی🚶🏻♂!
#شھیدعلیخلیلی
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
🔗❤️
*تا جانِــ و دِلَمـءـ باشد🌿
*مَڼ جانــ و دِلَٺ جویم❤
*یا مَڹ بۿ کِنار اُفتَم😍
* یا #ٺُ بۿ ڪـنار آیـے
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت9
از فکر درومدم و یه آهنگ پلی کردم
زیر لب باهاش میخوندم
زیبای من تمام راه های رسیدن را به تو خراب کردم
حق با تو بود از اول اشتباهی انتخاب کردم بیچاره من که روی تو حساب کردم
بیچاره من که روی تو حساب کردم
در آتش عشقت خودم را ذره ذره آب کردم
اینقدر رفته بودم تو حس آهنگ که نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و داخل خوابگاه رفتیم تو اتاق خودمون با هماهنگی با بقیه یکی رو جای هازال فرستادیم و هازال رو تو اتاق خودمون نگه داشتیم
الان هی من بودم هازال و اطوسا و شبنم
من چه خوش شانس هستم که با دوستام تو یه اتاق بودم
با هم دستی به سرو روی اتاق کشیدیم ماشالا اتاق نبود که جنگل آمازون بود
اینقدر خسته بودم بقیه کار هارو به بچه ها سپردم و خوابیدم
با تکون دادن ینفر از خواب بیدار شدم
که هازال گفت :
_فروش بلند شو شام بخور
+گشنم نیس بزار یکم دیگه بخوابم
مشت آرومی به پهلوم زد و گفت:
_ وای ساعت 9 شبه تو ساعت 4 خوابیدی عجب تنبلی هستی ها
چشمام گرد شد راست میگه ها جدیدن خیلی تنبل شدم ها
از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم
نویسنده :دلــــــیا 🌱
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با من 👆🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت10
آبی به صورتم زدم تا یکم سرحال شم
رفتم پیش بچه ها دیدم دارن سفره پهن میکنن گفتم :
+به به چکردید همرو دیونه کردید
_بیا که چهار ساعته منتظریم از گشنگی مردیم بابا
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
+خب حالا انگار چکار کرده خوبه خودتون درست نکردید از بیرون سفارش دادید
و مشغول خوردن پیتزا شدیم و هر دقیقش با شوخیهای حال به هم زن ولی با حال هازال از خنده پهن زمین میشدیم
بانفش نفس گفتم
+وای....و.ا.ی هازال بسته مردم از خنده
_باشه ببین ساعت چنده؟
۲۲:۱۰
+وا چه زود گذشت
_اوهوم خیلی
اطوسا گفت :
_خب بچه ها بیاید یه بازی بکنیم
+چی مثلا
هازال گفت :جرعت حقیقت
همه قبول کردیم و شبنم رفت یه بطری آورد
+خب من میچرخونم
بطری رو که چرخوندم رو اطوسا و شبنم افتاد
شبنم :ج یا ح؟
اطی:ح
_خب بگو ببینم الان چند تا دوست پسر داری
اطوسا هم پس از جمع بندی های فکری گفت
_3تا ولی یکیشون از بقیه رسمی ترع
بطری رو که دوباره چرخوندیم افتاد به من و هازال
هازال:ج یا ح؟
من:ح
+خب تا حالا عاشق شدی ؟
_ریدم تو سوالت عنتر
+تفرع نرو جواب بده
_خب ...اوم....چه جوری بگم .راستشو بخوای....
نویسنده :دلیا 🪴
https://daigo.ir/secret/793780482
ارتباط با نویسنده 🪴👆
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت11
_خب .... اوم ..چه جوری بگم .راستش نه عاشق نشدم و با یه ببخشید از پیش بچه ها بلند شدم هازال :چی شد یهو کجا میری
+ میرم بیرون هوا بخورم
_باشه زود برگرد
لباس رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم خودم میدونستم مثل سگ دروغ میگم من عاشق نشدم ؟
هه
یاد یامان افتادم پسر گولسوی ها همون که از بچگی همدیگه رو دوست داشتیم ولی سه سال سال پیش اومد پیشم
فلش بک:
داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که با اومدن اسم یامان رو گوشی با لبخند جواب دادم و گفتم :
+الو عشقم ؟
که با صدای سردش لبخندم محو شد
_سلام بیا حیاط پشتی کارت دارم
+خوبی یامانم ؟
_خوبم بزود بیا
+چی شده ؟
+بیا میفهمی
_اکی اومدم
بلند شدم و یواشکی به سمت حیاط پشتی رفتم که دیدمش
داشت گل رز هایی که با هم کاشته بودیم و بهشون میگفتیم گل عشق رو پر پر میکرد
اخمام تو هم رفت و گفتم :
+یااااامان چرا داری گلامون رو خراب میکنی ولشون کن
پوزخندی زد و گفت :
_وقتی عشقی نباشه گل عشق هم لازم نیست
+چی میگی برا خودت چرا عشقی نباشه ؟.
با چشمای بی حصش زل زد بهم و با بیرحم ترین حالت ممکن گفت
_من دیگه عاشقت نیستم خیلی وقته که دیگه دوست هم ندارم ازت متنفرم دختره لوس
بهتم زد چی میگفت اون که میگفت من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم اشک تو چشام جمع شد
+ چ..ی میگی تو...هق ..تو که میگفتی بدون من نمیتونی تو میگفتی که..
_تمومش کن فرایه دیگه تو برام مهم نیستی
نه امکان نداشت یامان اینجوری بگه اون اون هنوز منو دوست داشت
+یامان تو .تو .چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری به چشمام نگاه کن
صداش یکم بالا رفت و صاف تو چشمام نگاه کردو شمرده شمرده گفت :
_من تاکید میکنم من دیگه عاشقت نیستم بلکه کاملا ازت متنفرم پوزخندی زد و ادامه داد اصلا از اولم دوست نداشتم بازی خوردی بچه جون
صدای تیکه تیکه شدن قلبم رو با گوشای خودم شنیدم افتادم روی زمین
ولی اون عین خیال هم نبود خیلی راحت از پیشم گذشت و رفت ....
نویسنده:دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆🌸
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴
#یاقوت💍
#پارت 13
با احساس صدایی بالای سرم چشمام رو باز کردم که نور خورد به چشمام و سریع بستمشون سرم به شدت درد میکرد و خیلی تشنم بود آروم لب زدم
+ا...ب
که پرستاری حیرت زده گفت
_بهوش اومدی؟
و با سرعت بیرون رفت
بعد از چند دقیقه چند نفری اومدن تو اتاق
یکی که روپوش سفید پوشیده بود اومد و شروع به معاینم کرد و گفت
+اسمت چیه؟یادت میاد ؟
هرچی فکر کردم اسمم رو یادم نمیومد
_نه چرا من اسمم رو یادم نمیاد چرا اینجام ؟
+حدود 9 ماهی هست که رفتی تو کما انگار که خودکشی کرده بودی یادت میاد چرا ؟
+م..ن خود...کوشی ...کما...م..ن...من کیم ؟
_هیس هیچی فعلا استراحت کن تا دوبارع میام بهت سر میزنم
فکر بکن ببینم اسمت یادت میاد؟
باشه ای زمزمه کردم
نویسنده :دلیا
https://daigo.ir/secret/793780482
راه ارتباط با نویسنده👆👆
May 11