الان این تا حدودی بیشتر شباهت رو میرسونه بنظرم😐😂-
البته هرچقد بیشتر نگاهش میکنم شباهتش میره🗿
برام سواله شما هم موافقین وقتایی ک بنظرم شبیهه یا وقتایی ک بنظرم شبیه نیس؟😐😂یا کلا براتون فرقی نمیکنه؟
It's f.m
نمیتونم درست تشخیص بدم مشکل کجاشه یا اوکیش کنم فقط میتونم بگم یچیزی درموردش خیلی اشتباهه و باعث شده
این جدیده درست شه سراغ این عکسشم میام حالا
قرار نیس قسر در بره🗿🔪
یه چیزی نوشتم که دوست عزیزمون خوند و گف واو میخوام از روش نقاشی بکشم و بذارش اینجا و اینا
چندتا نکته حالا
اول اینکه همین جوری دلی نوشتم اعصابم خورد بود می خواستم تخلیه خشم کنم😂 پس واقعا انتظاری ازش نمیره و هیچ چیز خاصی درموردش وجود نداره و کلیشه ایه تا حد زیادی...
و دوم اینکه خشن هس ولی من اون شکلی نیست روحیاتم به خدا😭😂 من جفری دامر نیستم😭😂😂
اتاق نیمه تاریک بود و تنها منبعی که نورش را تامین می کرد، پنجره ی باریک نزدیک به سقف بود. پنجره ای که ممکن است بارها هنگام پیاده روی های عصرگاهی تان از کنارش رد شده باشید و پایتان را کنارش گذاشته و برداشته باشید و حتی متوجهش هم نشده باشید؛ بخشی به خاطر اینکه پنجره از پیاده رو، چسبیده به کف زمین بود و بخشی به خاطر میزان آلودگی هایی که طی سالیان لایه به لایه رویش را پوشانده بودند.
با تمام این ها، این پنجره شاهد چیزهایی بود که صاحبان قدم های گذرنده از کنارش، هرگز و هرگز نبودند و در بدترین کابوس هایشان هم چنین چیزهایی را نمی دیدند.
وقتی وارد اتاق شد، نور کم فروغ غروب روی پیکر نیمه جان می تابید. پیکری که روی زمین خاکی اتاق، تنها زینت بخش آن فضای خالی بود.
دختر هیچ چیز آنجا نگه نمی داشت. هیچ اثری از خود به جای نمی گذاشت و هرگز چیزی از قربانی هایش را به یادگار بر نمی داشت. او بیش از اندازه از کسانی که مورد هجومش قرار می گرفتند متنفر بود و حتی فکر کردن به نگه داشتن تکه ای از زندگی و حیات شان کنار خودش، منزجرش می کرد.
کلاه موتور سواری و کوله اش را روی زمین گذاشت. جلو رفت و کنار پیکر زانو زد.
مسن، حدودا ۶۰ ساله، با چهره ای که هرگز نمی توانستی تصور کنی چنین جنایاتی مرتکب شده باشد.
دختر تنها یک تشریفات داشت : تصور کردن قربانی هایش در زندگی های عادی.
این یکی شبیه باغبانی پیر بود که در خانهی ثروتمندان کار می کرد و یگانه مکالمه ی فعالش با خانم خانه بود و آن هم تنها در جمله ی : روزتون بخیر خانم خلاصه می شد.
پوزخندی تلخ روی لب هایش نشست. به هرحال هرکسی هم که نمی دانست، او خوب می دانست مردک اصلا چنین شخصیتی ندارد. با فکر کردن به حقیقتی که پشت آن پوست و استخوان ها خودش را مخفی کرده بود، دلش درد گرفت. این اولین تجربه اش نبود اما هیچ گاه به آنها عادت نمی کرد.
برای کنترل حالت تهوعش کمی از او فاصله گرفت. از درون کوله اش بسته ی قرص نعنا و پوشه ای خاکستری بیرون آورد. چشم های قهوه ای رنگش دست هایش را دنبال کردند که تکه کاغذی را بیرون آورد و همزمان قرصی در دهان انداخت.
اسمش را رد کرد. رفت روی جرایم.
البته جرایمی که هیچوقت پلیس درموردشان نظری نداده بود.
آنجا در چند خط خلاصه ی جرایم مرد را خواند. خوب می دانست با چه کسی طرف است اما دوست داشت یکبار دیگر بخواندشان، به هرحال یا باید به بدنش خیره می شد و قرص می جوید یا باید پرونده اش را می خواند. و دومی کمتر ناراحت کننده بود. حداقل می توانست به جوهر کلمات دقت کند نه به بالا و پایین رفتن شکم مرد.
دخترک، ۵ ساله، همسایه شان بوده. برای عصرانه دختر را به بهانه ی دیدن پرنده اش به خانه برده و ساعت ها او را مورد آزار و اذیت قرار داده است. سپس تهدیدش کرده به هیچکس چیزی نگوید وگرنه دوباره همین بلا را سرش خواهد اورد.
دخترک تمام مدت هیچ صدایی از خودش در نمی آورد. چون از شدت ترس زبانش بند آمده است.
وقتی دختر پیام مربوط به این پرونده را در میان ایمیل هایش دید، کنجکاو شد که باقی داستان چیست. در ادامه باقی توضیحات از طرف مادر دخترک داده شده بود که دختر با گریه و ترس پس از اصرارهای فراوان مادرش همه چیز را برایش تعریف کرده اما مادر نمی تواند هیچ اقدامی علیه پیرمرد بکند چون خودش هم مورد تعرض های او قرار گرفته و تهدید شده اگر چیزی به پلیس بگوید باز هم همان بلا سرش خواهد آمد.
تمام اینها دختر را آتشی می کردند. چرا فقط به پلیس نگفته بود تا دیگر هیچکس از جمله دخترش قربانی نشود؟ اما نمی توانست سرزنشش کند. تجاوز و تعرض جنسی چیزی نیست که بیانش راحت باشد چه برسد به بیانش در دادگاه و پیش پلیس و تلاش برای اثباتش. فرایندی به شدت پیچیده و گاها تحقیر آمیز است و اگر موفق به اثبات نشوی کارت کاملا از طرف متجاوز ساخته است.
پرونده را درون پوشه برگرداند و این بار با نفرتی دو چندان به مرد خیره شد که آن کف نفس می کشید. انگار که نگاهش انرژی ای داشته باشد، مرد تکانی خورد. داشت به هوش می آمد.
دست و پاهایش باز بودند اما دختر به قدرت خودش ایمان داشت و می دانست کار به درگیری نمی کشد.
کنارش رفت و روی شکمش نشست. یک پا این طرف، یک پا آن طرف. با فشار وارد شده، مرد هوشیار شد و با دیدن او خشکش زد.
دختر از جیب پشتی اش چاقو را در آورد و لبخند معروفش را زد. موهای تیره اش صورتش را قاب گرفته بودند و تمام مدتی که چاقو را به دفعات درون سینه و گردن مرد می کرد، ذره ای به هم نریختند، تنها چند قطره خون گونه ی سمت چپش را قرمز کردند. با نفرت چاقو را تا انتها درون بدن مرد می کرد اما حواسش بود نمیرد. وقتی مطمئن شد به قدر کافی زجر کشیده با نفرت گفت : این ها برای تمام سالهایی که دختر ها رو شکنجه دادی و مجبورشون کردی چیزی نگن.
بعد بلند شد و کنار بدن مرد نالان زانو زد. شلوار پایش نبود، با شلوارک در دام افتاده بود.
در سه ثانیه شلوارک را در آورد و اندام لعنتی جنسی اش را، وسیله ی تمام رنج آفرینی هایش را، با یک ضربه ی تمیز جدا کرد. مرد با آخرین توانش نالید.
دختر به چهره ی دردمندش خیره شد.
در درون غمگین بود، چرا کسی خودش را به اینجا می رساند؟
اما خوب می دانست هدفش چیست. هدفش انتقام نبود، هدفش جلوگیری از اقدامات بعدی و نجات دخترهای دیگر بود.
آخرین نگاه را به او انداخت و ضربه ی نهایی را فرود آورد.
وقتی آخرین بارقه های حیات از بدن مرد خارج شدند، از در پشتی که به گاراژ باز می شد بالا بردش. در گاراژ بشکه های اسید به چشم می خوردند. جسد را دو نیمه کرد و درون بشکه ها انداخت. دیری نمی پایید که هیچ اثری از مردک نمی ماند جز دردهایی که به دیگران تحمیل کرده بود.
هنگام ترک آنجا، ایمیل هایش را چک کرد.
ایمیلی جدید، پرونده ای جدید، زندگی هایی جدید.
It's f.m
خودش اصرار کرد من هیچی رو گردن نمیگیرم اصلا قرار نبود کسی بخونتش😭😂
خب واسه اوسی های من ک داستان نمیگی مجبورم من شخصیت داستانای تو رو بکشم😂