part66
روزها عین برق و باد میگذشت وتلاش های ما هم بی فایده تر.
دوره شیمی درمانی من شروع شده بودو ولی وضع همچنان همونی بود که قبلا بود هیچ تغییری نکرده بودم.
سعید تصمیم خودشو گرفته بود میگفت تا ماه دیگه هم صبر میکنیم چه راضی شن چه نشن عقد میکنیم دیگه این وضعیت درست نیست.
آقاجون اصلا از این وضعیت راضی نبود ولی وقتی منو آشفته و نگران میدید فقط سکوت میکرد.
تنها دلخوشیم از خوانواده سعید آیلار بود مثل یه خواهر واقعی هوامو داشت و انگیزه میداد... به بابا رضا ایناهم بعضی مواقعه سر میزدم اما شرایط نمیزاشت دلتنگی مون رفع شه.
برای خرید عقد با سعید و بعضی موقعه با آیلار بیرون میرفتیم خوشحال بودما ولی ترس نمیزاشت از این خوشحالی لذت ببرم.
فکرو خیال زیاد هوش از سر جفتمون برده بود.
رویا کارش شده بود تهدید کردن و به هیچ عنوان کوتاه بیا نبود.
اتگار هرچی بیشتر رابطه ی مارو میدید بیشتر تحریک میشد به نزدیک شدن سعید.
https://eitaa.com/foglev
part67
دقیقا یه هفته دیگه زمان عقدمون بودو مامان سعید راضی نشده بود هیچ مخالف تر هم شده بود...
سعید روز به روز از این رفتارای مامانش داغون تر میشد، درکش میکردم هردخترو پسری آرزوش بود که خوانوادش تو هرشرایطی پشتش باشن اما اصلا اینطور نبود.
امروز قرار بود با ایلار بریم بیرون برای بقیه خریدا ، سعید انقد شلوغ بود که اصلا دلم نمیومد بدتر از این خسته اش کنم ، خبر داشتم شبا نرفته خونه خسته و کوفته خوابش میگرفته.
با تماس ایلار بیرون رفتم که ماشینش جلو پام ترمز کرد...
این دختر خیلی سرزنده بود، سرحالیش منو هم به وجد میاورد.
غیر ممکن بود باهاش باشی و حال دلت خوب نباشه.
اون روز خیلی خوش گذشت به قدری که همه غمامونو بشوره ببره چون سعیدم به جمعمون اضافه شده بود.
بعد از مدتها خنده از ته دل شو میدیدم و با هر خنده اش دنیام رنگین کمونی میشد.
اگه مامانش این کارارو باهامون نمیکرد خیلی بیشتر از اون شب حالمون خوب بود.
اون فقط میخواست حال دل خودش و رویا خوب باشه یک درصدم به حال پسرش فکر نمیکرد.
https://eitaa.com/foglev
part68
آقا جون اینا با جون و دل کمک مون میکردن حتی آقاجون قصد داشت خودش بره و با مامان سعید صحبت کنه اما سعید راضی نمیشد..
چند روز پیش حلما منو به کل مسدود کرده بودو تو دانشگاه هم جواب سلام هم نمیداد، فکرشم نمیکردم همچین روزی پیش بیاد.
از دانشگاه که برگشته بودم حسابی خسته بودم به همین خاطر بدون هیچ ناهار خوردنی تصمیم گرفتم بخوابم... وقتی بیدارشدم ضعف کرده بودمو سرم گیج میرفت..
داخل آشپزخونه که شدم جوادو مامان آرام مشغول حرف زدن بودن..
دور هم نشسته بودیم که یاد چند روز پیش افتادم یکدفعه با ذوق ضربه ی آرومی به شونه مامان زدمو گفتم: آرام فرفره ی خودم چطورهههه؟
رنگ از صورتش پرید نگاه پرتعجبی بهم انداخت و لبخند کم رنگ زد.
جواد با خنده گفت: وا غزل آرام فرفره رو از کجات درآوردی؟
با اشتیاق گفتم: خودم چند روز پیش از آقاجون شنیدم گذری داشتم از جلو اتاق شون رد میشدم که آقاجون به...
مامان پرید وسط حرفمو با ترس لب زد: اع اع اع غزل مادر؟ بسه دیگه.
خنده ی ریزی کردمو سرمو تکون دادم.
جواد: ای آقاجون ناقلا از این دلبری ها هم بلد بودو مانمیدونستیم؟ بابا دستخوش.
https://eitaa.com/foglev
part69
مامان: کوووفت ، تو حرفای زنونه دخالت نکن.
_بابا زنونه چیه مادر من؟ آقاجون زنه اینطور دلبری میک...
مامان پرید وسط حرفشو با غیض گفت: جواااااااد
جفتمون خنده ی بلندی سر دادیم که مامان چشم غره ی وحشتناکی تحویل مون داد.
چند دقیقه بعد آقاجونم به جمعمون پیوست... کنار من نشستو رو سرمو بوسید، جواد وقتی این صحنه رو دید با حالت قهر گفت: ماهم که اینجا کشک؟
آقاجون: کم به دختر من حسودی کن بچه، شنیدم خانوم منو اذیت کردی، من رو آرامم حساسما.
جواد: ما غلط بکنیم آرام بانوی شما رو اذیت کنیم (باذوق گفت) ولی خدایی قضیه فرفره چیه؟
آقاجون خنده ی بلندی کرد و گفت: ای تخم جن (رو کرد سمت من) غزل بابا نخود تو دهنت خیس نمیخوره؟
خنده ی ریزی کردمو سرمو به معنی نه تکون دادم.
_آقاجون شما از کجا دونستید من گفتم؟ 😁
_بلخره گزارش میدن (با چشم به مامان اشاره زد)
_ پس اینجور که معلومه نخود تو دهن یکی دیگه هم خیس نمیخوره ها.
مامان جون کنار جواد نشست و گفت: بلخره درس پس میدیم. غزل خانوووم، شماهم از این به بعد نباید هر حرفی رو تو جمع بزنی. 🤭
جواد: مامان جان اگه منظورت منم و جلو من خجالت میکشی، باید بگم که من از غزل بیشتر دلبری های آقاجونو شنیدم. ماشاالله یه پا استادیه برا خودش.
https://eitaa.com/foglev
part70
آقاجون: جواد خان نوبت ماهم میشه، زمین گرده بابا جان.
_اوه اوه خدا به دادم برسه.
یه دور همی ساده انقد خوش گذشت و لبخند به لب مون آورد که اصلا دوست نداشتم ثانیه ها بگذرن.
از خدا بابت همچین خوانواده ای شکر گزار بودم.
شب موقعه خواب کمی با سعید صحبت کردم ولی هرکاری کردم خوابم نگرفت، به سرم زد برم پیش جواد شک داشتم بیداره یا نه ولی خب دلو به دریا زدمو از اتاق زدم بیرون..
تقه ی آرومی به در زدم که به ثانیه نکشیده جواب داد.
با شنیدن صداش ذوق زده وارد اتاقش شدم، چون حرکتم یهویی بود و درو تند باز کرده بودم ترسید.
با ترس لب زد: چیه، چیشده؟
نتونستم جلو خنده مو بگیرمو پقی زدم زیر خنده، وقتی مطمئن شد اتفاق خاصی نیوفتاده پوکر نگاهم کرد.
_زهر اناااار، این چه طرزشه دیگه دلم ترکید.
با خنده گفتم: خب من قبلش در زدم. به من چه که تو ترسویی.
_اع اینجوریاست؟ پس من ترسوام؟
خنده مو کنترل کردمو گفتم: نفرمایید. شما تاج سری.
_نچ نچ نچ با این زبونت خدا به داد سعید برسه، بیچاره.
_خیلیم دلش بخواد، والا.
https://eitaa.com/foglev
part71
_پس چی، دختر به این دسته گلی کجا میخواست پیدا کنه؟ اگه خواهر زادم نبودی طلاقتو میگرفتم خودم مختو میزدم.
_دایییییییییی.
_کوفت و دایی صد بار گفتم بهم نگو دایی،خوشم نمیاد... بعدشم مگه دروغ میگم؟ من همچین جذابی رو کجا میتونم پیدا کنم؟
_خجالتمون نده بابا.
_بلخره حقیقت تلخه عزیزم.
کوسن مبل رو پرت کردم سمتشو جیغ حرصی کشیدم: کاری میکنی آقاجون و مامانو بکشم اتاقت و تلافی کنن سرتا.
_باشه، باشه غلط کردم، من میگم خدا به داد سعید برسه تو بگو نه، کی میتونه این همه جیغ جیغو تحمل کنه آخه؟
_خوبه همین الان ازم تعریف میکردی.
_حرفمو پس میگیرم اصلا هم جذابو عاقل نیستی.
پوف کلافه ای کشیدمو رفتم کنارش رو تخت نشستم : جواد بنظرت دارم کار درستی میکنم؟
وقتی دید هیچ شوخی تو لحنم نیست جدی شدو گفت: چه کاری دوردونه؟
_همین که داریم بدون اجازه مامان سعید عقد میکنیم.
_تو راه کار بهتری سراغ داری؟
_نه ولی میترسم، میترسم آتیش خشمش بیشتر شعله ور شه.
_ قربونت برم میدونی که اگه بخوای چیزیو بدست بیاری باید سختی هاشم بکشی، شاید اون سختی مدت طولانی کنارت باشه، ولی اگه بخوای تحمل نکنی و جا بزنی به هدفتم نمیرسی، اونجور باید تا آخر عمر حسرتشو بکشی.
https://eitaa.com/foglev
🌱شرایط عضویت در vip🌱
روزانه چهار پارت گزاشته میشود .
روز های تعطیل(جمعه، تعطیلات رسمی ) سه پارت گزاشته میشه.
لطفا از انتخاب تون مطمئن باشید ..بعد از ارسال لینک هزینه پس داده نمی شود.🌺
مبلغ:50T
خریداری از طریق👇👇
@mah5030
در vip پارت 160هستیم..
part72
_آخه چقد ؟ تو که خودت شاهدی ما این مدت چقد زجر کشیدیم هنوزم درد تو تنمون مونده هنوزم مشکلمون حل نشده.
_صبر کن درست میشه، نه میتونم بگم از هم بگذرین نه با اون شناختی که از مامان سعید دارم میتونم راضیش کنم، پس فقط بسپارید به خدا ایشالله با گذر زمان همه چیز درست میشه.
واقعا با حرفاش دلگرم شدم.. لبخند تشکر آمیزی زدمو از جام بلند شدم.
_خب بگوووو ببینم شما چی؟ عاشق هیچکس نشدی تا حالا خان دایی جان؟
بادی به غبغبه اش انداخت و گفت: تو چی فکر کردی پیش خودت من از در خونه پامو میزارم بیرون دخترا برام غش و ضعف میرن، کجای کاری؟
_برمنکرش لعنت، از بس جذاب و تودل برویی دخترا بهت امان نمیدن. 🥴
جفتمون خنده مون گرفته بود، از اینکه داشتمش و تو هر لحظه کنارم بود از خدا بابت وجودش سپاس گزار بودم.
داشت صحبت میکرد که احساس کردم چشام دیگه باز نمیشه، خوابم گرفته بود بدجور... کم کم چشام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
با صدایی از خواب پریدم کمی که دقت کردم جوادو حین نماز خوندن دیدم.
https://eitaa.com/foglev