#تنهایی
سَرمایِہاَم تَنها دلم بود
دیروز تَمامَش را ...
صَدَقِہ دادَم ...
بِہ هَواےِ لَبخَندِت ....
•••❥ @asheqaneh_arefaneh
#دلتنگی
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ
آرام میخزند کنجِ اتاق شان با یک بغل تنهایی ؛
گاهی تا اطلاع ثانوی تعطیل اند ؛
لطفا بعدا مزاحم شوید
•••❥ @asheqaneh_arefaneh
#غمگین
سخت است حرفت را نفهمند..
سختر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند...
حالا میفهمم خدا چه زجری میکشد...
وقتی این همه آدم حرفش را که نمیفهمیده اند هیچ ..
اشتباهی هم فهمیده اند...
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_سوم
مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نود_و_چهارم
7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
عاشق نشٖدی زاهد
دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی
پروانه چه می دانی؟
#مولانا
@asheqaneh_arefaneh
#مولانا
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
@asheqaneh_arefaneh
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه تنهایی من شاد بمان
@asheqaneh_arefaneh
زندگی چون قفس است
قفسی تنگ پر از تنهایی
و چه خوب است دم غفلت آن زندانبان
و سپس بال و پر عشق گشودن
بعد از آن هم پرواز
@asheqaneh_arefaneh
من اینجا
باز هم تنهاتر از همیشه
باز خاطراتت
به سمت تنهاییام
هجوم میآورند
و باز خاطره های تنهاییام
دیگر خاطرهها
به تکرار روزهایم عادت کردهاند
دیگر تمامی لحظات زندگیم را میشناسند
باز تنها شدهام
@asheqaneh_arefaneh
میبینی ای لحظههای خالی از احساس تهی
میبینی که چه صدای خرد شدن دستهای خزان شدهاش
در دستهای تنهایی کسلآور است و تو را نیز بی رمق میکند
آه
پس او چه گوید؟
@asheqaneh_arefaneh
#تنهایی
تنهایی من از اونجا شروع شد که
در ميان اين همه " بــــــــود "
من در انتظار يکی بودم که " نبـــــــود " .
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
دلـــــم میگـــــیرد وقــــــــتـی مـــــیدآنم
در دنـــــــیآیِ بـــــه این بـــــزرگی هیچ دلـی
نیســت کــه بــرآیِ مـن تنگ شـــود
@asheqaneh_arefaneh
#با_وفایی
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز نه از روی اجبار نه ازروی تنهایی
فقط برای اینکه ارزش دوست داشتن دارد..
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
میدونی چرا آدم وقتی بزرگ میشه
به جای مداد با خودکار می نویسه؟
برای اینکه یاد بگیره هر اشتباهی پاک نمیشه.
@asheqaneh_arefaneh
#تنهایی
هميشه قبل از بحث با هر كسى دو
تا سوال از خودتون بپرسيد
كجاى زندگيشم؟ كجاى زندگيمه؟
اگه جواب "هيچ جا" بود بحث بيخود نكنيد:
@asheqaneh_arefaneh
#دلشکستن
هرگز به کسی که برای "احساس تو
ارزش قائل نیست ، دل نبند !
به خودت بیاموز هرکسی
ارزش ماندن در "قلب" تو را ندارد ...!
@asheqaneh_arefaneh
#تنهایی
گـاهـی در ذهـنـم
آنــقــدر واقـعـیــت داری
کـه دسـتـهـایـم هــوایت را در آغـوش می گــیـرد
@asheqaneh_arefaneh
#دلتنگی
دلتنگم…
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست؛
تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!
@asheqaneh_arefaneh
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد
بنیامین دیلم
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
@asheqaneh_arefaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به دوستانی که تازه وارد کانال شدن
صبحتون بخیر🌹🙏