#دلتنگی
یک نصیحت: مواظب خودت باش! یک خواهش: اصلاً عوض نشو! یک آرزو: فراموشم نکن! یک دروغ: تورو دوست ندارم!!، یک حقیقت: دلم برات تنگ شده
@asheqaneh_arefaneh
#غمگین
#فرصت دوباره به کسی
که یه بار امتحانشو پس داده
یعنی درس نگرفتن از تجربه ها
این یعنی تکرار دوباره درسها
تکرار دوباره زخمها ...
" دوباره ها " گرونتر تموم میشن ...
@asheqaneh_arefaneh
دلم تنگ است
برای کسی که نمیشود او را خواست
نمیشود او را داشت
فقط میشود سخت برای او دلتنگ شد
و درحسرت آغوشش سوخت
@asheqaneh_arefaneh
دلتنگ ها بهتر میدانند
که خواب یک نیاز نیست
تنها یک بهانه است !
تا آدمی به شب پناه ببرد
@asheqaneh_arefaneh
دلتنگ شده ام
نمیدانم شاید برای تو
یا شاید برای دیروزهایی که باتو گذشت …
از اینجا صدایټ می کنم
تو از آنــــــجا بغلم کن
@asheqaneh_arefaneh
دوستش دارم بزرگیش را ، سکوتش را ، عظمتش را ، اُبهتش را ، تنهاییش را ، حکمتش را ، صبرش را ، و بودنش عادتیست مثل نفس کشیدن !
خدا را میگویم …
@asheqaneh_arefaneh
برای آرامش هم دعا کنیم
برای زرنگی نکردن
برای دروغ نگفتن
برای وفای به عهد
برای دلی را نشکستن
برای انسانیت
شاید اگر برای بهتر شدن تلاش کنیم
دیگر لازم نباشد از یکدیگر طلب حلالیت کنیم
@asheqaneh_arefaneh
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو، حاجی مردم فریب است
خداجو، مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا، فکر دگر نیست
@asheqaneh_arefaneh
قدیما حرفها عاشقانه نبود
صفحات مجازی نبود… جملات عاشقانه نبود…
اما زندگیها عاشقانه بود…
@asheqaneh_arefaneh
هدایت شده از ☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
💠 #چله_نوکری
⏮ #روز_نهم
🔹با تو ما را خوشترين ديدار باد
🔸هر کجا هستي خدايت يار باد
#چله_نوکری9⃣
@asheqaneh_arefanrh
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هجدهم
(بــے پـنــاه)
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
@asheqaneh_arefaneh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_نــوزدهـــم
(زنــدگــے در ایــران)
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
به کانال فعال ایتا بپیوندین😍
@asheqaneh_arefaneh