🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجم
عناصر آزاد
درگیریش با من علنی شده بود ...
فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه ... بعضی ها هم می گفتن ...
- تدریس تو بهتره ... داره از حسادت بهت می ترکه ...
کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود ... سوال ها رو که می نوشت ... اکثرا همون اول ... قلم ها رو می گذاشتن زمین ... اما اون روز ... با همه روزها فرق داشت ...
این سوال سال * المپیاد کشور * ...
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد ...
- جزء سخت ترین سوال ها بوده ... میگن عده کمی تونستن حلش کنن ...
نگاه های بچه ها چرخید سمت من ... و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم ... به تخته گره خورده بود ...
- خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته ... به دادم برس ...
_آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ ... گند می زنید به روحیه ما ...
و بچه ها باهاش هم صدا شدن ... هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت ... و من همچنان به تخته زل زده بودم ... فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد...
- بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه ... المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده ...
بین سر و صدای بچه ها ... یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...
- آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن ... مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ...
_میگم احتمالا طراح سوال ... موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات ... آقا یه زبون به برگه اش می زدید ... می دید مزه شراب میده یا نه؟ ...
جملاتی که با حرف اشکان ... شرترین بچه کلاس کامل شد ...
- شایدم اونی که پای تخته نوشته ... دیشب زیادی خورده بوده ...
و همه زدن زیر خنده ... برای اولین بار ... سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد ... و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد ...
مسخره اش کردن ... 😏جذبه و هیبتش شکست ... کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن ...
از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ... ناراحت بودم ... اما
این اولین👌 قدم در شکست اون بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
و اگر می نویسم، دوست دارم بدانی
در خلأ دنیای بی جاذبه از نبودنت، عجیب معلقم
می چرخم و می چرخم و می چرخم
و در چشم های ناباور یک سرگردان دلتنگ کسی را می بینم شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی ست شبیه تو
وجودی سایه وار و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش منصرف می کند مرا
از مرگ و نبودن …
@asheqaneh_arefaneh
بر دیوارهای این شهر نامهاییست که روزی عاشق هم بودند
فردا
دیگر نه قلبی بر دیواری خواهد ماند
نه دیواری بر شهری نام تو را
در دفتر شعرم نوشته ام
تا جاودانه ات کنم
@asheqaneh_arefaneh
تو که دستهایم را بگیری
شب از جانم
بیرون می رود…
صبح
روشنایی نمی خواهد!
تو را می خواهد…
@asheqaneh_arefaneh
دلم یهو گرفت
نمیدونم شما هم اینطور میشیدیانه؟
ولی خیلی سخته
درک کنید
😔
@asheqaneh_arefaneh
وقتی کسی به زندگیتان وارد میشود
خدا او را به دلیلی میفرستد
یا برای درس گرفتن از او
و یا برای ماندن با او برای همیشه . .
@asheqaneh_arefaneh
مرگ انسان زمانیست که ،
نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد
و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن
@asheqaneh_arefaneh
گاه یک حرف
یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد و
گاه یک حرف
یک عمر آدم را سرد میکند .
@asheqaneh_arefaneh
وقتی تو نیستی ...
شادی کلام نامفهومی ست !
و " دوستت میدارم " رازی ست
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا ... به تو معتادند
@asheqaneh_arefaneh
میگن قسمت نیست ، حکمته ...!
من معنی قسمت و حکمت رو نمی دونم !
اما تو معنی طاقت رو می دونی !
مگه نه ... ؟!
@asheqaneh_arefaneh
نانوشته هایم بسیارند
مثل بی قراری هایـم...
من سکــوتم را فریـاد می کِشــم
آخر این آشوب درونم مــرا می کُشد...
@asheqaneh_arefaneh
امشب
دیوانگیم بالا زده..
نه سکوت نه موسیقی..
نه هیچ چیز و هیچ چیز دیگر…
این دیوانگی را تسکین نمیدهد.. جز عطر تنت لعنتی
@asheqaneh_arefaneh