"هــــے,,, روزگـــــار!!"
"بہ چہ میــخـــــــــندے؟"
" بہ کــــــــــــے "
" بـہ مـــــن "
"منـــے کـہ فــــــقـط بـاختــــــمـ"
"منــــــے کہ هـمیـــشہ سـهممـ از هـــــــــرآشـنائــــے "خــــــداحافــظـے" بـود !!
هــه ،،،
بخـــــــــنـد شـــاید خـــــنـده دار باشـہ قصـہ کســـــیکہ "آدمـ فـــروشــے" نکـــــــــــرد !!
امــــا ،،"فروخته شد"
💔💔💔💔💔💔
💔💔💔💔💔💔
•••❥ 🆔 @asheqaneh_arefaneh👈🅱
بعضى وقت ها دفعه ى بعدى وجود نداره؛
شانس دوباره و وقت اضافه اى نيست؛
گاهى فقط الان هست یا هرگز.
فرصت ها را از دست ندهيد!
@asheqaneh_arefaneh
هی رفیق : ما اگه ظاهرمون به قشنگی خیلیا نیست ،پیش خودمون خوشحالیم که باطنمون از خیلیا قشنگتره!
صادقانه بد باش،
اما با دروغ و ظاهر ادای خوبارو درنیار...
@asheqaneh_arefaneh
وقتی يکـــی اخلاقـش باهات بــد شده
بدون یه جای دیگه
اخلاقش واسه یکی دیگه
خـــوب شده...
@asheqaneh_arefaneh
کاش میشد آدم فراموشی بگیره
کاش آدمام کلید ریست داشتن
تا فراموش کنن تمام خاطراتی رو
که وجودشونو مثل خوره میخوره
کاش فراموشی بگیرم
[ @asheqaneh_arefaneh ]
کاش انسان ها می دانستند.....
که مهم تر ازشکـستن دل
اعتمادی است که تخریب
میشود
ودیگر ،هیچگاه بنا نمیشود...!
@asheqaneh_arefaneh💞
ســـلامـــتــے خــــودم ڪہ هر ڪے بهم😔😭
رسید مســافـــر بـــود 🚶
ســـلامتــے خــــــودم ڪہ ڪسے درڪم نڪرد💔
اونے هم ڪہ درڪم مےڪرد
ترڪم ڪرد😔
💔 @asheqaneh_arefaneh 💔
زمــــــــــــــــــــــــان👉
طــــــولانے مــــــے شــود
براے ڪسانے ڪہ غصہ دارند
ڪـــــــــوتاہ مے شـــــود
براے ڪسانے ڪہ شاد هستند
دیـــــر مـــــــےگـــذرد
براے ڪسانے ڪہ منتظر هستند
زود مـــــے گــــذرد
براے ڪسانے ڪہ عجلہ دارند
اما ابــدے مے شــود
براے ڪسانے ڪہ عاشــق هستند
💞💞 🅱 @asheqaneh_arefaneh
#تنهایی_حامد
ﺩﻳﺸَﺐ ﺧــــــﺪﺍ آﺭﻭﻡ ﺻِﺪﺍﻡ ڪﺮﺩﻭ ﮔﻔــــــﺖ : حامد ﺧــــــــــــﻮﺍبــــــــــــــــے!؟
رِفیقت ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺸــَــــﺐ ﻗﺮﺑﻮڹ یِڪــــے ﺩیـــــــگـــــہِ ﻣﻴــــــﺮﻩ !
ﺩﺍﺭﻩ بہ یڪـے ﺩیگـــــــہِ میگـــــــہِ ﺩﻭﺳﺘــــﺖ ﺩﺍﺭَﻡ!!
ﺍﻭڹ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺭﺍﺣــــــﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴــــــﺪے؟
ﻟﺒــــــﺨﻨــــــﺪے ﺯﺩَﻡ ﻭ ﮔﻔﺘـــَـــﻢ :
ﺧـــــٌﺪﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍبــــــــــے ﺧَـــﺒﺮ ﺍﺯ ﺭَﺳــــــﻢ ﺩﻧﻴــــــﺎے خودِتَم ﻧَﺪﺍﺭے !
@asheqaneh_arefaneh
حـرفـهـای دلمو
مینویسم رو یه عکس
میزارم روی پروفایـلم
شـایـد یـروزی
حــتــی گـذری
ببینه و از حال دلـم با خبر شه
و بفهمه که دلـش با دلـم چه کرده 💔😔
@asheqaneh_arefaneh
سزای آدم مغرور همینه که اون کسی رو که دوست داره کنار کس دیگه ای ببینه.
گاهی فقط خواستن نیست باید همت هم باشه گوهر و مروارید بدست کسی میرسه که دل به دریا بزنه نه تو ساحل سلامت عاشقانه به غروب نگاه کنه و حرف بزنه و شعر بگه.
#فرستنده_ازاعضای_کانال
@asheqaneh_arefaneh
هیچ راهی نیست
با زندان غم خو کردهام
هر دری هم باز بود
از بخت من دیوار شد!
بعد ازین با هیچ لبخندی نمیلرزد دلم
بعد دیدار تو ای گل!
گل به چشمم خوار شد
#حسین_دهلوی
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_پنجم
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ...
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_ششم
تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ...
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...😕
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... «شیشه های کوچیک رنگی »...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه...
اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام #خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ...
داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ...
5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
#دل_نشکنیم...
کفاره شکست دل
آزار و اذیت مومن (کسی که در دلش خدا وجود دارد) در اسلام حرام است و به طور کلی شکستن دل انسان مومن که به تعبیر روایات، احترام او از کعبه بیشتر است، دارای آثار وضعی و جانبی فراوانی است و دلی که شکست به سادگی التیام نمی یابد و جبران آن دشوار است، پس در مرحله ی اول باید انسان مراقب باشد دل کسی را نشکند و قلبی را جریحه دار نسازد و اگر خدای ناخواسته این اتفاق افتاد باید به سرعت جبران و تلافی کند و دل شکسته را التیام بخشد و آن را به دست آورد و تنها استغفار و آمرزش کافی نیست.
در حدیث آمده است که خداوند می فرماید:(" انا عند المنکسره قلوبهم"؛ من همدم قلب های شکسته هستم)، یعنی انسان دل شکسته در پیشگاه خداوند دارای جایگاه ویژه ای است و مورد توجه خداوند می باشد و دعا و نفرین انسان دل شکسته خیلی زود اثر می بخشد.
@asheqaneh_arefaneh
❣💓❣❣💓❣
#حسین_منزوی
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
@asheqaneh_arefaneh
❣💓❣💓❣💓❣
❣💓❣💓❣💓
❣💓❣💓❣
❣💓❣💓
❣💓❣
❣💓
❣
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۶
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
داشتم به این اجبار تن میدادم...
نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم
کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه
پا رو دلم گذاشتم..
به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم
+رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟!
-برسم که چی بشه ندا هان؟!
میفهمی چی میگی؟!
دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر
نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها...
اومد نشست کنارم:
+این چه حرفیه خواهری..
ما از تو بدتریم..
به چهره ی خونسردم نگاه نکن..
این حرفه تو میزنی؟!
یکم قوی باش
خودتو نباز
این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد..
+هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟!
اره خودمو نبازم،قوی باشم..
تا کی؟!
حـامد که عین...
از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم...
یعنی شنید حرفامو؟!
چیزی هم نگفته بودم...
ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون...
از جدیت حامد ترسیدم..
حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست
سرم پایین بود
دلم نمیخواست نگاش کنم
ازش دلخور بودم
چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا..
+عین چی؟! عین چی هاان؟
چشامو بستم
اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم..
بدجوری کفری بودم از دستش
چیکار میکردم؟!
+ببین منو!
گوش نکردم به حرفش..
با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد..
اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست..
+هاا چیه!!
چیکارم داری
منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم،
من میترسم،داری میبری تو دهن شیر..
دیگه منو نمیبینی..
ترس تو چشامو نمیبینی
صدامو نمیشنوی
کور و کر شدی
با عصبانیت خشمشو خورد..
باید خالی میشدم
حرفامو میزدم
به هر قیمتی..
داد زد:
+رهاا،ساکت شو
اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم...
دستمو گرفت تو دستاش که سریع
دستامو از تو دستاش در اوردم..
به این واگنشم یکه خورد..
-پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh 💙••
به گفتن نيست، هميشه چشمای آدم همهی ناگفتهها رو داد میزنن. فقط كافيه چند ثانيه بهشون خيره بشی.
من فكر میكنم اگر كسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه، به زبون هم بياری متوجه نمیشه.
بعضی حرفا رو نبايد گفت.
بعضی حرفا رو نبايد شنيد.
بعضي حرفا رو بايد سير تماشا كرد...
چشمای آدم، دروغ نمیگن...
🍃💕Join👫👇💔
💞 @asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_هفتم
الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ...
و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ...
هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_هشتم
دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ...
پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ...
دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ...
هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ...
تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ...
و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ...
نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...
شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ...
و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...
اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ...
و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...
تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🕊 من همین یک نفرم، در دلم امّا انگار
صدنفر مثلِ من از رفتنِ تو غمگینند
رفته ای خاطره هایت شده آیینه ی دق
عکس های تو فقط دردِ مرا تسکینند
بی خبر ماندنم از تو کمرم را خم کرد
گوش های من از این بی خبری سنگینند
گیسُوانِ تو قلمکاری دستانِ خداست
آیه هایی که پُر از وَالْقَلَم و یاسینند
فصل ها را چه قَدَر خوب به هم ریخته اند
خنده های تو که یادآور فروردینند
💚 @ashehaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_نهم
آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ...
بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ...
نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ...
دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم
اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ...
حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... ❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ...
مادر داشت برای الهام، صبحانه ☕️حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ...
لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh