ﺩﻳﺸَﺐ ﺧــــــﺪﺍ آﺭﻭﻡ ﺻِﺪﺍﻡ ڪﺮﺩﻭ ﮔﻔــــــﺖ : حامد ﺧــــــــــــﻮﺍبــــــــــــــــے!؟
رِفیقت ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺸــَــــﺐ ﻗﺮﺑﻮڹ یِڪــــے ﺩیـــــــگـــــہِ ﻣﻴــــــﺮﻩ !
ﺩﺍﺭﻩ بہ یڪـے ﺩیگـــــــہِ میگـــــــہِ ﺩﻭﺳﺘــــﺖ ﺩﺍﺭَﻡ!!
ﺍﻭڹ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺭﺍﺣــــــﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴــــــﺪے؟
ﻟﺒــــــﺨﻨــــــﺪے ﺯﺩَﻡ ﻭ ﮔﻔﺘـــَـــﻢ :
ﺧـــــٌﺪﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍبــــــــــے ﺧَـــﺒﺮ ﺍﺯ ﺭَﺳــــــﻢ ﺩﻧﻴــــــﺎے خودِتَم ﻧَﺪﺍﺭے !
@asheqaneh_arefaneh
حـرفـهـای دلمو
مینویسم رو یه عکس
میزارم روی پروفایـلم
شـایـد یـروزی
حــتــی گـذری
ببینه و از حال دلـم با خبر شه
و بفهمه که دلـش با دلـم چه کرده 💔😔
@asheqaneh_arefaneh
سزای آدم مغرور همینه که اون کسی رو که دوست داره کنار کس دیگه ای ببینه.
گاهی فقط خواستن نیست باید همت هم باشه گوهر و مروارید بدست کسی میرسه که دل به دریا بزنه نه تو ساحل سلامت عاشقانه به غروب نگاه کنه و حرف بزنه و شعر بگه.
#فرستنده_ازاعضای_کانال
@asheqaneh_arefaneh
هیچ راهی نیست
با زندان غم خو کردهام
هر دری هم باز بود
از بخت من دیوار شد!
بعد ازین با هیچ لبخندی نمیلرزد دلم
بعد دیدار تو ای گل!
گل به چشمم خوار شد
#حسین_دهلوی
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_پنجم
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ...
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_ششم
تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ...
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...😕
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... «شیشه های کوچیک رنگی »...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه...
اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام #خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ...
داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ...
5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
#دل_نشکنیم...
کفاره شکست دل
آزار و اذیت مومن (کسی که در دلش خدا وجود دارد) در اسلام حرام است و به طور کلی شکستن دل انسان مومن که به تعبیر روایات، احترام او از کعبه بیشتر است، دارای آثار وضعی و جانبی فراوانی است و دلی که شکست به سادگی التیام نمی یابد و جبران آن دشوار است، پس در مرحله ی اول باید انسان مراقب باشد دل کسی را نشکند و قلبی را جریحه دار نسازد و اگر خدای ناخواسته این اتفاق افتاد باید به سرعت جبران و تلافی کند و دل شکسته را التیام بخشد و آن را به دست آورد و تنها استغفار و آمرزش کافی نیست.
در حدیث آمده است که خداوند می فرماید:(" انا عند المنکسره قلوبهم"؛ من همدم قلب های شکسته هستم)، یعنی انسان دل شکسته در پیشگاه خداوند دارای جایگاه ویژه ای است و مورد توجه خداوند می باشد و دعا و نفرین انسان دل شکسته خیلی زود اثر می بخشد.
@asheqaneh_arefaneh
❣💓❣❣💓❣
#حسین_منزوی
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
@asheqaneh_arefaneh
❣💓❣💓❣💓❣
❣💓❣💓❣💓
❣💓❣💓❣
❣💓❣💓
❣💓❣
❣💓
❣
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۶
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
داشتم به این اجبار تن میدادم...
نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم
کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه
پا رو دلم گذاشتم..
به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم
+رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟!
-برسم که چی بشه ندا هان؟!
میفهمی چی میگی؟!
دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر
نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها...
اومد نشست کنارم:
+این چه حرفیه خواهری..
ما از تو بدتریم..
به چهره ی خونسردم نگاه نکن..
این حرفه تو میزنی؟!
یکم قوی باش
خودتو نباز
این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد..
+هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟!
اره خودمو نبازم،قوی باشم..
تا کی؟!
حـامد که عین...
از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم...
یعنی شنید حرفامو؟!
چیزی هم نگفته بودم...
ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون...
از جدیت حامد ترسیدم..
حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست
سرم پایین بود
دلم نمیخواست نگاش کنم
ازش دلخور بودم
چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا..
+عین چی؟! عین چی هاان؟
چشامو بستم
اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم..
بدجوری کفری بودم از دستش
چیکار میکردم؟!
+ببین منو!
گوش نکردم به حرفش..
با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد..
اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست..
+هاا چیه!!
چیکارم داری
منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم،
من میترسم،داری میبری تو دهن شیر..
دیگه منو نمیبینی..
ترس تو چشامو نمیبینی
صدامو نمیشنوی
کور و کر شدی
با عصبانیت خشمشو خورد..
باید خالی میشدم
حرفامو میزدم
به هر قیمتی..
داد زد:
+رهاا،ساکت شو
اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم...
دستمو گرفت تو دستاش که سریع
دستامو از تو دستاش در اوردم..
به این واگنشم یکه خورد..
-پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے ممنوع🚫
@asheqaneh_arefaneh 💙••
به گفتن نيست، هميشه چشمای آدم همهی ناگفتهها رو داد میزنن. فقط كافيه چند ثانيه بهشون خيره بشی.
من فكر میكنم اگر كسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه، به زبون هم بياری متوجه نمیشه.
بعضی حرفا رو نبايد گفت.
بعضی حرفا رو نبايد شنيد.
بعضي حرفا رو بايد سير تماشا كرد...
چشمای آدم، دروغ نمیگن...
🍃💕Join👫👇💔
💞 @asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_هفتم
الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ...
و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ...
هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_هشتم
دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ...
پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ...
دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ...
هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ...
تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ...
و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ...
نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...
شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ...
و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...
اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ...
و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...
تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🕊 من همین یک نفرم، در دلم امّا انگار
صدنفر مثلِ من از رفتنِ تو غمگینند
رفته ای خاطره هایت شده آیینه ی دق
عکس های تو فقط دردِ مرا تسکینند
بی خبر ماندنم از تو کمرم را خم کرد
گوش های من از این بی خبری سنگینند
گیسُوانِ تو قلمکاری دستانِ خداست
آیه هایی که پُر از وَالْقَلَم و یاسینند
فصل ها را چه قَدَر خوب به هم ریخته اند
خنده های تو که یادآور فروردینند
💚 @ashehaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_نهم
آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ...
بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ...
نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ...
دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم
اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ...
حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... ❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ...
مادر داشت برای الهام، صبحانه ☕️حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ...
لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاهم
اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...😵
اما فایده نداشت ...
از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب😳 به ما زل زد ...
منم بلند و با خنده گفتم ...😁
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...😁
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ...
سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ...
سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...
حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ...
منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ...
جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ...
خنده شیطنت آمیزی زدم 😁و سریع یه مشت برف از روی زمین❄️ برداشتم ...
و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ...
با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...😠
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ...
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😠
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...😜😁
الهام تا دید هواسم به سعید پرته ...
دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ...
و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...
تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ...
تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ...
تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ...
برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ...
سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...😄
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
تلخ ترين قسمتِ رابطه اين است
كه بيشتر از اينكه حواسش "جمعِ" تو باشد،
پرتِ" آدمهاى اطراف توست"
@asheqaneh_arefaneh
قـــول دادم بــه خــــودم
غصــه تــــراشی نکنــــم
فڪر ایــــن را ڪـــه
تــو باشـی و نباشـی نڪنم...
@asheqaneh_arefaneh
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_ویکم
بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ...
صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ...
حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...😁
طی یک حمله همه جانبه ...
موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...😝
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم ...
پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ...
من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...
اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ...
برف مشهد آب شده بود ...
اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند ...
اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ...
الهام تازه کار بود ...
و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ...
اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...😌😉
کوه بردن های الهام ...
و راه و چاه بلد شدن خودم ... از #حکمت های دیگه اون #استخاره ها بود ...
حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی😍 رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...☺️☕️
نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ...
هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ...
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ...
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر؟ ...😐
و من فقط خندیدم ... 😄
روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...👉
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh