eitaa logo
☀کانون مهدوی به دنبال آفتاب
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
127 فایل
@Sushyyant 📲 ایتا https://eitaa.com/joinchat/2926182411Cf13aa564ef 👌کپی مطالب جهت نشر و شناخت منجی بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی آدمها حرفهایی میزنند یا کارهایی میکنند که فکر میکنند تو احمقی … اشکال ندارد ؛ بگذار به واسطه تو هم که شده کمی فکر کنند … @asheqaneh_arefaneh 🎭
#سعدی از تو دل برنڪنم تا دل و جانم باشد مي برم جور تو تا وسع و توانم باشد #عاشقانه 🆔️ @asheqaneh_arefaneh
باور ندارم باشی و تنها بمانم بین هجوم غصه ی دنیا بمانم دارد میاید اربعین انظر علینا دق میکنم بی شک اگر که جا بمانم @asheqaneh_arefaneh
رودی که می خشکد دگر دریا نخواهد شد آیینه یی که بشکند زیبا نخواهد شد چشمی که ب این قطره های اشک عادت کرد حتی برای لحظه یی تنها نخواهد شد با اینکه آرامم ولی درگیر توفانم راه نجاتی بعد از این پیدا نخواهد شد @asheqansh_arefaneh
چـگونه ميشود با تو بـگو يم ؟ نشسته بغضي در عمقِ گلويم كدامين درد را فــــــرياد باشـم ؟ كه در من هست بيش از تارِ مويم - ابراهیم محسن روشنی @asheqaneh_arefaneh
تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که بازیچه ی منطق شده است شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی  پاییز بهاریست که عاشق شده است 🍁 @asheqaneh_arefaneh
یک دل و این همه غم ؟ وای به من #فروغی_بسطامی •♡ @asheqaneh_arefandh ♡•
مهدی جان ! روا بود که گریبان ز حجر تو پاره کنم ... دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ... اللهم عجل لولیک الفرج تا کسی رخ ننماید ز کسی دل نبرد دلبر ما دل ما برد و ز ما رخ ننمود اللهم عجل لولیک الفرج @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت کفش های بزرگ تر خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید ... مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ... - مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟ تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ... - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ... تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ... -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس... تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ... حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ... من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ... آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ... به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ... - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ... این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ... - آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت چهارمین نفر نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ... اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم می اومد ... یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، بودم ... این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ... بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ... آقای علیمرادی برگشت سمت من ... - نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ... - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊 کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ... - اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ... حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ... برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ... زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ... تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ... - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ... نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🍃💓🍃💓🍃💓🍃 🍃💓🍃💓🍃💓 🍃💓🍃💓🍃 🍃💓🍃💓 🍃💓🍃 🍃💓 🍃 ‌ ❤️ ۳۷ نویسنده: 📚 با این حرفم حس کردم گونه هام سرخ شد.. دستمو گذاشتم رو صورتم بدجوری محکم زده بود تو صورتم.. بلند شدو اتاقو متر میکرد و دستش و لای موهاش فرو میکرد.. هم عصبی بود هم ناراحت +رها دیگه تکرار نکنم.. باید این کارو انجام بدی نمیشه که قید همه چیو بزنی.. حرف آماده داشتم برای زدن،که نیاز به حلاجی کردن تو ذهنم نبود.. -حامد چرا نمیفهمی من برای تو،برای اینکه آسایش داشته باشم برای خانوادم قیدشو زدم حامد درکم کن.. توروخدا درکم کن نمیفهمم کاراتو..بهم بگو چته مال و اموال میخوای؟ کم داری؟ خودم بهت میدم..دیگه اینکارات برای چیه.. من از جونم سیر نشدم.. +هیس!!هیچ میفهمی چی میگی؟!هاان؟ بسه دیگه نمیخوام بشنوم..دیگه ادامه نده تا الان کلی دیر شده منتظرت نمونم میای بیرون میریم.. برای هزارمین بار آه کشیدم از ته دل... درک نمیکردم دلیل رفتارای حامدو دیگ خسته شدم از خسته نشدن..از ایستادگی..از لجبازی.. میرم..من میرم..یا میمیرم یا زنده در میام.. امیدی به زنده بیرون اومدن نداشتم با هر قدمم انگار دارم گور خودمو میکنم.. نگاهی به خودم تو آیینه قدی میندازم.. میرم جلوش و دست میزارم کنار لبم که حالا یه زخم کوچیک سرباز کرده بود.. بغضِ تو گلومو قورت میدم و میرم بیرون.. ندا لبخند غم انگیزی رو صورتش بود.. جوابشو با بغض و لبخند دادم.. این تضادو دوست نداشتم.. ندا هم قرار بود باهامون بیاد اونطوری که خودش میگفت.. چشمم به راحیل و مهراد افتاد.. داشتن باهم بازی میکردن بازهم باید میسپردم دست مهری مهری چشماشو روی هم بست به معنی اینکه "مطمئن باش" یا "نگرانشون نباش، من هستم! " سوار شدیم و مهری خانوم پشتمون آب ریخت... نمیدونستم از این خدافظی دلگیر باشم یا اومیدوار.. هنو نرسیده بودیم و هزار جور فکر و خیال به ذهنِ خستم خطور میکرد.. یاد حرفای اون شبم و واگنش حامد و حرفای ندا اوفتادم.. همون شب... از بیمارستان هم مرخصی گرفته بودم.. " -حامد من قید هرچی مال و اموالِ میزنم! حالا اینبار حامد به سرفه افتاده بود +یعنـی چی؟! تسلیم شدن رو انتخاب کردی؟ تصمیمت اینه؟! با قاطعیت گفتم: -اره، من تصمیم خودمو گرفتم.. +نـه! ندا هم سکوت رو کنار گذاشت و به حرف اومد.. انتظار داشتم باهام باشه.. اما نه! +رها چی داری میگی!! نباید اینکارو کنی.. -پس میگی چیکار کنم ندا وایستم تماشا کنم با تهدیداشون دارن چی به سرت میارن؟! چرا اصلا سکوت نکردن؟ مگ من خبر داشتم هنوز مال و اموالی مونده؟! میدونستن اگه سکوت کنن من از یجایی بو میبرم!! اینجـا ذهنیتمو رو کردم.. -تازه من به دکترحسینی مشکوکم ندا مشکوووک با چشای گرد شده گفت: +چیی؟! -همین که شنیدی! مشکوکم! هیچ فکر کردی چطور اون دختـر سر راهت پیداش شد؟! آدرس بیمارستان رو از کجا پیدا کرد؟ من مطمئنم حسینی دخیله.. حالا ببین کی گفتم.. حامد که تا الان به حرفام گوش میکرد گفت: +این راهش نیست رها... 💌] .. ڪپے ممنوع🚫 💗💓💗💓💗💓💗💓💗 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh 💗💓💗💓💗💓💗💓💗
#عکس_پروفایل خدای من...😔 @asheqaneh_arefaneh
من همان پسرک غم زده ی دیروزم من همان کودک بی تاب برای بودن که دلش رادراندوه به زنجیرکشید وبه اندازه ی دل رنج کشید وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید  @asheqaneh_arefaneh
چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟ با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟ گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟ @asheqaneh_arefaneh
کـــاش ... حـــتی ، یک بار ... لابه لای غمِ دلتنگى ،مـــن ... " تُـ♡ـو " گذر می کردی !!! و مـــرا می دیدی ... که چو رگبار پائیـــز ... در پی ات می بارم !!! گفته بودند که : "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" " تُـ♡ـو " که همچون نفسی ... " تُـ♡ـو " که از دیده برفتی و نرفتی از یاد ... 💫🌹مبر از یاد مـــرا !!... 🍇🍃asheqaneh_arefaneh🍃🍇
🌷 🌷 قسمت سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ... افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ... - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ... پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ...😊 لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ... آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ... نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ... حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ... توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ... چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ... نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊 خندیدم ...😃 - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ...😉 - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋ روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊 به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁 - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... _نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
بدترین حال اینه که؟؟ بعد یه عمر گول زدن خودت به این نتیجه برسی ؟ واقعا براش مهم نیستی 😢😔😢😔 👇👇👇 @asheqaneh_arefaneh
رفیق‌..‌‌.. باهر نوعش گشتیم ... دیدیم تهش با زخمی تنهاییم 😢😔 #به_جملات_عاشقانه_عارفانه_بپیوندید👇👇👇 @asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت خارج از گود حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه ... - در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ... ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ... - من بیست ساله مرتضی رو می شناسم ... فوق العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ... سکوت کرد ... - به نظر حرف تون اما داره ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... - ولی تو به درد اونجا نمی خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ... خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم... - قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می کنید کجا جای منه؟ ... - فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊 بلند خندید ...😁 - اون رو که می گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره؟ ... چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ... اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ... - بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
🌷 🌷 قسمت جوان ترین چهره لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ... نگاهم جدی تر از قبل شد ... - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ... من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ... - شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ... شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...😁 - رو هوا زدیش؟ ... خندید ...😃 - تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ... آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ... بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی ‭300‬ تا ‭400‬ صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ... هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ... نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ... 😨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ... وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh
من خیلی چیزها را می فهمم ؛ اما به رویِ خودم نمی آورم ... نه اینکه برایم مهم نباشد ! فقط حوصله ی جار و جنجال ندارم ... #نوشته_های_من #حامد_صالحی @asheqaneh_arefaneh
هر شب... برایم یک شب بخیر بفرست... بلکه شبهای بی تو را.. بخیر بگذرانم..😔 #شب_همگی_بدون_دلتنگی 💞 @asheqaneh_arefaneh 💞
به بعضیا باید گفت : اگه دورت گشتم واسه چشم و ابروت نبود واسه صداقت و معرفتی بود که فکر میکردم داشتی ... •| @asheqaneg_arefabeh |•
مغرور نیستم ولی تو زندگی منت هیچ احدی رو نمیکشم..تو فرهنگ لغت من جواب خدافظی ی کلمس... ب سلامت @asheqaneh_arefabeh
چیزی که آدم رو غمگین میکنه فراموش نکردنِ اونیِ که میدونی رفته ولی هنوزم به برگشتش امیدواری درستِ که حماقتِ آدم شاخ و دم نداره ولی از درد و رنج پرِ ... •| @asheqaneh_arefaneh |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 قسمت حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ... نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ... با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ... - مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا کار نکردم ... میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ... این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ... حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ... سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ... برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ... محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ... - شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ... شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...👀 ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 https://eitaa.com/asheqaneh_arefaneh