سلام گلای تو خونه 😉
شبتون بخیر
امیدوارم که از آخر هفتتون لذت برده باشید🤲
بدانید و آگاه باشید که ادمین ما آماده دریافت سوالات، انتقادات و پیشنهادات و پیام های پاکی شما بزرگواران است😎
@hasan110135
راستی، میتونید پیام های پاکی خودتون و دوستانتون رو در کانال
@payampaki
مشاهده کنید
از اینکه با بودن در کنار ما بهمون انگیزه میدین تا خدمتگزار شما باشیم، صمیمانه سپاسگزاریم🌷🌹🌷🌹🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلوت 🤫🤭🧟♂
┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
فرمول رهایی
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_ششم +آرمین جان نمیخوای بیدار بشی؟ مادر جان مدرسه ت دیر میشه ها؟ +آرمین پا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_هفتم
امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان است چون این روز تعطیل است و می توانند تفریح کنند و فردایش هم تعطیل است و استرس درس را ندارند.
آرمین برنامه ریزی کرده تا چند قسمت از سریال جدیدی که دانلود کرده را تماشا کند.
فیلم و سریال از علاقه های جدی بسیاری از نوجوانان و جوانان است. حقیقتا هم جذابیت دارد.
لپ تاپ را روشن میکند و تماشای سریال را آغاز می کند. داستان فیلم درباره ی یک اتفاق تاریخی در حدود هزار سال قبل است. قسمت اول به سرعت تمام می شود . آرمین اصلا نمیداند که زمان چگونه گذشت. تشنه ش می شود. قبل از شروع قسمت دوم، به پایین می رود و آب میخورد و یک عدد سیب سرخ از یخچال برمیدارد و بالا می رود.
از پله ها بالا می رود. هر دو پله را با یک قدم پشت سر میگذارد و در فکر خود فیلم را تکرار می کند. روی صندلی می نشیند. قبل از پخش کردن قسمت دوم، چشمش متوجه چیزی می شود. برمیگردد عقب را نگاه می کند. بلافاصله بلند می شود و به در نزدیک می شود. همان روح سیاهی که چند وقتی بود از دستش خلاص شده بود روی تخت نشسته بود.
این بار این روح از بدن آرمین بیرون نیامده بوده. گویا این ویروس خارج از بدن هم می تواند زنده بماند. با دیدنش، دچار ترس و وحشت می شود. نمیتواند از او چشم بردارد. در عین ترس، جذبه ای او را به سمت این ویروس بزرگ می کشاند.
این دفعه دیگر به سمت در فرار نمیکند. خشکش می زند و ناخودآگاه به سمت صندلی می رود و رو به روی او می نشیند.
چشم از او بر نمیدارد. آهسته نفس می کشد. آب دهانش خشک شده. یک نیروی مرموز او را به سمت ویروس جذب می کند. جذب نه به معنای جذب مکانی که به سمت او قدم بردارد، بلکه به معنا که با او ارتباط برقرار می کند.
همین جذب است که او را بر روی صندلی نشانده است. از جایش تکان نمی خورد. نه سرش را تکان می دهد و نه دستانش را. به این فکر می کند که قدرت ویروس از او بیشتر است و احتمال دارد به حرکات آرمان واکنش دهد و حمله کند.
موجودات عجیب و غریب تخیلی در فیلم ها را به یاد می آورد و آنها را با ویروس تطبیق می دهد. در فیلم «دونده ی هزارتو» دیده بود که کره ی زمین توسط تعدادی موجود آزمایشگاهی خطرناک در حال نابودی ست و تنها یک گروه نوجوان باقی مانده اند و مشغول مبارزه اند. تمام این فکر و خیالات در کسری از ثانیه از ذهن آرمین عبور می کنند. ویروس اشعه ی مغناطیسی ای به سمت آرمین ساطع می کند. صدای بسیار شدیدی در مغز آرمین می پیچد. سرش درد میگیرد و با دو دست خود، گوش هایش را می گیرد.
در لحظه ی ساطع شدن این اشعه حس می کند کسی در وجود او قرار گرفته. بدین صورت که آرمین چیزی را تصور می کند اما آن موجود چیز دیگری را تصور می کند. احساس دوگانگی می کند. ویروس با قدرت مغناطیسی خود بر مغز آرمین هجوم آورده بود. صدا قطع می شود. حس می کند چیزی بر روی لب بالایی اش قرار گرفته. به صورتش دست می کشد. متوجه می شود که خون دماغ شده. سرش را بالا می آورد، ویروس از آنجا رفته بود. بلافاصله از اتاق بیرون می رود تا صورتش را بشوید.
فرمول رهایی
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_هفتم امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_هشتم
مواجهه ی دوم آرمین با ویروسش مواجهه ای عجیب تر از دیدار اول بود. احساس تعلق، فرار نکردن، نشستن رو به روی ویروس و البته خون دماغ شدن بر اثر ارتباط مغناطیسی از اثرات این دیدار بود.
+آرمین جان بیا شام، مادر جان
_اومدم مامان
+عزیزم این سفره رو باز کن تا بابات هم نمازشو تموم کنه
_چشم
مادر، ماکارامی درست کرده. غذای مورد علاقه ی آرمین و خواهر کوچک ترش نسترن.
+ نسترن یه موقع نری کمک مامان
_ماماننننن ببین باز این گیر داد
+حالا از من گفتن بود
مادر برای اعضای خانواده غذا می کشد. پدر از درس آرمین و نسترن سوال می کند و آن ها را تشویق به درس خواندن می کند.
تلویزیون راس ساعت ۸ مهم ترین اخبار را پخش می کند.
+به خبری که هماکنون به دست مان رسیده ست توجه فرمایید:
شهردار شیکاگو از کشته شدن دو نوجوان دختر و پسر یکی در شرق و دیگری در شمال این شهر خبر می دهد. هم زمان گشت امنیتی پلیس هم از رؤیت موجوداتی عجیب گزارش می دهد.
اعضای خانواده مشغول صحبت با یکدیگر هستند و به این خبر گوش نمی دهند فقط آرمین است که متوجه گزارش خبری می شود
بعد از شام به اتاقش می رود. به ارتباط این ویروس با آنچه که اخبار اعلام کرده بود فکر می کند. موبایلش را برمیدارد و به امید پیام میدهد.
+سلام امید خوبی
_سلام آرمین. من نه، اصلا حالم خوب نیست
+چی شده
_اتفافا الان میخواستم بهت زنگ بزنم
+به کمکت نیاز دارم
_چیشده؟ چه کمکی؟
+ فکر می کنم منم به ویروس تو مبتلا شدم
_ درست حرف بزن ببینم
+ عصری بیرون از خونه بودم. موقع برگشت احساس ضعف کردم. حس کردم اختیارم دست خودم نیست. متوجه هیچ چی نبودم.
_ ببین امید، این قضیه رو به هیشکی نگو تا فردا بعد از مدرسه با هم حرف بزنیم
فرمول رهایی
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_هشتم مواجهه ی دوم آرمین با ویروسش مواجهه ای عجیب تر از دیدار اول بود. احسا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_نهم
بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در حیاط مدرسه با هم دعوا کردند و مدیر هر دو نفر را به دفتر مدرسه برد تا به والدینشان زنگ بزند.
در کلاس هم بچه ها خشن تر از قبل شده اند و با کوچک ترین چیز سر هم داد می زنند.
آرمین به این چیز ها دقت می کند. او معمولا با کسی کاری ندارد. امروز اصلا حواسش به درس نبود. صدای معلم ها را می شنید اما از الفاظ به معانی منتقل نمی شد. نه اینکه معانی را نداند، بلکه چون توجه به مطالب نداشت چیزی به ذهنش نمی آمد.
بعد از مدرسه با امید راهی منزل می شود.
+ چی میخواستی بگی امید
_ منم حالم خوب نیست. دیروز این اتفاق برام افتاد. انگار آسمون داشت روی سرم خراب می شد. مادرم حالمو فهمید. خیلی نگرانم شد. از دوستش که یک روانشناس هست برام یه وقت ملاقات گرفت.
+ حالا برو عیب نداره. نگران نباش
_ راستی تو حالت چطوره؟
+ م م م من
_چرا زبونت بند اومد؟
+ بگم باور نمی کنی. من ویروسمو دیدم. یه موجود سیاه پوش بزرگ و خیلی خطرناک. تا حالا دو بار دیدمش هر دو بار هم حالم بد شد.
_ چطور میشه آخه؟ این دفعه اگه تونستی ازش فیلم بگیر
+ چه فکر خوبی. اره ایندفعه همین کارو می کنم.
_ پس یه کم تند تر راه بیا که زودتر برسیم خونه
امید عصر فردا با مادرش به مطب روانشناس می رود. روانشناس با گرمی از آنها استقبال می کند. بعد از حدود ۱۵ دقیقه صحبت نتیجه این می شود که امید باید کمتر فکر و خیالات کند و همچنین غذاهای مقوی تری مصرف کند.
امید اصراری ندارد که سخن از ویروسی که به آن مبتلا شده بزند. همین نسخه ای که روانشناس برای او پیچیده بود نشان می دهد که حرف از این ویروس کاری بی فایده است.
امید حتی به مادرش هم چیزی نمیگوید زیرا می داند که واکنش مادر هم شبیه واکنش روانشناس است
کنترل شهوت 17.mp3
4.1M
#کنترل_شهوت ۱۷
🔻کنترل فکر....
ارزشمندترین و موثرترین قدم؛
در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است...
🔻برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟
⚠️ لطفا فایل های کانال را دانلود و ذخیره کنید احتمال خراب شدن فایل ها توسط ایتا وجود دارد ⚠️
@formooleRahaee
#کنترل_فکر #کنترل_ذهن
فرمول رهایی
سلام 28 جلد کتاب لذت رهایی (کتاب ترک خودارضایی) با کمک شما دوستان وقف در گردش شد.
خدا قوت
ممنون از دوستانی که مشارکت کردند❤️🌷
فرمول رهایی
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_نهم بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در ح
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_دهم
می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی پلی میان کودکی و بزرگسالی ست. در این دوره تربیت روی انسان بسیار اثر گذار است. و قلب نوجوان مانند لوح سفیدی ست چه هرچه بر آن حک شود ماندگار خواهد شد.
آرمین هم در این دوره قرار دارد. هنوز مسئولیت های سخت زندگی بر دوش او قرار نگرفته و او احساس آزادی می کند و سرگرم درس و بازی و کارهای خودش است. اما این ویروس چند وقتی ست که تبدیل به عذابی برای او شده.
بزرگ تر ها نمی توانند کمکی به این فضا کنند. امید برای آرمین تعریف کرد که نه روانشناس و نه مادرش هیچکدام اصلا متوجه این ویروس نشدند و نسخه ای که شفا بخش نبود را برایش پیچیدند.
بزرگ تر ها دنیای خودشان را دارند. اصولاً هر کسی دنیای خودش را دارد و برای ورود به یک دنیای جدید باید با همدلی و اعتماد وارد آن شد.
آرمین می خواد خودش با این ویروس مقابله کند. برای یک نوجوان کاری شدیداً سخت و طاقت فرساست که با چنین موجودی روبرو شود مخصوصا اینکه آرمین از آن موجود زخم خورده بود و قدرت او را با وجود خودش حس کرده بود.
در ذهنش برنامه هایی را مرور می کند. خود را برای مقابله با آن ویروس آماده می کند. مطمئن است که به زودی سر و کله ش پیدا می شود. ایندفعه آرمین نمیخواند منفعل باشد. می خواهد ویروس را بهتر بشناسد و بداند برای چه آمده؟ متعلق به کدام کُره یا کدام کهکشان است؟ چگونه می تواند از سر او خلاص شود..
او تصمیم خودش را گرفته. نمیخواهد در سایه ی ترس و فرار زندگی کند. این روحیه را شاید از تکواندوکار کردن گرفته باشد. مبارزه های دو به دو در تکواندو درس های زیادی به او داده.
اصولاً زندگی یک مبارزه ی بزرگی ست که در دلش مبارزه های کوچک تر متعددی دارد.
فرمول رهایی
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_دهم می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_یازدهم
آرمین در اتاقش مشغول مرتب کردن لباس هایش است. پیراهن ها را در یک طبقه از کمد آویزان می کند و بقیه ی لباس ها را در طبقه ی پایین کمد می گذارد.
خسته می شود. روی تخت دراز می کشد و لحظاتی چشمانش را می بندد. وجود ویروس را می تواند حس کند. چشمانش را باز می کند و ویروس را در نزدیکی در اتاق در حالی که ایستاده است می یابد.
سریع از تخت بلند می شود و با اخم به ویروس نگاه می کند. نمیداند جنس او چیست؟ آیا می تواند حرف بزند یا نه؟ چه مقدار می تواند برای آرمین خطر آفرین باشد ؟ و سوالات مثل این.
آرمین صدا می زند: تو کی هستی؟ چی میخوای از من؟ اصلا زبون منو حالیت میشه یا نه؟
جوابی نمیشنود. ویروس یک قدم به سمت جلو حرکت می کند. آرمین داد می زند: جلو نیا.
ویروس به جای خودش برمی گردد. آرمین متوجه می شود که ویروس حرف او را می فهمد. این اولین باری ست که آرمین پی می برد می تواند ارتباط کلامی با او برقرار کند.
آرمین مجدد می گوید: زبون ما رو بلدی؟ چرا حرف.. هنوز جمله ی آرمین تمام نشده بود که می بیند ویروس سیاه به یکباره تماما به رنگ قرمز در می آید و به سمت قفسه ی کتاب حرکت می کند. آرمین فقط نظاره گر شده و اصلا نمیداند چه اتفاقی افتاده. ویروس بر یکی از کتاب های قفسه ی کتاب دست می گذارد و صورتش را به سمت آرمین می کند و می گوید:« من همراه تو در زندگیت هستم.»
پاهای آرمین می لرزد و بدنش خیس از عرق شده. صدای ویروس به اندازه ی قیافه اش ترسناک نبود. صدای معمولی ای داشت. انگار یک انسان حدودا سی یا سی و پنج ساله دارد حرف می زند. الان چهره اش هم تغییر کرده، آن موجود تماما سیاه الان رنگ و لعاب به خود رفته و قرمز رنگ شده.
آرمین می گوید: یعنی چی که تو همراه من در زندگی هستی؟ تا الان کجا بودی؟
ویروس جواب می دهد: «من از اول زندگیت باهات بودم. الان به سنی رسیدی که می تونم خودمو بهت نشون بدم. من در اعماق وجود تو لانه داشتم. اینم بهت بگم در اونجا موجودات دیگه ای هم بودن. وقتش که رسید من از اونا خداحافظی کردم و با عبور از کشور وجودی ات با پشت سر گذاشتن مراحل و مراتب مختلف، الان رو به روی تو دارم باهات صحبت می کنم.»
آرمین کاملا گیج شده بود. در این لحظات اصلا یادش رفته بود پلک بزند و فقط مستقیم به ویروس چشم دوخته بود. این موجود از چه چیزی دارد سخن می گوید. راست می گوید یا دروغ؟ دوست است یا دشمن؟ مگر یک ویروس می تواند دوست باشد؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن آرمین پدید آمد اما او به یک چیز مطمئن بود، به این که حس خوبی به او ندارد.