eitaa logo
فرمول رهایی
2.9هزار دنبال‌کننده
783 عکس
709 ویدیو
56 فایل
کانال تخصصی ترک گناه و مدیریت غریزه جنسی قابل استفاده برای مربیان و متربیان formooleRahaee.ir aparat.com/v/E1mq7 formoolerahaee.ir/?p=554 formoolerahaee.ir/?p=548 formoolerahaee.ir/radio formoolerahaee.ir/?p=960 ID: @Jalalisimki
مشاهده در ایتا
دانلود
برخی از دوره ها و مجموعه های کانال (نزدیک‌ترین راه برای ترک گناه) (ترک گناه) (جدید)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۶ 🔻لزوم قطع ارتباط با عوامل تحریک کننده جنسی 🔻ورزش درمانی @formooleRahaee
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدایی که درد و درمان از اوست
از خانه بیرون رفت. با سرعت حرکت می کرد. در راه گوشی موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی امید را گرفت. + امید کجایی؟ _سلامت کو؟ +مسخره بازی در نیار. یه کار مهم دارم باهات. کجایی؟ _چیشده؟ من خونه م. +دارم میام خونه تون _باشه خوش اومدی +فعلا _خداحفظ تند تند راه می رفت. بدنش عرق کرده بود. هوا کمی سرد بود. با وجود حرارت بدنش و عرقی که کرده بود، این سرما آزار دهنده بود. نفس نفس می زد. چند کوچه ای تا خانه ی دوستش مانده بود. به خانه ی امید می رسد. زنگ را به صدا در می آورد. امید از قبل آماده شده بود. +سلام آرمین _سلام امید +خوبی؟ حالت چطوره؟ _ممنون. یه اتفاقی برام افتاده + آروم باش. چیشده؟ _ اگه میتونی بیا بریم به جای خلوت صحبت کنیم. + باشه من در خونه رو ببندم. کجا بریم؟ _ اون پارک بزرگ کنار مدرسه چطوره ؟ _هنونجا که بعضی وقت ها فوتبال بازی می کنیم؟ + آره _ خیلی خوبه. بزن بریم +حالا میخوای بگی چی شده یا نه؟ _ حس می کنم یه بیماری خیلی بد گرفتم. + چه بیماری ای؟ _ تا حالا این حس رو نداشتم. یه ویروس خیلی جدیده. حالم رو خیلی بد کرده. + چی داری می گی؟ درست حرف بزن ببینم. _ ببین خیلی وقت نیست که مبتلا شدم. باید بگذره تا ببینم دقیقا چیه. فقط به تو اعتماد داشتم که اینو بهت گفتم. + من کنارتم داداش. غمت نباشه. _ لطفا به هیشکی نگو. نمی‌خوام کسی بفهمه +خیالت راحت _ ممنون ازت امید جان
آرمین و امید دوست صمیمی هم هستند و به نوعی محرم اسرار یکدیگرند مثل خیلی از نوجوانان دیگر. هر دو از نفرات ممتاز مدرسه ی شهید مقصودی هستند و در پایه ی دهم مشغول تحصیلند. شنبه قرار است آقای احمدی دبیر درس ریاضی ، تکالیف را نگاه کند. + آقای آرمین محسنی _ بله آقا + بیا پای تابلو تمرین اول که گفته بودم رو حل کن _ آقا اجازه میشه ما هفته بعد بیایم، این هفته نتونستیم تمرین ها رو حل کنی. + عه. از تو بعید بود، تو که همیشه خودت داوطلب میومدی _ آقا ببخشید امید که متوجه حال آرمین می شود سریع دست بلند می کند و می گوید : + آقا اجازه، میشه ما بیایم حل کنیم _ تو حل کن امید با نگاهی مهربان به سمت آرمین بلند می شود و به سمت تابلو می رود. زنگ آخر مدرسه به صدا در می آید. بچه ها با سر و صدا و هیاهو وسایل خود را جمع می کنند و راهی خانه می شوند. + آرمین چت شده بود توی کلاس ریاضی؟ _ هنوز درگیر اون ویروسم. فکر و ذهنم رو درگیر کرده. نتونستم به درس تمرکز کنم. + عیب نداره. حالا پاشو بریم خونه، ولی حواست باشه این دفعه دیگه من نمیام تمرینای کلاس رو حل کنماا. _ خودم هم حالم بد شد. دعا کن خوب بشم
آرمین در اتاقش مشغول درس خواندن است. امتحانات پایان ترم نزدیک است. امسال کارش سخت شده. او با یک بیماری عجیب و غریب دست و پنجه نرم می کند. او چند سالی ست که تکواندو کار می کند. سال بعد قرار است کمربند مشکی بگیرد. اما این ویروس منحوس نگرانش کرده. تکواندو هم رشته ی بسیار جذابی است. در عین سادگی دارای اصول و اساس استواری ست. تمارین ریاضی را حل می کند. کتاب و دفترش را می بندد. می خواهد کتاب زیست را بردارد که یکباره قلبش شروع به تپش می کند، مضطرب میشود، همه ی بدنش را عرق فرا می گیرد، ویروسی سیاه مثل روح از بدنش بیرون می آید. آرمین وحشت می کند. این اولین باری ست که او ویروس را می بیند. روحی سرتاپا سیاه مقابل او قرار می گیرد. قدش از قد آرمین بلند تر است. فقط به صورتش نگاه می کند و خشکش می زند. انگار تسخیرِ او شده. قدرتش را حس می کند. قدرت زیادی دارد. در و دیوار و فرش و سقف همه برایش کنار می روند. فقط خودش و آن ویروس عظیم الجثه را می بیند. تلاش می کند چشم از او بردارد و حواس خودش را به جای دیگری پرت کند. اما نمی‌تواند. بار دوم چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد و به سمت در می دود. دستگیره ی در را محکم می گیرد و به بیرون اتاق می رود. نمی تواند باور کند چه اتفاقی برایش افتاده. هنوز آن صحنه در ذهنش مجسم است. مادر در آشپزخانه مشغول آشپزی ست و اصلا حواسش به آرمین و اتفاقی که برای او افتاده نیست. آرمین به سمت یخچال می رود و یک لیوان آب می خورد و همچنان نفس نفس می زند.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 عاقبت بی‌طرف‌ها چه می‌شود؟ 🔻حوادث و غربال‌های قبل از نمی‌گذارد کسی «بی‌طرف»، و وسط «حق و باطل» بماند؛ تکلیف همه روشن می‌شود، یا به جبهۀ حق می‌پیوندند یا جبهۀ باطل؛ کسی وسط نمی‌ماند 🔻 قرآن حق و باطل دارد؛ وسط ندارد 👈عاقبت مردمی که نه طرفدار یزید بودند و نه طرفدار سیدالشهدا(ع) @formooleRahaee
سلام وقتتون بخیر دختری تقریبا ۲۰ ساله هستم از بچگی و از وقتی یادم میاد دچار گناه خودارضایی شده بودم بواسطه دوستهای ناباب فیلم و عکس های مستهجن هم میدیدم. دوست و همراه بد خیلی خیلی روی من اثر داشت و باعث میشد من بیشتر سمت این کارها برم. اوایل بدون اینکه بفهمم این کارو انجام میدادم(تقریبا چند سال) فقط این مد نظرم بود که کار لذت بخشیه و متاسفانه از بچگی فیلم نمیدیدم ولی بدون اینکه بدونم گناه هم میکردم😢 سنم که رفت بالا متاسفانه فیلم و عکس هم اضافه شد🤦🏼‍♂️ قبلش میدونستم کار اشتباهیه چون دور از چشم بقیه انجام میدادم ولی خب اصلا برام مهم نبود. این کار عادتم شده بود و کار از روزی یبار انجام دادن هم گذشته بود. مهم نبود کجا هستم تو مدرسه خونه مادربزرگ و ... یجا پیدا میکردم.😭 چندین سال گذشته، تونستم عادت بد دیدن فیلم های مستهجن رو کنار بذارم😃 اما اون گناه هنوز باهامه😢 چند سال پیش بعد از سالها انجام، ترکش کردم چون فهمیدم نگاه خدا وقتی اینکارو میکنم باهام نیست. عصبی بودم و پر استرس. تونستم دوسال پاک بمونم 💪💪💪💪تا اینکه دوباره توبمو شکوندم.😕 بچه ها تو مدرسه درباره اینجور مسائل حرف میزدن و حرکات خیلی زشتی انجام میدادن، سعی میکردم پیششون نباشم ولی هرازگاهی گوشم میشنید و یه چیزایی میدیدم عصبانیتمو نشون میدادم و از کلاس میزدم بیرون. برام سخت بود منی که دارم با بدبختی پاک میمونم یه حرکت چرت اونا باعث بشه به گناه بیفتم 🙄 این چیزا فکرمو مشغول میکرد، وقتی خونه میرفتم(مسلما وقتی از مدرسه میومدم خسته بودم و حوصله درس نداشتم و فقط دراز میکشیدم) شروع میکردم به فکر کردن به حرفاشون و تصور سازی های خیلی بیخود و مزخرف. فقط دلم میخواست یجوری خالی شم. اون روز نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گناه کردم بعدش خیلی پشیمون شدم😭😭😭😭😭 من قول داده بودم دوباره سعی کردم🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ ترک کنم، باز نزدیک سه سال 💪💪💪💪💪💪با زور چنگ و دندون پاک موندم که دوباره سال پیش گناه کردم😢🤦🏼‍♂️ متاسفانه ایندفعه یکبار نبود و چند بار تکرار شد فعلا سه ماهی هست که پاکم😁💪🌹🌷 چند تا توصیه هم دارم: 👈سعی کنید زیاد تنها نمونید که بیکاری بدترین چیز برای همه و خصوصا جووناست 👈تو طول روز مشغول باشید تا شب سرتون رو بالشت نخورده خوابتون ببره من وقتایی که تنهام و بیکارم بیشتر به این گناه میفتم. و الان از تنهایی و بیکاری ترس دارم چون میترسم نتونم جلوی خودمو بگیرم سعی میکنم بیشتر بیرون باشم. 👈اصصصلا نگید من گناه نمیکنم حالا بذار یکم فکر کنم به این چیزا.. دفعه اخری که اراده من شکست با همین ترفند شیطون بود😭. کم کم و اروم اروم یهو تهش میدیدم بعله... خوب تونست بیاد جلو 👈حتما حتما و حتما اگه براتون مقدوره کلاس ورزشی برید یا خودتون ورزش کنید این خیلیی مهمه ورزش خیلی خوب میتونه کمک کنه 👈 غذاتون رو کنترل کنید اگه طبعتون خیلی گرمه فلفل و پیاز و اینا رو کمتر بخورید 👈عبادات و ارتباط با خدا هم که دیگه نگم براتون.🌹🌷 نماز نماز نماز. 🌹🌷من هر وقت نمازمو شل گرفتم به گناه افتادم. 👈اینم بگم تحریک پذیری تو سن جوونی خیلی بالاست. من خودم مردی با استین کوتاه میبینم تحریک میشم و فکرم هزار جا میره. دیدن کُشتی هم خیلی اذیتم میکنه و چیزای دیگه نمیخوام بگم همه بچه ها یجورن ولی تو هر جوونی قطعااا همچین حس هایی هست حالا یکی شدید تر و یکی هم ضعیف تر. خدا اینو تو وجودمون گذاشته پس نیروی خوبیه فقط باید درست و بجا استفاده شه. ممنون که وقت گذاشتید🌹 پاکی شماره 6
بسیار عالی بود👌
سلام دوستای گلم عصر آدینتون بخیر 😉 پیام ایشون(شماره 6) نمونه ی پیام پاکی کامل کامله🌹🌷 چنتا نکته: 👈ایشون دوتا دوره ترک 3و 2ساله داشتن، این یعنی قدرت کنترل شهوت و اراده قوی💪💪💪 👈ایشون با وجود سابقه طولانی تونستن، پس شما هم میتونید 👈جو دوستان خیلی تاثیر گذار هستن 👈کنترل تغذیه، ورزش، بیرون رفتن و خونه نموندن، نگرش مثبت داشتن راجع به شهوت و اون رو نعمت تلقی کردن 👈نماز، نماز، نماز 👈مغرور نشدن 👈فرار از تنهایی ممنونیم از ایشون که وقت گذاشتن این پیام زیبا و امیدبخش رو نوشتن🌹🌷🌹🌷
با ترس و لرز به سمت اتاقش برمی گردد. آهسته قدم بر می‌دارد. می داند که آن ویروس بزرگ و ترسناک بیرون از اتاق نیست. می خواهد به یکباره درِ اتاق را کامل باز می کند. آماده است که اگر دوباره او را دید فریاد بزند. جلو می رود. دستگیره را می گیرد. دستش کمی لرزش دارد. خودش عقب می ایستد و در را به سمت جلو هل می دهد. مردمک چشمانش با سرعت در حال حرکت است. اتاق را کامل برانداز می کند. خبری از ویروس نبود. با احتیاط بر روی صندلی اتاق می نشیند. آرام می شود. به اتفاق چند دقیقه قبل فکر می کند. این ویروس با تمام ویروس ها و بیماری های دیگر فرق داشت. ویروس ها موجودات ریز میکروسکوپی هستند که در داخل بدن انسان هستند. اما ویروسی که آرمین با آن مواجهه بود، اندازه اش بزرگتر از او بود و اختیار و اراده ی او را در دست گرفته بود. دیگر دوست ندارد با آن موجود روبرو شود. نمی‌دانست او چیست؟ چه می خواهد؟ از کجا می آید؟ اما این را درک می کرد که ارتباط نزدیکی با این ویروس دارد. در فکرش احتمالات مختلفی راه می دهد: _ نکنه روانی شدم!! _ نکنه اینقدر درس خوندم مغزم داره سوت می‌کشه! _ نکنه یکی منو جادو کرده باشه! خدایا چیکار کنم. این دیگه چی بود آخه. من داشتم زندگی عادیمو میکردم. خدایا می دونم هرچی هم باشه تو کنارمی. من از ته دلم به تو ایمان دارم خدا جونم.
چند هفته ای می گذرد. این قضیه را به کسی نگفته‌. در این چند هفته خبری از ویروس نبود. آرمین با آرامش مشغول درس و باشگاه و زندگی خودش بود. امروز یکشنبه باید به باشگاه برود. از نفرات ممتاز در باشگاه تکواندوست. مربی قرار است نیم ساعت آخر را به مبارزه ی دوستانه ی دو به دو اختصاص دهد. آرمین هوگو و ضربه گیر هایش را می پوشد و آماده می شود. مربی حریفی برایش تعیین می کند. مبارزه را شروع می کنند. آرمین ضرباتی به سینه ی حریف میزند. حریف هم تلاش در پاسخگویی دارد. ناگهان قیافه ی ویروسی که آرمین در چند هفته پیش با او رو برو شده بود در نظرش پدید می آید. حواسش به کلی از مبارزه پرت می شود. اصل و قانون در مبارزه، استفاده از لحظات است. حریف در یک لحظه ضربه ی دولیوچاگی بر صورت او وارد می کند. به طور غریزی کمی می رود اما این عقب رفتن به اندازه ی لازم کافی نیست و پای حریف به صورت او اصابت می کند. در یک لحظه همه چیز برایش ساکت می شود و او به زمین می افتد. اتفاق خاصی نیفتاده. بلند می شود. مربی مبارزه را پایان می دهد. باز هم سر و کله ی آن ویروس؟ نه این بار ناخودآگاه تصویر این ویروس برای آرمین مجسم شده بود. بعد از باشگاه مستقیم به خانه می رود. خیلی خسته شده. بعد از خوردن شام بلافاصله به اتاقش می رود و روی تخت دراز می کشد. بدن و صورتش کمی درد دارد. سقف را نگاه می کند. به گچ بری های خط دار حاشیه ی دیوار خیره می شود. به فردا فکر می کند. و با این فکر، کم کم چشم هایش بسته می شود و به خواب می رود. فرصت نمی کند که برق اتاق را خاموش می کند و بدون اینکه پتویی روی خودش بکشد شب را صبح می کند.
+آرمین جان نمی‌خوای بیدار بشی؟ مادر جان مدرسه ت دیر میشه ها؟ +آرمین پاشو تنبل خان _الان پا میشم +وقت نمیکنی صبحونه بخوری، یه لقمه نون پنیر گردو برات گذاشتم اینو ببر مدرسه. _ دستت درد نکنه مامان امروز یک روز عادی است. مثل معمول کلاس ها برگذار میشود و زنگ آخر هم به صدا در می آید. امید با بی حوصلگی کتاب هایش را در کیف میگذارد. آرمین متوجه او می شود. + چیه؟ چرا بی حالی؟ _ چند روزیه اصلا حال و حوصله هیچی ندارم. + چرا؟ _ نمیدونم علتش چیه + نکنه تو هم مثل من ویروسی شدی؟ _ من سالمم، جایی م درد نمیکنه + باشه، بیا بریم خونه تا شب نشده _ بریم مسیر مدرسه تا خانه حدود بیست دقیقه پیاده روی دارد. بچه ها هر روز این مسیر را زیر سایه ی درختان سبز و بلند طی می کنند. هر از گاهی اتوموبیلی از کنار خیابان می گذرد و صدای آن در گوش می پیچد. آرمین بعد از ظهر های روز های فرد به باشگاه می رود و بقیه ی بعداز ظهر ها را در اتاقش می گذارند. یک اتاق ساکت و آروم در طبقه ی بالای خانه با یک قفسه ی بزرگ کتاب و صندلی و میز مطالعه و پنجره ای به سوی بیرون می تواند امری جذاب و خواستنی برای یک نوجوان باشد. کنار در اتاق یک آینه ی کوچک بر روی دیوار نصب شده. در طرف دیگر دیوار یک پوستر از عکس طبیعت که در آن کوه و درخت و آبشار به چشم می خورد وجود دارد.
سلام گلای تو خونه 😉 شبتون بخیر امیدوارم که از آخر هفتتون لذت برده باشید🤲 بدانید و آگاه باشید که ادمین ما آماده دریافت سوالات، انتقادات و پیشنهادات و پیام های پاکی شما بزرگواران است😎 @hasan110135 راستی، میتونید پیام های پاکی خودتون و دوستانتون رو در کانال @payampaki مشاهده کنید از اینکه با بودن در کنار ما بهمون انگیزه میدین تا خدمتگزار شما باشیم، صمیمانه سپاسگزاریم🌷🌹🌷🌹🌷🌹
امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان است چون این روز تعطیل است و می توانند تفریح کنند و فردایش هم تعطیل است و استرس درس را ندارند. آرمین برنامه ریزی کرده تا چند قسمت از سریال جدیدی که دانلود کرده را تماشا کند. فیلم و سریال از علاقه های جدی بسیاری از نوجوانان و جوانان است. حقیقتا هم جذابیت دارد. لپ تاپ را روشن میکند و تماشای سریال را آغاز می کند. داستان فیلم درباره ی یک اتفاق تاریخی در حدود هزار سال قبل است. قسمت اول به سرعت تمام می شود . آرمین اصلا نمی‌داند که زمان چگونه گذشت. تشنه ش می شود. قبل از شروع قسمت دوم، به پایین می رود و آب می‌خورد و یک عدد سیب سرخ از یخچال برمیدارد و بالا می رود. از پله ها بالا می رود. هر دو پله را با یک قدم پشت سر میگذارد و در فکر خود فیلم را تکرار می کند. روی صندلی می نشیند. قبل از پخش کردن قسمت دوم، چشمش متوجه چیزی می شود. برمیگردد عقب را نگاه می کند. بلافاصله بلند می شود و به در نزدیک می شود. همان روح سیاهی که چند وقتی بود از دستش خلاص شده بود روی تخت نشسته بود. این بار این روح از بدن آرمین بیرون نیامده بوده. گویا این ویروس خارج از بدن هم می تواند زنده بماند. با دیدنش، دچار ترس و وحشت می شود. نمی‌تواند از او چشم بردارد. در عین ترس، جذبه ای او را به سمت این ویروس بزرگ می کشاند. این دفعه دیگر به سمت در فرار نمیکند. خشکش می زند و ناخودآگاه به سمت صندلی می رود و رو به روی او می نشیند. چشم از او بر نمی‌دارد. آهسته نفس می کشد. آب دهانش خشک شده. یک نیروی مرموز او را به سمت ویروس جذب می کند. جذب نه به معنای جذب مکانی که به سمت او قدم بردارد، بلکه به معنا که با او ارتباط برقرار می کند. همین جذب است که او را بر روی صندلی نشانده است. از جایش تکان نمی خورد. نه سرش را تکان می دهد و نه دستانش را. به این فکر می کند که قدرت ویروس از او بیشتر است و احتمال دارد به حرکات آرمان واکنش دهد و حمله کند. موجودات عجیب و غریب تخیلی در فیلم ها را به یاد می آورد و آنها را با ویروس تطبیق می دهد. در فیلم «دونده ی هزارتو» دیده بود که کره ی زمین توسط تعدادی موجود آزمایشگاهی خطرناک در حال نابودی ست و تنها یک گروه نوجوان باقی مانده اند و مشغول مبارزه اند. تمام این فکر و خیالات در کسری از ثانیه از ذهن آرمین عبور می کنند. ویروس اشعه ی مغناطیسی ای به سمت آرمین ساطع می کند. صدای بسیار شدیدی در مغز آرمین می پیچد. سرش درد می‌گیرد و با دو دست خود، گوش هایش را می گیرد. در لحظه ی ساطع شدن این اشعه حس می کند کسی در وجود او قرار گرفته. بدین صورت که آرمین چیزی را تصور می کند اما آن موجود چیز دیگری را تصور می کند. احساس دوگانگی می کند. ویروس با قدرت مغناطیسی خود بر مغز آرمین هجوم آورده بود. صدا قطع می شود. حس می کند چیزی بر روی لب بالایی اش قرار گرفته. به صورتش دست می کشد. متوجه می شود که خون دماغ شده. سرش را بالا می آورد، ویروس از آنجا رفته بود. بلافاصله از اتاق بیرون می رود تا صورتش را بشوید.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 (۸) 📌 آثار گناه در انسان (۲) ⏳ ۷ دقیقه @formooleRahaee
مواجهه ی دوم آرمین با ویروسش مواجهه ای عجیب تر از دیدار اول بود. احساس تعلق، فرار نکردن، نشستن رو به روی ویروس و البته خون دماغ شدن بر اثر ارتباط مغناطیسی از اثرات این دیدار بود. +آرمین جان بیا شام، مادر جان _اومدم مامان +عزیزم این سفره رو باز کن تا بابات هم نمازشو تموم کنه _چشم مادر، ماکارامی درست کرده. غذای مورد علاقه ی آرمین و خواهر کوچک ترش نسترن. + نسترن یه موقع نری کمک مامان _ماماننننن ببین باز این گیر داد +حالا از من گفتن بود مادر برای اعضای خانواده غذا می کشد. پدر از درس آرمین و نسترن سوال می کند و آن ها را تشویق به درس خواندن می کند. تلویزیون راس ساعت ۸ مهم ترین اخبار را پخش می کند. +به خبری که هم‌اکنون به دست مان رسیده ست توجه فرمایید: شهردار شیکاگو از کشته شدن دو نوجوان دختر و پسر یکی در شرق و دیگری در شمال این شهر خبر می دهد. هم زمان گشت امنیتی پلیس هم از رؤیت موجوداتی عجیب گزارش می دهد. اعضای خانواده مشغول صحبت با یکدیگر هستند و به این خبر گوش نمی دهند فقط آرمین است که متوجه گزارش خبری می شود بعد از شام به اتاقش می رود. به ارتباط این ویروس با آنچه که اخبار اعلام کرده بود فکر می کند. موبایلش را برمیدارد و به امید پیام میدهد. +سلام امید خوبی _سلام آرمین. من نه، اصلا حالم خوب نیست +چی شده _اتفافا الان میخواستم بهت زنگ بزنم +به کمکت نیاز دارم _چیشده؟ چه کمکی؟ + فکر می کنم منم به ویروس تو مبتلا شدم _ درست حرف بزن ببینم + عصری بیرون از خونه بودم. موقع برگشت احساس ضعف کردم. حس کردم اختیارم دست خودم نیست. متوجه هیچ چی نبودم. _ ببین امید، این قضیه رو به هیشکی نگو تا فردا بعد از مدرسه با هم حرف بزنیم
بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در حیاط مدرسه با هم دعوا کردند و مدیر هر دو نفر را به دفتر مدرسه برد تا به والدینشان زنگ بزند. در کلاس هم بچه ها خشن تر از قبل شده اند و با کوچک ترین چیز سر هم داد می زنند. آرمین به این چیز ها دقت می کند. او معمولا با کسی کاری ندارد. امروز اصلا حواسش به درس نبود. صدای معلم ها را می شنید اما از الفاظ به معانی منتقل نمی شد. نه اینکه معانی را نداند، بلکه چون توجه به مطالب نداشت چیزی به ذهنش نمی آمد. بعد از مدرسه با امید راهی منزل می شود. + چی میخواستی بگی امید _ منم حالم خوب نیست. دیروز این اتفاق برام افتاد. انگار آسمون داشت روی سرم خراب می شد. مادرم حالمو فهمید. خیلی نگرانم شد. از دوستش که یک روانشناس هست برام یه وقت ملاقات گرفت. + حالا برو عیب نداره. نگران نباش _ راستی تو حالت چطوره؟ + م م م من _چرا زبونت بند اومد؟ + بگم باور نمی کنی. من ویروسمو دیدم. یه موجود سیاه پوش بزرگ و خیلی خطرناک. تا حالا دو بار دیدمش هر دو بار هم حالم بد شد. _ چطور میشه آخه؟ این دفعه اگه تونستی ازش فیلم بگیر + چه فکر خوبی. اره ایندفعه همین کارو می کنم. _ پس یه کم تند تر راه بیا که زودتر برسیم خونه امید عصر فردا با مادرش به مطب روانشناس می رود. روانشناس با گرمی از آنها استقبال می کند. بعد از حدود ۱۵ دقیقه صحبت نتیجه این می شود که امید باید کمتر فکر و خیالات کند و همچنین غذاهای مقوی تری مصرف کند. امید اصراری ندارد که سخن از ویروسی که به آن مبتلا شده بزند. همین نسخه ای که روانشناس برای او پیچیده بود نشان می دهد که حرف از این ویروس کاری بی فایده است. امید حتی به مادرش هم چیزی نمی‌گوید زیرا می داند که واکنش مادر هم شبیه واکنش روانشناس است
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۷ 🔻کنترل فکر.... ارزشمندترین و موثرترین قدم؛ در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است... 🔻برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟ ⚠️ لطفا فایل های کانال را دانلود و ذخیره کنید احتمال خراب شدن فایل ها توسط ایتا وجود دارد ⚠️ @formooleRahaee
سلام 28 جلد کتاب لذت رهایی (کتاب ترک خودارضایی) با کمک شما دوستان وقف در گردش شد.
خدا قوت ممنون از دوستانی که مشارکت کردند❤️🌷
😎😋😁
می گویند نوجوانی بهترین دوره ی زندگی انسان است. دوره ای که به منزله ی پلی میان کودکی و بزرگسالی ست. در این دوره تربیت روی انسان بسیار اثر گذار است. و قلب نوجوان مانند لوح سفیدی ست چه هرچه بر آن حک شود ماندگار خواهد شد. آرمین هم در این دوره قرار دارد. هنوز مسئولیت های سخت زندگی بر دوش او قرار نگرفته و او احساس آزادی می کند و سرگرم درس و بازی و کارهای خودش است. اما این ویروس چند وقتی ست که تبدیل به عذابی برای او شده. بزرگ تر ها نمی توانند کمکی به این فضا کنند. امید برای آرمین تعریف کرد که نه روانشناس و نه مادرش هیچکدام اصلا متوجه این ویروس نشدند و نسخه ای که شفا بخش نبود را برایش پیچیدند. بزرگ تر ها دنیای خودشان را دارند. اصولاً هر کسی دنیای خودش را دارد و برای ورود به یک دنیای جدید باید با همدلی و اعتماد وارد آن شد. آرمین می خواد خودش با این ویروس مقابله کند. برای یک نوجوان کاری شدیداً سخت و طاقت فرساست که با چنین موجودی روبرو شود مخصوصا اینکه آرمین از آن موجود زخم خورده بود و قدرت او را با وجود خودش حس کرده بود. در ذهنش برنامه هایی را مرور می کند. خود را برای مقابله با آن ویروس آماده می کند. مطمئن است که به زودی سر و کله ش پیدا می شود. ایندفعه آرمین نمیخواند منفعل باشد. می خواهد ویروس را بهتر بشناسد و بداند برای چه آمده؟ متعلق به کدام کُره یا کدام کهکشان است؟ چگونه می تواند از سر او خلاص شود.. او تصمیم خودش را گرفته. نمی‌خواهد در سایه ی ترس و فرار زندگی کند. این روحیه را شاید از تکواندوکار کردن گرفته باشد. مبارزه های دو به دو در تکواندو درس های زیادی به او داده. اصولاً زندگی یک مبارزه ی بزرگی ست که در دلش مبارزه های کوچک تر متعددی دارد.
آرمین در اتاقش مشغول مرتب کردن لباس هایش است. پیراهن ها را در یک طبقه از کمد آویزان می کند و بقیه ی لباس ها را در طبقه ی پایین کمد می گذارد. خسته می شود. روی تخت دراز می کشد و لحظاتی چشمانش را می بندد. وجود ویروس را می تواند حس کند. چشمانش را باز می کند و ویروس را در نزدیکی در اتاق در حالی که ایستاده است می یابد. سریع از تخت بلند می شود و با اخم به ویروس نگاه می کند. نمی‌داند جنس او چیست؟ آیا می تواند حرف بزند یا نه؟ چه مقدار می تواند برای آرمین خطر آفرین باشد ؟ و سوالات مثل این. آرمین صدا می زند: تو کی هستی؟ چی میخوای از من؟ اصلا زبون منو حالیت میشه یا نه؟ جوابی نمی‌شنود. ویروس یک قدم به سمت جلو حرکت می کند. آرمین داد می زند: جلو نیا. ویروس به جای خودش برمی گردد. آرمین متوجه می شود که ویروس حرف او را می فهمد. این اولین باری ست که آرمین پی می برد می تواند ارتباط کلامی با او برقرار کند. آرمین مجدد می گوید: زبون ما رو بلدی؟ چرا حرف.. هنوز جمله ی آرمین تمام نشده بود که می بیند ویروس سیاه به یکباره تماما به رنگ قرمز در می آید و به سمت قفسه ی کتاب حرکت می کند. آرمین فقط نظاره گر شده و اصلا نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. ویروس بر یکی از کتاب های قفسه ی کتاب دست می گذارد و صورتش را به سمت آرمین می کند و می گوید:« من همراه تو در زندگیت هستم.» پاهای آرمین می لرزد و بدنش خیس از عرق شده. صدای ویروس به اندازه ی قیافه اش ترسناک نبود. صدای معمولی ای داشت. انگار یک انسان حدودا سی یا سی و پنج ساله دارد حرف می زند. الان چهره اش هم تغییر کرده، آن موجود تماما سیاه الان رنگ و لعاب به خود رفته و قرمز رنگ شده. آرمین می گوید: یعنی چی که تو همراه من در زندگی هستی؟ تا الان کجا بودی؟ ویروس جواب می دهد: «من از اول زندگیت باهات بودم. الان به سنی رسیدی که می تونم خودمو بهت نشون بدم. من در اعماق وجود تو لانه داشتم. اینم بهت بگم در اونجا موجودات دیگه ای هم بودن. وقتش که رسید من از اونا خداحافظی کردم و با عبور از کشور وجودی ات با پشت سر گذاشتن مراحل و مراتب مختلف، الان رو به روی تو دارم باهات صحبت می کنم.» آرمین کاملا گیج شده بود. در این لحظات اصلا یادش رفته بود پلک بزند و فقط مستقیم به ویروس چشم دوخته بود. این موجود از چه چیزی دارد سخن می گوید. راست می گوید یا دروغ؟ دوست است یا دشمن؟ مگر یک ویروس می تواند دوست باشد؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن آرمین پدید آمد اما او به یک چیز مطمئن بود، به این که حس خوبی به او ندارد.