6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کودکان کار مجازی
🔺سوءاستفاده از کودکان توسط والدین برای افزایش فالوئر
👆قابل توجه کسانی که تصاویر فرزندانشان را برای تبلیغات، نمایش و... منتشر میکنند.
👨🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_کودکان
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_75 زنعمو کنارم نشست و احمد کنار او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_76
حرص خوردن زنعمو را از نفسهای بلندش میشد فهمید. ارشیا سرش را به طرف جلو خم کرده بود. حس کردم سرش را بین دستانش گرفته. باید هر دوی این مادر و پسر را نشانه میگرفتم تا دست از سرم بردارند. دیوانه شده بودم.
_میدونی زنعمو من خودمو به هر کسی که پسر داره میندازم بلکه از من خوشش بیاد و از ترشیدگی نجات پیدا کنم. تازه پسرای فامیل که خوبه راه به راه با یه پسر رفیق میشم بلکه یکیشون این پیر دخترو بگیرن. مگه نه عمو؟
عمو کنایه حرفم را خوب گرفت و ترسید از سر دیوانگی، ماجرای سامان را به آنها بگویم. با صدایی که در گوشم اکو شد و سابقه نداشت، سرم داد کشید.
_خفه شو ترنم. تمومش کن.
همان فریاد عمو کافی بود تا بغضم منفجر شود اما غرورم اجازه نمیداد. صدای گریهام را کسی بشنود. دستم را جلوی دهانم گرفتم و بیصدا هق هق میکردم. زنعمو که توقع آن برخورد را نداشت بعد از چند دقیقه خواست حرف بزند که با داد بعدی عمو او هم ساکت شد. تا رسیدن به خانه عزیزجون گریه میکردم و فقط صدای فین فینم به بقیه میفهماند که هنوز آرام نگرفتهام. دلم برای خودم سوخته بود. من که سنی نداشتم. من دلم بچگی کردن میخواست. چرا آنها دست از سرم برنمیداشتند. کاش چند سالی بینشان نبودم تا بیخیالم شوند.
وقتی رسیدیم، عمو پیاده شد و حامد را از بغلم گرفت تا به خانه ببرد. او را که به زمین گذاشت، به طرفم آمد سرم را بوسید.
_ترنم جان، ببخش که سرت داد زدم. تو رو خدا با آتنا در نیفت. نمیخوام زندگیو به همه تلخ کنه. دیگه هم در مورد خودت این طوری حرف نزن.
_چشم.
_بیبلا عمو جون. اینقدرم اشک نریز زشت شدی.
لبخندی زدم تا خیالش راحت شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_76 حرص خوردن زنعمو را از نفسهای بلن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_77
روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهرا تعریف کردم. از تعجب زیادش خندهام گرفت.
_چیه چرا این جوری نگام میکنی؟
_دختر تو چرا اینقدر حاشیه داری؟ هر جا میری این همه داستان درست میکنی.
_اینم از شانس منه. هر جا میرم یه ماجرایی درست میشه. آخه خداییش اون ناهید از من خوشش اومده تقصیر منه؟ زنعمو از من بدش میاد تقصیر منه؟
تابی به گردن داد و حرف میزد.
_بس که خوبی و خواستنی. سر تو دعواست کلاً.
_بیمزه لوس.
_جان خودم جدی میگم. میگن اگه دیدی مخالفی نداری به درست بودن راهت شک کن. من نمیگم جنگ و دعوات درست بودا اما خب خوبی که یه عده میخوانت و یه عده از این خواستنه بدشون میاد.
_زهرا حرف من یه چیز دیگهست. میگم چرا نمیذارن بچگیمو بکنم. همش فکر میکنن. بزرگ شدم. نمیخوام از دنیای دخترونه و پاستیلیم بیام بیرون. کاش اینو بفهمن.
نفسش را با آه بیرون داد.
_آره موافقم. کاش!!!
چند روز بعد حامد وارد سالن شد. چند ماشین اسباب بازی در دست داشت.
_آبجی میای بازی کنیم؟
_حامد درس دارم داداش. بذار بخونم. بعد با هم بازی کنیم.
کلافه بود و خسته. چند روزی میشد که عمه بچههایش را برای بازی نیاورده بود. اشکش در آمد. او را بوسیدم.
_قربونت برم داداشی. باشه. بیا یه کم بازی کنیم.
عزیزجون کنارم نشست و هر دوی ما را بوسید.
_قربون هر دوتاتون برم که اینقدر مهربونین.
مشغول بازی شدیم که صدای زنگ در آمد. از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
به مناسبت روز پدر و روز مرد متن آماده کردم واسه خانوما و دخترایی که میخوان تبریک ویژه بگن:👇👇👇👇
کاش زندگی باری نداشت تا روی دوشهای تو بیافتد. شانههای خستهات چیزی جز شرمندگی برایم ندارد.
به تحمل و توان آهنینت قسم، به بودنت افتخار میکنم. برایم بمان پدرم، سایه سرم.
#زینتا
بهشت زیر پای مادران است اما بهشتی که تو در آن نباشی برزخی بیش نیست.
تمام زندگی و جوانیات را نذر آسایش و آرامشمان کردی. بهشت همت جهادگونهات برای آینده ماست.
روزت مبارک رمز ورود به بهشت.
#زینتا
تو تمام تصور من از مردانههایی هستی که شنیدم: قول مردانه، حرف مردانه، غیرت مردانه، ایستادگی مردانه و...
مردترین مرد زندگی روزت مبارک.
#زینتا
لحظهها زنگ دارند. زنگ هشدار گذر زمان اما لحظه های بیتو بودن پر از ناقوساند. ناقوس نبودن هوایت، طوفان دلتنگی و سیل غم دوریت. کنارم بمان تا بلایای طبیعیِ دلم، بی خانمانم نکرد.
روزت مبارک آرامش زندگی.
#زینتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_77 روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_78
از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد. عزیزجون وقتی فهمید ارشیا آمده، عصا زنان به حیاط رفت. حامد هم برای کمک به او همراهیاش میکرد. سریع شال و مانتوام را برداشتم. میخواستم جایی بروم که چشمم به او نیفتد یا نه چشمش به من نیفتد. چشم چرخاندم. همان طور که لباس میپوشیدم، نگاهم به اتاق عمو حمید افتاد. کلیدش همیشه زیر فرش جلوی در بود. وارد اتاق شدم. از وقتی عمو رفت و برنگشت آنجا را ندیده بودم. بچه که بودیم خیلی دلمان میخواست یواشکی به این اتاق سرک بکشیم و به عکسهای روی دیوار نگاه کنیم. هنوز دیوارها پر از عکس بود اما عکسهای جدیدی جای آن عکسها را گرفته بود.
محو نگاه کردن به اطرافم بودم که با صدای ارشیا به خودم آمدم.
_عزیزجون زحمت نکش. خودم چایی میریزم. ترنم کو پس؟
_نمیدونم مادر. همین جا بود. شاید رفته اتاقش. حامد جان برو ببین خواهرت کجاست. بگو بیاد چایی بخوره.
_بذارین من سینیو بیارمش. عزیزجون، چه جوری این ترنم بداخلاقو تحمل میکنی.
_مادر، کم غیبت کن. چشه بچم؟ دختر به این مهربونی. خدا حفظش کنه. اونقدر خانومه که مطمئن میشم ترانه دخترشو عین خودش تربیت کرده.
_عزیزجون، مطمئنی الان در مورد دخترِ عمو حبیب صحبت میکنی؟
_نه پس دارم در مورد دختر عذرا خانوم صحبت میکنم.
صدای خنده ارشیا بلند شد. در دلم کوفتی نثارش کردم.
_باور کن ما جز دیوونهبازی و بداخلاقی چیزی ازش ندیدیم.
_هی پسر، اینو بفهم. دختری که نامحرما ازش روی خوش ببینن، به درد کوچه و بازار میخوره. قرار نبوده با امثال تو خوش اخلاق باشه.
_اِ عزیزجون؟ مگه من چمه. پسر این آقایی.
_چیزیت نیست. نامحرمی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_79
_چیزیت نیست. نامحرمی.
_اوه، خوبه حالا صدای خنده و جیغشو کم نشنیدیم.
_پسرم کمتر فضولی اونو بکن که کمتر از این صداها بشنوی.
_شمشیرو از رو بستیا. یادت نره منم نوه شما هستم.
_هر کی بخواد پشت تو هم حرف بزنه من ازت دفاع میکنم.
حامد مدام مرا صدا میزد و در خانه میچرخید. وقتی برگشت، صدای نگرانش بلند شد.
_عزیز نیست. آبجیم نیستش.
ارشیا نظر داد.
_شاید رفته بیرون.
_نه مادر اون بدون اجازه جایی نمیره.
_باریکلا! این چیزام بلده مگه؟
حامد دوباره به حرف آمد.
_همش تقصیر توئه که مزاحم شدی. من داشتم باهاش بازی میکردم تو اومدی نذاشتی. برو خونهتون.
_اِ؟ پس داشتی با ترنم کوچولو خالهبازی میکردی؟
_من پسرم بدجنس. ماشینبازی میکردم. ازت بدم میاد. زشت بیریخت.
_بچههای عمو حبیب کلا تخس و بیاعصابن. مگه نه؟
عزیزجون اعتراض کرد.
_ارشیا مادر، چته تو؟ اشک بچه رو در آوردی. بچه بهونه مادرشو میگرفت این دختر داشت آرومش میکرد. خیالت راحت شد؟
صدای گریه حامد دور میشد. این یعنی به حیاط رفت اما گریهاش شدید شد و مرا صدا میزد. در اتاق را باز کردم. از جلوی چشمان متعجب عزیزجون و ارشیا بیهیچ حرفی به حیاط رفتم. حامد با دیدنم خودش را به من چسباند. نشستم. اشکهایش را گرفتم و او را بغل کردم.
_آبجی این ارشیا منو ناراحت کرده.
_ولش کن داداشی. بیادبه. میای بریم پارک؟
_ایول. جون من میریم؟
ایستادم تا به عزیزجون خبر بدهم، متوجه شدم با ارشیا روی ایوان ایستاده و به ما نگاه میکند.
_عزیزجون، حامدو میبرم پارک. هر وقت مهمونت رفت، زنگ بزن تا بیایم.
_مادرجون، نزدیک غروبه نری بمونی، نگرانت بشم. اون پارک دیر وقت خطرناکه.
_چشم. زود برمیگردم. نگران نباش.
ارشیا از پلهها پایین آمد و جلوی من ایستاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪