eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
حال دل‌ها متحول شده است. امان از دل‌های حیران شده‌ای که جای احسن الحال، بدحالی را جایگزین کرده‌اند. آرزو می‌کنم حال هر روزتان سرشار از تحول‌های احسن. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی‌و بریز. ما هم بریم بشینیم تا این بچه یه کم دردش آروم بشه. همه به طرف سالن رفتند و عمو کنارم ماند. چایی را ریختم و مشغول آب‌جوش ریختن بودم که کنار گوشم زمزمه‌ کرد. _از اول اگه وظیفه‌تو می‌دونستی و خودت چایی می‌ریختی، اون بنده خدا ناکار نمی‌شد. _عمو؟ زشت نباشه از همین حالا منو بهش می‌فروشیا. اگه گفتم نظرش در موردت چی بود؟ آخرین چایی را در سینی گذاشتم و به طرفش برگشتم. ابرو بالا داده بود. _تو در مورد من ازش نظر پرسیدی؟ _پس چی؟ منو دست کم گرفتی؟ البته کمی غیر مستقیم. _ترنم، از دستت خل میشم آخر. نخواستم تو بزرگ بشی بچه. حالا بگو چی گفتی و چی گفت. لبخند پهنی زدم و سینی را برداشتم. _جناب، الان منتظر چایی‌ان. صدای مامان در میاد. آرامشتو حفظ کن. فقط بگم که خیلی امیدوار باش. دنبالم راه افتاد. _باشه خانوم. نوبت منم میشه. حالا هی منو اذیت کن. عمو وقتی فهمید فاطمه نظر منفی نسبت به شرایطش ندارد، پیگیر ادامه تحصیلش شد و برای پیدا کردن کار و جاگذاری پروتز دستش هم اقدام کرد. این پیگیری‌ها تا تمام شدن امتحانات ترم طول کشید. وقتی فاطمه برای تعطیلات تابستانه به شهرش برگشت، عمو مساله را با خانواده مطرح کرد و بعد از هماهنگی‌ها قرار شد برای خواستگاری بروند. که با اصرار من در مورد سفری بعد از مدت‌ها، پدر و مادر موافقت کردند با آن‌ها همراه شویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 این 👇هم پایان داستان ترنم. امیدوارم ارزش وقت گرانبهاتونو داشته باشه و احساسات قشنگتون رو بی‌حاصل درگیر نکرده باشم. منتظر نظرات ارزنده و راه‌گشاتون هستم. به دلیل نوروز، تا آخر هفته داستان جدیدی نخواهیم داشت. و اما بعد تصمیمات جدیدی گرفته خواهد شد. از پیشنهاداتتون واسه تغییرات پیش رو استقبال می‌کنم. نظرسنجی هم خواهیم داشت. التماس دعا. در پناه حضرت حجت عج الله قرنی سرشار از آرامش و شادی همراه با ظهور داشته باشید. ان‌شاءالله 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کاربری نظرات در خصوصی نویسنده: @zeinta_rah5960 محل نظرات ناشناس: http://unknownchat.b6b.ir/5993 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از ماشین پیاده شدم. با ذوق به طرف تالار راه افتادم. _ترنم خانوم، آروم. چه‌ خبرته. عمو و دختر خاله‌ت در نمیرن که. رو برگرداندم و عقب عقب راه می‌رفتم. با چادری که به خاطر باز بودن لباسم پوشیده بودم عقبی راه رفتن سخت بود. _شایدم در رفتن. از کجا می‌دونی؟ _خانومی اگه قرار به در رفتن بود، این دو سال نامزدی‌شون در می‌رفتن. این جوری راه نرو زمین می‌خوری. بعدش من که نمیام بلندت کنم. همون جا میشینم و بهت هر هر می‌خندم. _اِ این جوریه؟ برگشتم و درست راه رفتم. ادای قهر در آوردم. خودش را رساند و دستم را گرفت. _لوس نشو دیگه. خب من واقعا همچین صحنه‌ای ببینم از خنده وامیرم. حتی اگه خانوم خانومای خودم باشه. دست خودم نیست که. _حالا چرا ماشینو اینقدر دور پارک کردی. من عادت ندارم با این کفشا راه برم. کله پا میشم. سوژه میدم دست تو. لبخند بانمکی زد و ابرو‌هایش را بالا و پایین کرد. _خب جای پارک نبود دیگه. من حاضرم کولت کنم و تا اونجا ببرمت. موافقی بپر بالا گفت و بلند بلند خندید. چشم غره‌‌ای به او رفتم. _بی‌مزه. لحظه‌ای جدی شد و رو به رویم ایستاد. _ترنم، جون من، این ارشیای چشم در اومده رو دیدی ازش فاصله بگیر. روبنده‌تم بذار. آخه با آرایشی که کردی، خیلی خوشگل‌تر شدی. ابروهایم را گره زدم و با حرص صدایش زدم. _رضا؟ من جلو مردا با این وضع میام؟ اگه قرار بود آرایشمو ببینن که توی خیابونم روبنده نمیذاشتم. امان از دست خواهرت که همه چیزو گذاشته کف دست تو. بذار دیدمش درستش می‌کنم. باز هم خندید. خنده جزئی از صورتش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _قربونت برم. آخه زهرا که چیزی نگفته. توی مهمونی خونه عزیزجون احمد با ارشیا حرف می‌زد. از اونجا فهمیدم. راه افتادم و او هم دست رو شانه‌ام گذاشت و همراهی کرد. _از اینا گذشته، ارشیا همچین آدمی نیست که به زنا چشم‌چرونی کنه. حالا اون موقع یه بی‌عقلی کرده و یه زر مفتی زده در مورد من. تموم شد و رفت. _اون بی‌عقلی کرد اما خدا دوسش داشت و نتونست تو رو به دست بیاره. منه بی‌چاره رو بگو که خدا زده پس کله‌م که باهات ازدواج کنم. دود از سرم بلند شد. چشم درشت کردم. باز هم شروع کرده بود حرص مرا در بیاود. به حالت دو چند قدمی جلو رفت و رو به من کرد. _آروم باش عشقم. ظرفیت داشته باش. از واقعیت‌های زندگی نباید فرار کرد. با جیغ اسمش را صدا زدم و او می‌خندید. _دستم بهت برسه کشتمت. همش تقصیر اون زهرای چشم سفیده که داداش خل و چلشو انداخت به من. حالا زبونشم واسم درازه. حالا او عقب عقب راه می‌رفت. _حرص نخور عزیزم. پوستت چروک میشه. در ضمن تلافی اون خل و چل که گفتیو نمیشه توی خیابون در آورد. به موقعش بهت میگم چقدر خل و چلم. خواستم دنبالش کنم که دستش را به علامت ایست بالا آورد. _فعلا آتش بس. رسیدیم. جلوی ملت زشته و خانوم خانومای خودم اگه با این کفشا بدوئه پاهاش نابود میشه. منم که دلم نمیاد. چشمکی زد و سنگین کنارم هم‌قدم شد. _پسره‌ی زبون بازِ دو رو. جلوی مردم چه متشخص برخورد می‌کنه. _وا؟ ترنم؟ دوست داری جلف بازی در بیارم فامیلاتون بگن طفلی ترنم یه شوهر ملنگ گیرش اومده؟ جلوی در تالار رسیدیم. برای ورود به سالن زنانه از رضا جدا شدم. در این دو ماهی که نامزد شدیم، اخلاق و مهربانیش تمام وجودم را پر کرده بود. از یادآوری حس خوبم نسبت به او لبخندی روی لبم نشست. در سالن را باز کردم و از همان ورودی چادر و روبنده را در آوردم داماد این مجلس محرمم بود. از این شرایط استفاده کرده و لباسی باز پوشیده بودم. خاله و مادر به استقبالم آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
الحمدلله رب العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بزرگواران همراه به گوش باشید: یه نظرسنجی در مورد مطالب و محتواهایی که قراره بارگذاری بشه آماده کردیم. برای اینکه محتواها مطلوب خودتون بشه لطفا نظر بدین و بهم کمک کنید. لینک سایت برای شرکت در نظرسنجی: https://digiform.ir/w9d2f38bc
با تشکر از گرامیانی که نظر دادند از بقیه هم خواهش می‌کنم نظرشونو زودتر اعلام کنند تا فعالیت رو از سر بگیریم. در ضمن نظرسنجی طوریه که میشه چند گزینه رو انتخاب کرد. منتظر نظرات و پیشنهادات ارزنده‌تون هستم
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 خبر خبر: با تشکر از همه بزرگوارانی که توی نظرسنجی شرکت کردند، نتیجه‌ای که از این نظرات ارزنده دریافت کردم این بوده که: علاوه بر متن کوتاه، کلیپ و استوری که طرفدار زیادی داشته، تقریباً همگی درخواست رمان و داستان داشتند. خیلی‌ها هم اصرار داشتند رمان جدید بنویسم. به احترام درخواستتون در عین درگیری شدید کاری و برنامه‌های در دست اقدام، رمان جدیدی رو طراحی کردم و شروع به نوشتن کردم. تا تقدیم نگاهتون کنم. شروع پارتگذاری از اول ماه مبارک رمضان نکته: این رمان خلاف بقیه رمان‌هام که قبلا نوشته بودم و یک دور بازنویسی شده بود، تقربیا آنلاین نوشته میشه. پس ممکنه یه روزایی ارسالش دیر یا زود بشه. گفتم که پیشتون بدقول و بی‌نظم دیده نشم و در ضمن امکان ارسال پارت برای جمعه‌ها نخواهم داشت که ان‌شاءالله برای اون روز هم برنامه‌خواهم داشت. در پناه حضرت حجت‌ عج‌الله موید و سلامت باشید و حال دلتون خوب باشه. دعام کنید تا بتونم خوب و مطلوب قلم بزنم و حال و هواتونو عوض کنم.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋 ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد. _ببین پریچهر، این‌همه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمی‌دونم چه تقدیریه که باهاشون روبه‌رو شدی و تو رو دیدن. پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم ‌کشید. _اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا می‌دونستم یهو برمی‌گردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چی‌کار می‌کردم؟ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست می‌دهد. پدر بی‌آنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه می‌دارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم می‌زند. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی) نویسنده رمان‌های: ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| ۹ توصیه عالی از آیت‌الله کشمیری برای ماه مبارک رمضان آیت الله 🆔 @sedayehowzeh
💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸 امشب خط تلاقی بهار طبیعت با بهار معنویت است. تلاقی خطی میان زنده شدن جهان با زنده شدن جان. جان جهان را دریاب ای مهمان ویژه معبود بهارآفرین. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 چشم‌هایش دو دو می‌زد. تقلای زیادی می‌کرد. توان کنار زدن پسر روبه‌رویش را نداشت. روز روزش زورش به آن هیکل مردانه نمی‌رسید؛ چه برسد به وقتی که حال او غیر عادی بود. سعی کرد دستی که جلوی دهانش قرار گرفته را پس بزند تا شاید با صدای جیغش کسی به دادش برسد. نمی‌شد که نمی‌شد. صدا در گلویش خفه شد و اشکش جاری. فقط به خدا خدا کردنش امید داشت. صدای پریچهر گفتن‌های بی‌بی امیدی به جسم بی‌جان شده‌اش بخشید. تمام توانش را جمع کرده بود تا قبل از نجات یافتن از هوش نرود. آن لحظه باز شدن در و فریاد بی‌بی به او جان دوباره داد. _خاک به سرم. آقا شاهین داری چیکار می‌کنی. ول کن بچه‌مو. هر چه یقه او را از پشت کشید نتوانست او را هوشیار کند. به طرف در رفت و فریاد زنان کمک خواست. تا رسیدن کسی که کمک کند، با هر چه دستش بود به سر و صورت شاهین می‌زد اما پسر از حال رفته بود و به خودش نمی‌آمد. چند لحظه‌ای نگذشته بود که شایان وارد خانه شد. با یک حرکت برادرش را از جا کَند و با خودش به طرف در برد. _پسره‌ی احمق ببین چکار کردی؟ کاش داداشم نبودی تا حقتو می‌ذاشتم کف دستت. شاهین بی‌تعادل از در بیرون رفت. شایان لحظه آخر دست به در گرفت و برگشت. نگاهی به بی‌بی که عصبی و دست به کمر ایستاده بود و پریچهر که در خود جمع شده بود و مثل بیدی می‌لرزید انداخت. سر به زیر گرفت. _معذرت می‌خوام تو حال خودش نبود. تا حالا همچین کاری نکرده بود. رفت و با رفتنش بی‌بی به خودش آمد. نشست و دختر لرزان پیش پایش را در آغوش گرفت. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنوز می‌لرزید که پیمان از در وارد شد. با دیدن پریچهر در آن حال و خانه‌ای که نشان درگیری داشت، خرید‌هایش از دستش رها شد. به سرعت سمتشان دوید. دست‌های دخترک را در دستانش گرفت و به چشم‌های گریانش خیره شد. _چی شده بابا جان؟ گریه نکن عزیز دلم. حرف بزن. وقتی دید از او صدایی جز هق هق بیرون نمی‌آید، رو به بی‌بی کرد. _اینجا چه خبره بی‌بی؟ این بچه چشه؟ پیرزن حلقه دستش را باز کرد تا پیمان بتواند دخترش را آرام کند. پریچهر با همان حال خود در آغوش پدر غرق کرد و گریه‌هایش شدیدتر شد. نوازش‌های پدرانه پیمان مسکنی بود که آرام‌بخش روح ترسان پریچهر شد. کم‌کم در همان آغوش به خواب رفت. بی‌بی رختخواب او را انداخت و پیمان او را در جایش گذاشت. وقتی برگشت، رو به بی‌بی کرد که در حال بردن خریدها به آشپزخانه بود. _بهم بگو چی‌ شده؟ تا حالا این طوری ندیده بودمش. چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ _پیمان جان، من تازه رسیدم که... هنوز چیزی نگفته بود که صدای در مانع ادامه حرفش شد. شاهرخ خان پدر شاهین بود که در چارچوب در پیدا شد. _پیمان، اومدم بابت کار پسرم ازت معذرت بخوام. نمی‌دونم چی شد. شرمنده‌ شدم. پیمان هاج و واج به دهان شاهرخ خان خیره شد. نمی‌خواست حدسی که در ذهنش شکل پیدا کرده بود را باور کند. روبه بی‌بی کرد. _بی‌بی شما که نمی‌خواین بگین بچه‌مو ... _مادر جان، خدا رو شکر زود رسیدم... پیمان اجازه نداد ادامه دهد. فریادش را کنترل کرد اما به طرف شاهرخ خان خیز برداشت. برای اولین بار مقابلش قد علم کرد. دست به یقه برد. _شاهرخ خان، از چی معذرت می‌خوای؟ هان؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی خودش را وسط انداخت و پیمان را عقب کشید. _بیا کنار. ربطی به ایشون نداشت که. تیز به طرف بی‌بی برگشت. _ربط نداره؟ می‌تونست بچه‌شو آدم بار بیاره حد و حریم ناموس دیگرانو بفهمه. شاهرخ خان خلاف جذبه همیشگی‌اش ساکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد. _منم دختر دارم پیمان. می‌فهمم چه حالی داری که الان اینجام. صدای در اتاق باعث شد هر سه به طرف در برگردند. پریچهر بین چارچوب ایستاده بود و نگاه پر التماسش را به پدر دوخت. پیمان طرفش دوید. _چیه بابا جان چیزی می‌خوای؟ حالت خوبه؟ دخترک هر چه تلاش کرد تا جواب پدر را بدهد نتوانست. وقتی تقلایش را بی‌فایده دید، اشکش جاری شد. پیمان دستش را گرفت و به چهره او دقیق شد. _پریچهر؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نمی‌تونی؟ ببین منو. سرش را به معنی نتوانستن تکان داد. اشاره به گلویش کرد. شوک و ترس وارد شده باعث شده بود زبانش بند بیاید. شاهرخ خان و بی‌بی هم خودشان را رساندند. _باید ببریمش دکتر. من میرم آماده بشم. هنوز قدمی بر‌نداشته بود که صدای پیمان در آمد. _زحمت نکشید. از شما به ما رسیده. بی‌بی اعتراض کرد. _بس کن دیگه الان وقت این حرفا نیست. این بچه رو دریاب. شاهرخ خان "منتظرم"ی گفت و رفت. تشخیص دکتر قفل شدن زبان به خاطر شوک بود. حالتی که رفع آن مدتی زمان می‌برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
به مدد حضرت حق این رمان رو شروع کردم. به دعای شما ان‌شاءالله دوست داشته باشید. تقدیم نگاهتون.
شنیدی میگن خدا از مادر مهربون تره؟ یکی پرسید اگه مهربون تره، پس جهنمش چی میگه؟ جواب دادم اونجا که آغوششو باز کرد تا بغلت کنه، باهات همقدم شد تا تنها نباشی و وقتی هزار و یک بهونه و مهلت واسه بخشیدنت جور کرد، این یعنی بهشت. وقتی با همه این مهربونیا و همراهیا بازم فرصت باهاش بودن رو از دست دادی، اون وقت، اونجا خود خود جهنمه. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا