🌺 شرط خوشبختی
به دانشمندی گفتند خوشبختی چیست؟
گفت:
حاصل یک کسری است که صورتش تلاش و مخرجش توقع است.
هرچه صورت نسبت به مخرج بیشتر بشه، جواب بزرگتر میشه.
حالا فرض کنید توقع به صفر نزدیک شود، خوشبختی می رود به سمت بینهایت.
شرط خوشبختی این است که توقعات را پایین بیاوریم.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_116 حسین او را به اتاقی راهنمایی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_117
بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد. قهوه و لقمههایش را برده بود. فقط امکانات سیستم را لازم داشت که یادداشت کرد؛ بعد شماره رضا را گرفت اما جواب نداد. در را باز کرد تا کسی را پیدا و او را خبر کند. هنوز بیرون نرفته بود که صدای رضا توجهش را جلب کرد.
_جناب سرگرد یزدانی، از حدت جلوتر نرو. این پروژه زیر نظر سرهنگه؛ پس بیخود خودتو اذیت نکن.
_جناب سرگرد علوی، یادت بمونه آوردن یه زن اونم با پوشیه که قابل شناسایی نباشه، واست شر میشه. تو از کجا میدونی زیر او پوشش کیه و چه تضمینی داری که آدم دیگهای با اون پوشش نیاد و نفوذ نکنه؟
_تمومش کن. تضمینش با من. تو غصه این چیزا رو نخور. لابد راهی واسه شناسایی دارم دیگه. اگه حرفی داری برو به سرهنگ بگو. الانم اگه کاری نداری، من باید برم. کار دارم.
فرصت نشد در را ببندد که رضا روبه رویش ظاهر شد. هینی کشید و عقب رفت. رضا کمی جلوتر رفت و در را بست. پریچهر سعی کرد به ترسش غلبه کند اما لرزشش شروع شده بود.
_واسه چی گوش وایستاده بودین؟ مگه نگفتن جلب توجه نکنین؟
نگاه تیزش ترس پریچهر را بیشتر کرد. مِن مِن کرد.
_من زنگ ... من زنگ زده بودم... جواب ندادین.
لرزش صدایش را نمیتوانست کنترل کند. رضا وقتی فهمید او را ترسانده، از روی میز بطری آب را برداشت و به طرفش گرفت.
_ببخشید. بگیرین. آروم که شدین برمیگردم.
بطری را که داد، سریع از اتاق بیرون رفت. پریچهر نفسهای بلند کشید. آب را خورد و کمی در اتاق راه رفت. ذره ذره آرامشش برگشت. پشت میز که نشست، شماره رضا را گرفت. تماس را رد کرد و چند لحظه بعد با تقهای که زد، وارد شد. برگهای که یادداشت کرده بود را طرفش گرفت.
_این لیست برنامهها و دسترسیهاییه که میخوام.
رضا لیست را گرفت. کمی مکث کرد.
_اینجا شرایط کار با شرایط جاهای دیگه فرق داره. دلیل تاکید سرهنگ هم همین بوده. با بحثی که ما داشتیم اگه اون آدم میدید شما دارین به حرفمون گوش میدین، اوضاع خراب میشد. لطفا حواستونو جمع کنین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_117 بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_118
پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا برود. پریچهر فلاسکش را به دست گرفت و صدایش زد. برگشت.
_میشه بگین آب جوش برام بیارن؟
لبخندی روی لب رضا نشست. فلاسک را از او گرفت.
_بدین بیارم. میگم از فردا اول وقت پرش کنن و بیارن.
پریچهر تشکر کرد و او رفت.
به خانه که برگشت، فهمید باز هم حال بیبی بد شده. به اتاقش رفت. کمی کنارش نشست تا از خواب بیدار شود. به چهره شکستهاش نگاه کرد. آن زن زحمت زیادی برایش کشیده بود. مادری را برایش تمام کرده بود. دلش از بیماری او میگرفت. بیبی که چشم باز کرد. لبخندی نثارش کرد. از جا بلند شد و نشست.
_از کی اینجایی؟
_یه کمی میشه.
_چرا صدام نکردی؟
پریچهر کمکش کرد تا لباسش را مرتب کند و خودش را به لبه تخت بکشاند.
_مگه دلم میومد بیدارت کنم؟ بیا لباس بپوش باید بریم دکتر.
_نمیخواد مادر. همین دو روز پیش پیمان منو برده بود. پیریه دیگه. همینه خب.
_اینقدر که خودتو واسه عمارت دیانیها و نوه لوست داغون کردی. چی بگم؟
پریچهر جلوی پایش زانو زد و شروع کرد به ماساژ دادنش.
_نگو عزیز من. حاضرم جونمم واست بذارم.
_دور از جون. بیبی؟
_جانم.
_چند وقتیه اصرار میکنم بابا زن بگیره. قانع نمیشه. دیشبم بهونه آورد که جلوی بیبی روم نمیشه دست کسیو بگیرم بیارمش توی خونه. منم گفتم که داره بهونه میاره اما یه چیز میگه دیگه.
دستش را روی دست پریچهر گذاشت.
_بسه مادر خسته شدی. الان میگی چی کارش کنیم؟ دیدی که چقدر بهش گفتم.
_بیبی، بهش گفتم قراره با اونی که در نظر دارم حرف بزنم. فقط شما یه زحمتی بکشین و خیالشو راحت کنین که راضی بشه و فراری نباشه.
بیبی خندید و صورت او را نوازش کرد.
_باشه من صحبت میکنم. اونکه میخوای صحبت کنی، فهیمه خانومه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✏️کلمه «انقلاب» بگذارید ما بحث انقلاب را از ریشه لغوی اش شروع کنیم.
🔍انقلاب به حسب اصل لغت - که قرآن هم این کلمه را هر جا به کار برده1 به همان مفهوم لغوی آن به کار برده است نه به مفهوم اصطلاحی رایج امروزی
⚠️به معنی زیر و رو شدن یا پشت و رو شدن و نظیر این معانی است:
«...وَمَن یَنقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَن یَضُرَّ اللهَ شَیْئًا..».در آن آیه کریمه میفرماید:
🌸وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ.
👈در داستان احد است که بعد از آنکه شایع شد رسول خدا کشته شده است، عده زیادی از مسلمانان فرار کردند؛
✨آیه قرآن نازل شد که محمد پیامبری بیش نیست که قبل از او هم پیامبران دیگری بودند؛ یعنی هر پیامبری که آمده است مردن دارد، کشته شدن دارد.
🌈محمد برای شما از جانب خدا پیامی آورده است، خدای او و پیام خدایی او زنده است.
☝️آیا فرضا پیغمبر بمیرد یا کشته شود (البته اصل قصه هم دروغ بود، پیغمبر کشته نشده بود) باید شما به عقب و پشت سر برگردید؟
🔍اینجا این حرکت و حالت اسلامی در تعبیر قرآن حرکت به جلو است و برگشت اینها از دین به معنی بازگشت به عقب است؛ انقلاب است در تعبیر قرآن،
👈یعنی رو در جهت پشت قرار گرفتن و پشت در جهت رو قرار گرفتن در جهتی که انسان میرفت، برگردد به پشت سر؛ این انقلاب است.
📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص4، 5✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپمهدوی
شیعه ی تو غریبه و منم یه بچه شیعه ام...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری
نامه دعوت برا جشن آقامونه.....🎊🎊🎉🎊
#ولادتامامرضا♥️
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🔺اینجا کلاس بازیگری حامد بهداد است. همینها که امروز در هم میلولند، فردا بخاطر تجاوز بههم، کمپین تشکیل میدهند! فحشش را به نظام میدهند!!
▪️زن و مرد بدون رعایت حریم شرعی دست در دست هم در هم می لولند. اینجا نیروهایی تربیت میشود که قرار است برای جامعه شیعه و مسلمان ایرانی محصولات فکری و فرهنگی تولید کنند. همان هایی که چندصباح دیگر از تعرض و تجاوز به همدیگر در عرصه سینما و هنر افشاگری خواهند کرد.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
📷زن مکرون گفته: زنان محجبه باعث ترس بچه ها میشوند
▪️تصویر بی حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی میبینید.
▪️قضاوت با شما کدام ترسناک تره؟
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎
چه بنامم تو را آقا؟
سلطان؟ رئوف؟ ضامن آهو؟ غریب الغربا؟
هر چه بنامم همانی و نیز بهتر از آنی.
آقای گرهگشای بیمثال، عالم برای گره شدن به ضریحت کم است انگار. تو گره نزده وا میکنی گره عالمی را با دل مهربانت. از دورترین نقطه زمین تا نزدیکترین دستِ دخیل بسته به حریمت را.
آری از کنار حرمت پل به دل تک تک دلدادگانت زدی. تا نام امام هشتم را به هر لقب که بخوانند، دل سراسیمه آستان کبریاییت را طواف کند.
میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا مبارک باد.
#امام_رضا علیه السلام
#امام_رئوف
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘
۲۰ نفر بودیم. قرار بود درباره کرامت امام رضا علیه السلام بنویسیم. خاطراتِ شخصی خودم با امام رضا را به خاطر آوردم.
صحن جامع بود؟ یا صحنی دیگر؟ یادم نیست. حالم آنقدر بد بود که نمیدانم کجا نشستم؟ با حالی زار از دستِ شوهرِ نصفه نیمهای که محبتش تمامِ قلبم را تسخیر کرده بود، به آقا داد برده بودم. خب جدایی چیزی بود که او گاهی از آن دم میزد. من که این را نمیخواستم. با پولِ حرام و رشوهای هم که نمیشد زندگی ساخت و در آینده بچه بزرگ کرد. تازه عاقبت بخیر هم شد.
با رازی که خودش فاش کرده بود، دردی به جانِ وجدانم انداخته بود. دوراهی بزرگی که نه میتوانستم عشق را رها کنم، نه دلم میآمد دین را برای عشقم زیر پا بگذارم. و اختیارِ دل و دینی که از کف رفته بود... کفه ترازویی که به نفع هیچکدام سنگینتر نمیشد...
آه کشیدم.گریه کردم. ضجه زدم. التماس کردم. توسل جستم و کار را به کاردان سپردم. عهد کردم اگر بنای زندگی من با این مرد است، خدا داراییهای به حرام اندوخته اش را بگیرد. خوب که پالایش شد، حتی اگر تنها شد، زندان افتاد، طول کشید، پایش بمانم. اگر هم نه که ...
اگر نه را نمیتوانستم تا آخر بگویم. اصلاً حالتی جز این را نمیشد تصور کرد. باز دعا میکردم خدایا به مهربان از او پس بگیریها؛ زجر نکشد. به سختی نیفتد. دلم ریش میشود ببینم غصهدار و تنگدست شده.
و برگشتیم. با چه حالی و چه عاقبتی بماند!
نشد! دنیا با من قصد شوخی داشت یا جنگ یا تمسخر، نمیدانم. اما او رفت. با آن داراییِ دو به هم زن.
خاطراتش را هم به مرور و خرد خرد، ریز کردم ریختم دور، بعضی را هم آتش زدم.
۵ سال گذشت، تا اینبار مادرم بیمار شد. باز هم دست به دامان امام رضا علیه السلام شدیم. بله، شفا هم داد. آثارش هم به جا ماند. تکهای پارچه سبز، کنار تختِ مادرم. ساعتی که هیچکس نیامده بود. پارچهای تازه و آب ندیده و خوابی که مادر دیده بود، دکتر سبزپوش بلند قامتی که در خواب او را عمل کرده بود و سلامتی که برگشت.
باز ۳ سال دیگر که گذشت و اینبار خواهرم بیمار شد. و التماس و التجایی که به جایی نرسید. نفسهایی که به شماره افتاد و خاکش که از لابلای انگشتانم پایین میریخت. باید باور میکردم همیشه هم سهم ما معجزه نیست.
خوب که فکر میکنم کرامتِ آقا برای من، نه آن شفای داده و نه این شفای نداده و نه آن عشق پریده است
نه
کرامت آقا برای من، این رشتهی محبتیست که دورِ یادش تنیده است. اینکه فارغ از جواب آری یا نه به آرزوهایم، گره دلم را به ضریحش شل نمیکند. این خواستهها را داد بهتر نداد بهتر.
آقا جان،دنیا برود پی کارش، خودت را عشق است. هر چه که بخواهم، از خودت که عزیزتر پیدا نمیشود. همین خودت مهرت یادت، برای شادمانی ما کافيست.
تولدتان هم مبارک، هرجا که باشیم مهم نیست. دلمان آنجاست. کنار شما.
ارادتمندتان هستم.
#کرامت_امام_رئوف
#کاربر_ناشناس
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍صحن انقلاب
سیامک خم شد از لابهلای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندانها را برای لهکردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد.
پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟
سیامک درحالیکه به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ میزد.
رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آنها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم.
سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد.
چینی روی پیشانیاش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد:
خجالت بکش آبرو برام نذاشتی!
قطرهای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی.
سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه.
سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا.
سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند.
تند و تند راه میرفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد.
هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آنها آمد.
وقتی به آنها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت.
پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد.
- بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو.
با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. هایهای شروع به گریه کرد.
خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید.
ریش سفید و بلندش نشان میداد همسن پدربزرگ سیامک است.
- چیه پسرم؟ چرا گریه میکنی؟
گوشهای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد.
خادمِ حرم اشک از گوشهی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد:
اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس
رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس
هركه آيد به گدايي به در خانهي تو
حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس
#داستانک
#کرامت_امام_رئوف
#افراگل
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739