eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
«سختی ها را تحمل کنید این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی امان زمان(عج) اتصال پیدا میکند» @Revayateeshg
خاطره از شهید علیرضا ایراندوست سال ۱۳۶۰: پس از بستن زخم مجروحین به کنار محمد آمدم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی دانم صبحانه بود یا نهار!؟ شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد: «دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاری‌ها(گروهک تروریستی فعال درکردستان) زنده‌ست و ناله می‌کنه.» با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود. وقتی به او رسیدیم پرسیدیم: «رزگاری مجروح کجاست؟» گفت: «پشت این تخته سنگ». بقیه‌ بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند، وقتی خواستم سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود گفت: «‌اول باید امکان هر عملی رو ازش سلب کنیم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتوانه». گفتم: «چرا؟» گفت: «برای این که وقتی نگاهش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌اش زیر شکمش بود، امکان داره وقتی بهش نزدیک شدیم، به طرفمون شلیک کنه.» محمد که نزدیک من ایستاده بود، گفت: «برادر من! این بزدلا وقتی سالم باشن، صدای تکبیر که بلند میشه هر سوراخی رو هزار تومان می‌خرند، حالا که مجروح شده و از ترس، قدرت کمک خواستن را هم ندارنه، چطور چنین کاری می‌کنه؟» او در جوابش گفت: «قبول دارم، ولی می دونه که ما اعدامش می‌کنیم و شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم باخودش ببره.» محمد با خنده گفت: «اشکالی نداره تا نزدیک در جهنم باهاش هستم؛ بعد ازش جدا میشم و به طرف بهشت میرم و اونو به داخل جهنم هل میدم.» و با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند. فرمانده هم چند متر آن‌طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود. به ما توجهی نداشت. پس از رفتن محمد برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌اش، به دنبال او حرکت کردم. هر دو با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. فرد بیچاره روی تخته سنگی مشرف به پرتگاهی عمیق افتاده بود و اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم دو دست مجروح را گرفته و به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم، من کوله‌پشتی خود را از روی دوشم پایین آوردم و محمد دست به زیر بغل مجروح کرده او را برگرداند. هنوز محمد کاملا او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد، همین که نگاه کردم، دیدم محمد یک دستش به روی شکمش گرفته و خون از زیر آن به طور عجیبی بیرون می‌آید و دست دیگرش به اسلحه ژ۳ خودش بود و لوله‌اش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه‌ای که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژ۳ چون غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری مجروح افتاد. برای چند لحظه قدرت تفکر نداشتم و هیچ حرکتی نکردم. بعد از مدتی متوجه جریان شدم، در این لحظه بقیه‌ بچه‌ها هم که به طرف ما دویدند به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی مجروح بلند کردند، رزگاری نمک‌نشناس فرصت شلیک ۴ گلوله را پیدا کرده بود و همه را داخل شکم «محمد» خالی کرد و در همان لحظه‌ی شلیک، محمد هم ۸ تیری که داخل خشاب اسلحه داشت به طرف او خالی کرده بود، بدن محمد هنوز گرم بود و «خون گرم پاکش» از محل اصابت گلوله بیرون می‌آمد. او را بلند کردم و به پشت به روی تخته سنگی قرار دادم. همه‌ بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به بچه ها کردم، همگی اشک در چشمانشان جمع شده بود. آخر دیگر امیدی نبود که محمد زنده بماند و او کسی بود که به همه روحیه می‌داد. در سخت ترین عملیات‌ها شرکت می‌کرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل مداوا به دوش خود حمل می‌کرد. با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: محمد جان! محمد!... آهسته چشم‌هایش را باز کرد و وقتی نگاهش به من افتاد گفت: «علی! نگفتم تا دروازه جهنم میریم و بعد من میرم بهشت و اونو به داخل دوزخ هل میدم؟» با این حرف همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است. مثل فنر از جا پرید، رنگش قرمز شد. بچه ها را کنار زد و به نزدیکی او آمد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به طرف من و گفت: «چی شده!؟» همگی نگاهمان به طرف رزگاری افتاد که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. روبه «محمد» کرد و گفت: «محمد صدای منو می‌شنوی؟» محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد و به طرف فرمانده نگاه کرد با زحمت بسیار گفت: «سلام» و بعد ادامه داد: « اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه ی عجیبی بود و هیچ کس قدرت تکلم نداشت همه به لبهای محمد چشم دوخته بودند که با زحمت شهادتین خود را بر زبان جاری می کرد، وقتی شهادتین را گفت، خاموش شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه به خواب رفت.
مریم رجوی . این عکس رو خوب میدونه چیه. این صف زنده به گوری کرد ها در عملیات انفاله. ۱۸۰ هزار نفر کرد کردستان عراق با فرماندهی صدام حسین و همراهی مجاهدین خلق قتل عام شدن. ننگ تاریخ مجاهدین خلق 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من گول خوردم فکر میکردم واقعا به شعارهای خودشون پایبند هستند بیا شما به موهای من دست بزن مگه من چیزی میگم تازه مردها هم ریختن سرم هی بهشون میگم مگه این ناموس شماست به شما چه فکر کنم مردها تصمیم دارن زنهای مردم رو لخت کنن ولی گویا نسبت به خانواده ی خودشون تعصب دارن خلاصه که گول شعارهای اینا رو نخورید من بعد از اون همه کتک از خواب پریدم ولی شما مواظب باشید @Afsaran_ir
🔞 خاطره‌ای بشنوید از گروهک کومله که به بهانه مرحومه می‌خواد مردم رو بکشونه کف خیابون و مثلا شده لیدر اعتراضات رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می‌کنن. این رسم رو کومله هم اجرا می‌کردن، با این تفاوت که قربانی‌ها جوانان اسیر ایرانی بودند یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان کومله بردن. بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنید تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی‌ها را بیارن. شش نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمی‌شد را آوردن و تک تک سر بریدن... شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می‌زدن و آنها شادی و هلهله می‌کردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن... 📚 حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴ 🏴 @Roshangari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ رئیس‌جمهور پس از سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل، مسیر این سازمان تا هتل محل اقامت را به صورت پیاده طی کرد. 🔹منافقین و گروه های معاند طی روزهای گذشته تلاش کرده بودند با فراخوان گسترده نیروهای خود در این مسیر، اقدام به تجمع علیه جمهوری اسلامی کنند/ رئیس جمهور تمامی مسیر مذکور را به صورت پیاده طی کرد. @HawzahNews| حوزه‌نیوز
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ ۴۵ثانیه ای رو ببینید تا خیالتون راحت باشه زباله ها و درندگان نمی توانند گزندی به نظام برسونند. @entekhab_t_masiri
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بعد از آن همه عربده‌کشی و تهدید آقای رئیسی توسط آدمکش‌های منافق و خوانندگان کاباره‌ای، وی پس از سخنرانی در سازمان ملل، مسیر را تا هتل پیاده رفت اما خوب اثری از این لاف‌زنان در غربت نبود اصل جنس‌ها جرات مواجهه با این مَرد را ندارند بعد عده‌ای برای براندازی به آنان دل‌خوش کردند! 🔹‌ کمال لطفی 🔖کانال خبری 20:30👇 🌐 eitaa.com/joinchat/2748973056C49bc959112
دوست عزیزی که هنوز داری داد حق آزادی سر میدی، می‌دونی رنسانس چی بود و چی به سرش اومد؟ یه عده علیه حکومت کلیسا (که از قضا مشکل هم داشت) شورش کردن. اتفاقات زیادی افتاد اما اینا هم بود: ●اومانیسم (فردمحوری) رشد کرد. ●اخلاقیات دیگه وجود نداشت. ●خیانت‌ها زیاد شد و دیگه کسی به کسی اعتماد نداشت. ●فرد برای رسیدن به خواسته‌هاش از هر حیله و روشی استفاده می‌کرد. ●سکولاریسم پایه گذاری شد. حالا بهم بگو: با وجود چنین تجربه‌ای توی اروپا و تجربه اتفاقات وحشتناک این چند روز توی کشور، هنوزم میشه به آینده این شعارهای پر رنگ و لعاب اعتماد کرد؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739