10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوجوان کم سن و سالی که به خاطر استوری علی کریمی کنجکاو شده بود اغتشاشات خطرناک را ببیند و بدون اجازه مادرش از خانه خارج شد!
▪️جان این بچه های معصوم در خطر کشته سازی گروهک های داعشی با تحریک سلبریتی های خائن
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خشونت ، قتل ، غارت ، جنایت ، کشف حجاب ، تعرض به ناموس مردم ،توهین به مقدسات و.....
کلیپی کوتاه از برخی اقدامات و شرارت های آشوبگران در روزهای گذشته
نکته مهم ماجرا اما اینست که اکثر این افراد زیر ۲۰ سال سن داشتند. باید پرسید این نسل در کجا تربیت شدند که اینگونه شرور و هنجار شکن بار آمده اند؟
این فتنه هم تمام میشود اما بسترهای فتنه ساز همچنان فعال هستند...
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖋 حتما ببینید :
❌گروهک دخترکُش
🔻ببینید اعضای گروهک های #تروریست کومله و دموکرات و پژاک با دختران کرد چه می کنند!
🔹#پروژه_انتحار #مهسا_امینی توسط این گروهک ها انجام شده و بخیال خام خود می خواهند ایران را تجزیه کنند و احمق سیاسیون، سلبریدیها و افرادی که فکر کرده اند این جیغ و دادها بخاطر دفاع از مرگ یک دختر کرد است.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
مداحی_آنلاین_میبینم_روزی_که_قرآن_به_سر_نیزه_رود_محمود_کریمی.mp3
6.87M
🎙🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم(ص)
🌴می بینم روزی که قرآن به سر نیزه رود
🌴در عالم نیست کسی فریاد حیدر شنود
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اصن خیلی جالبه...انتحاری زد 😂
"زهورا"
@twiita
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیلی تأثیر گذار بود😅
دلیل موفق نبودن انقلاب براندازها این بود که جمهوری اسلامی در وهلهی اول نرفت ...
آقای جمهوری اسلامی چرا نمیروی تا اینا وهلهی دومشون رو فعال کنند😄😃
جمله رو داشته باشین: اگر میخواهید جمهوری اسلامی برود، باید جمهوری اسلامی برود😄
همزمان هم حکومت دموکراتیک میخواد و هم پادشاهی😄
#تروریستهای_خیابانی
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت91
***
مقابل آسانسور ایستاد و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش میآمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بیحوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت:
- سلام حاجی!
حسین با دیدن امید، امیدِ تازه میگرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمیشناخت. لبخند زد:
- سلام امید جان، تو نمیری خونه؟
- یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم میرم.
حسین وارد آسانسور شد و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت:
- یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن.
و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمههای آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت میخواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن میترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش میداد.
از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچوقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که میخواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری میداد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایدهای ست که به ذهنش رسیده.
از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید.
- چه خبر حاج حسین؟ کمپیدایی؟ سراغی از ما نمیگیری؟
حسین نگاه خستهاش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگتر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروکهای صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش میخواست چیزی از آنها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد:
- گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم.
نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبلهای مقابل میز کارش نشست:
- تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری میبینی رسانههای بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربهرقصونیای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانهها جواب بدیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت92
حسین خودش همه اینها را خوب میدانست و شنیدن دوباره این حرفها فقط اعصابش را خردتر میکرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت و سرش را تکان داد:
- من و تیمم داریم تلاش خودمون رو میکنیم؛ ولی سرنخهای قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. انشاءالله درستش میکنیم.
نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید:
- غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟
نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت:
- یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگهشون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم.
از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمیتوانست بگوید. نیازی اخم کرد:
- یعنی چی که پیداش نکردین؟
حسین زبانش را بر لبش کشید:
- نمیدونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد.
اخمهای نیازی در هم رفت، به حالت نیمخیز نشست و صدایش را بالا برد:
- یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اونجا چکاره بودین؟
- همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمیره قربان. متاسفم؛ ولی قول میدم پیداش کنم.
حسین احساس میکرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخهای نیازی را نداشت. برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید، از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد:
- دیگه با من امری ندارید؟
نیازی هم ایستاد و با چهرهای که نشان میداد ذهنش درگیر شده است، دست حسین را فشرد:
- نه. در پناه خدا.
حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد، نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی میکرد؛ دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه میشناخت و از آن زمان، احساس میکرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمیتوانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هالهای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف میزد، کم میخورد و کم میخوابید؛ بیشتر روزها را روزه میگرفت. میگفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند. حسین خودش بارها نماز شبهای نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیاتهای شناسایی. با این وجود، نمیتوانست با نیازی ارتباط برقرار کند. نیازی را نمیفهمید؛ گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت. همین ویژگیها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند.
تلفن همراهش را تحویل گرفت و نگاهی به تماسهای بیپاسخ و پیامهایش انداخت. عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود. سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمیاش که او هم یادگار دوران جنگ بود.
سوار ماشینش شد و بیتوجه ساعت، شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنجتا بوق خورد تا صدای خوابآلوده صادق از پشت خط بیاید که از همان ابتدا غر میزد:
- تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
17.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در این فیلم ببینید چرا نیروهای امنیتی در روزهای اول، مانع آشوبگران نمیشوند!😉
⭕️ تصاویر واقعی از عملیات شناسایی، رصد و دستگیری آشوبگران در آشوبهای گذشته
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13