#خاطرات_جبهه
#شکرخند
😂😂پنچری بعثی😂😂
راننده آمبولانس🚑بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد🙁رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا
پرسیدم: کجا؟🤔
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود🤣) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه!😆برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن😂😂
#طنز
💎 @fotros_dokhtarane
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_هفت
می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را میدانستند.مشهور بود که دختر ماجراجویی است .
گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد . حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار ،دست فروشی و شعبده بازی کرده است .
لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم . قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر او گردن میکشیدند . همان طور که فکرش را میکردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها ، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت گفت :(( من یک سری کامل از این مدل را میخاهم ، خیلی زیبا و ظریف ،و خیلی زود.))
شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند . بیش از حد به او میدان داده بودند . خیال میکرد میتواند صاحب هرچیزی که بخواهد بشود .
حسابدار ، سفارش ها را تند و تند یادداشت میکرد . به او گفتم چنین بنویسد :((یه سری کامل ، شامل انگشتر ، النگو ، گردنبند، بازوبند، کمربند، مو گیر و خلخال، از مدل دو اژدها .))
پایان قسمت سی و هفت 🌹🌷
@fotros_dokhtarane
#معرفی_کتاب
رمان زایو :
رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما
#نقد_کتاب
#زایو
#مصطفی_رضایی_کلورزی
#انتشارات_کتابستان_معرفت
رمان زایو یک رمان خیالی نیست یک واقعیتی است از زمانه ای که داریم در آن زندگی می کنیم و آینده ای که به سوی آن در حرکتیم؛
آنچه که دارد در مقابل چشمانمان رخ می دهد پیشرفت و توسعه ی سخت افزاری و نرم افزاری است و برعکس سقوط سردمداران دنیا به مدیریت آمریکایی که در کشورهای مختلف بر مسند نشسته اند و شرافت و مردانگی را زیر پاگذاشته اند و مردمان کشورهایشان را مثل حیوانات اهلی اداره می کنند،
خلاصه داستان: در دوره ای که با رویکرد به آینده ی نزدیک ترسیم شده، ابَر نکبت های عالم ویروسی درست میکنند که به جان مردم می افتد که هر کس آن ویروس را بگیرد قطعا میمیرد. نیمی از مردم دنیا را کشته اند، خودشان به کره ی ماه گریخته اند و هم مسلکان شان را هم دارند می برند.
تنها یک دانشمند ایرانی میماند که میتواند پادزهر آن را بیابد اما به شرط آن که جان خودش را فدا کند و …
ادامه نقد👇👇👇👇👇💥💥💥
📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#معرفی_کتاب رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما #نقد_کتاب #زایو #مصطفی_رضایی_کلورزی
ادامه نقد رمان زایو👇👇👇👇👇💥💥💥
بقیه رمان را بخوانید، اما در چشم اندازی که این رمان مقابل چشمان خواننده قرار میدهد، #بیداری و #اتحاد و حرکت آزادگان جهان جلوه گر است.
پیام اصلی داستان: در هر زمانی حق پیروز است البته به شرطی که یاران حق در راهی که شروع کرده اند #استقامت به خرج بدهند و به آن امید دارند.
پیام های فرعی اش، خباثت دشمنان انسانیت است، اگرچه ظاهرا #رفاه را فراهم کرده اند اما این رفاه برای بستن دهان آن هاست تا آسایش شان مانع بزرگ بیداری دل ها و فکرشان و حرکت شان شود.
و دیگر اینکه اگر اهل حق با هم #متحد شوند می توانند تمام بدی ها را از بین ببرند و پیروز می شوند هر چند که در سختی قرار بگیرند، ایران پرچمدار #تمدن اسلامی و نجات دهنده ی بشریت است زیر سایه ی خداوند متعال و با تکیه بر #ولایت البته اگر جوانانش همچنان بیدار بمانند، دل از آسایش و رفاه ببرند و تن به سختی مبارزه با استکبار در سراسر جهان بدهند.
بهر حال این رمان گام بلندی در رویکرد نگاه به آینده ی روشن است و #اسرائیل قطعا نابود شدنی است.
🌻 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#معرفی_کتاب رمان زایو : رمانی خیالی اما گویای واقعیت زمانه ما #نقد_کتاب #زایو #مصطفی_رضایی_کلورزی
#یڪ_جرعه_حیاٺ 📚
#معرفی_کتاب
خب ڪتابی که امروز معرفی کردیم
ڪتاب #زایو هستش...
یڪ ڪتاب تخیلے ڪه جهان رو در سال۱۴۲۰روایت میڪنه...
جهانے که دیگه توش جایی برای جنگ با تفنگ و ڪشتار و خونریزی این چنینی وجود نداره و مردم جهان درگیر جنگ با انواع ویروس ها و بیمارے ها هستند...
یک ویروس مهیب و خطرناڪ به اسم "زی-او" یا همون زایو داره توی جهان به سرعت فراگیر میشه و خیلیا رو درگیر میڪنه...
قشنگے و لذت بخشے این داستان به روایت مصطفی رضایی اونجاییه ڪه پادزهر این ویروس خطرناڪ توسط یڪ فرد ایرانے به اسم دکتر علی پارسا درست میشه...
ڪتاب زایو داره حال و هواے این روز هاے جهان رو در قالب یڪ رمان فوق العاده بیان میڪنه...
و جالب اونجاست ڪه این رمان تو سال۱۳۹۵چاپ دومش صورت گرفته و ما داریم صحنه هایی رو که تصورات نویسنده در سال ۱۴۲۰جهان بوده...
در سال ۱۳۹۹ میبینم...
خلاصه این ڪتاب فوق العاده است پیشنهاد میڪنم شما هم بخونینش👋🏻😁
خیلی شبیه وضعیت جهان در دوران #کرونا ست.
و جالب اینکه قهرمان داستان #دانشمند ایرانیست که پادزهر این ویروس را کشف میکنه😍
➜•🌿
「 @fotros_dokhtarane 」
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_سی_هفت می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_هشت
بیرون مغازه،محافظ هابه مشتری هامیگفتندیابروند یادوربایستدومنتظربمانندتاخریدخانم های دارالحکومه تمام شود .
بلخره پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاظر شدند . به اندازه فروش یک هفته مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند.
همسر حاکم به پدر بزرگ گفت :(( پس فردا هاشم را به دارولحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریده ایم پرداخت شود.))
پدر بزرگ همراه با تعظیم ، سیاه ایی از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت :(( هر طور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید ، خودم به دارالحکومه بیایم.))
زن ها میخواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره ، چیزی را به مادرش یاد آوری کرد .
مادرش گفت:(( یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گران بها و تزعینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر میخاهد ، مرمت کن .))
پدر بزرگ گفت :(( اگر صلاح میدانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد . ما اینجا همه ی مواد و ابزار های لازم را برای صیقل و تعمیر داریم .))
پایان قسمت سی و هشت 🌹🌷
@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊️ میترایی که زینب بود و شهید شد ..🕊️
📌مگر #دخترهاهم_شهیدمیشوند !!! 🤔
_ باید گفت بله....
🔰 این شهیده یک دختر نوجوان ۱۴ ساله است❤️
📍 که با وجود اینکه سن کمی داشته در زمانی که هیچ جنگی در شهرشان نبوده توانسته با فعالیتهای فرهنگی و جهادی خودش نقش موثری در فضای فرهنگی (#شاهین_شهر #اصفهان) ایجاد کنه.
⭕️ آنقدر فعالیتش موثر بوده که مورد حمله منافقان قرار گرفت و منافقان با چادرش که هیچ وقت از روی سرش نمی افتاد او را خفه کردند و به شهادت رساندش😔
خوب دیگه دارم همش رو می گم😇
📙 کتاب #من_میترا_نیستم
📗 کتاب #راز_درخت_کاج
در مورد شهیده #زینب_کمایی 💝
را بخونید تا بیشتر باهاش آشنا بشید.
#شهیدانه
#زنان_نمونه
🌷@fotros_dokhtarane
✂️ #کارگاه_مهارت
سلام دخترا عزیز دل😊
عصر دوشنبه تون بخیر
امروز اومدم با یک آموزش عالی برای تولدهاتون🎈
با این آموزش ها میتونین یه تولد خوشگل و با هزینه ی کم برگزار کنید😎
بریم برای آموزش🚶♀
@fotros_dokhtarone
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_سی_هشت بیرون مغازه،محافظ هابه مشتری هامیگفتندیابروند یادوربا
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_نه
_حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه ، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط.
کسی را که می فرستید باید از پس فردا ،در دارالحکومه ، مشغول به کار شود .
پدر بزرگ فکری کرد و گفت :(( نعمان برای این کار مناسب است . او جلادهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر ، استاد است .))
قنواء گفت :(( بهتر است هاشم را بفرستید . چهره اشراف زادگان را دارد .))
مادرش مرا ورانداز کرد و از پدر بزرگ پرسید :(( کارش چطور است .))
پدر بزرگ از زیر دستار ، پشت گوشش را خاراند و گفت :(( در کارهای زرگری مهارت های خوبی دارد.زیباترین کارایی که خریدید ، از طرح ها و یا ساخته های اوست ،اما دوست ندارم از من دور شود . هاشم هنوز خیلی جوان است ؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمی داند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد .))
قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت :(( این قدر حرفتان را تکرار نکنید !از طرح های این جوان خوشم آمد . می خواهم اگر فرصت کردم ، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید .))
مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
_ اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر میگیریم. دست مزدش پس از پایان کار ، پرداخت می شود .
قنواء قبل از رفتن ، آهسته به من گفت :(( آنچه را سفارش دادم باید آن جا بسازی . دوست دارم کار کردنت را ببینم .))
گفتم:(( ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد .))
قنواء شانه ایی بالا انداخت .
_ هر چه لازم است ، برایت آماده میشود.
زن ها که رفتند ، پدر بزرگ به من گفت :(( حق با تو بود .نباید تو را از کارگاه به فروشگاه می آوردم .))
اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم .
🌹🌷پایان قسمت سی و نه
@fotros_dokhtarane
📝 ۶ راه برای اینکه کاراتو بهتر انجام بدی
😉 حتما امتحان کن
🌟@fotros_dokhtarane
#ټـݪـنـگـڔ🍃
تو گناه نکن ؛ در عوضخدآ•|🌻🌸|•
زندگیتروپرازوجودخودشمیکنه..🥰🌿
عصبی شدی؟
نفس بکشبگو: بیخیال،چیزیبگم،
امامزمانناراحتمیشه..♥️🌙
دلخورتکردن؟
بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم🌊💕
تهمتزدن؟
آرومباشوتوضیحبده〰🌌
بگو: به ائمههمخیلیتهمتا زدن..
کلیپوعکسنامربوطخواستیببینے؟
بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره..🌱
نامحرمنزدیکتبود؟
بگو:مهدۍزهرا(عج)خیلیخوشگلتره
بیخیالبقیه👌🏻✨
❤️ @fotros_dokhtarane
━━━━━⊱✿⊰━━━━━
❄️خـدایـا
🦋آغازی کـه تـو
❄️صاحبش نباشی
🦋چه امیدیست به پایانش
❄️پس بـه نـام تـو
🦋آغاز می کنم روزم را
❄️ســــــــلام
🦋صبحتون بـخیر
❄️امروزتـون پر از زیبـایی
🍃🌸 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محمدابراهیم_همت
کار مومن نشد ندارد..
بخواهد آدم میشود...
کاری در تاریخ دنیا از دیدگاه یک مومن نشد ندارد..
کوه در زیر پای یک مومن اگر آن مومن اراده وتقوا و اخلاص داشته باشد، سرکوب میشود..
💠@fotros_dokhtarane
فراری از وصیت نامه #شهید_محمدابراهیم_همت 🌷
شهید حاج محمد ابراهیم همت در دومین وصیت نامه به جا مانده از خودش نوشت: خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به درآیم سیمهای خاردار مانع اند.
من از دنیای ظاهر فریبم مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم.
به تاریخ ١٩/ ١٠/ ۵٩ شمسی ساعت ١٠:١٠ شب چند سطری وصیت نامه مینویسم..
هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است. مادر جان میدانی تو را بسیار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.
مادر، جهت حاکم در یک جامعه انسان ها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرن ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سردرگم و سردر لاک خود فرو برد را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت وشهامت و شهادت است.
از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است به پا خیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمیشود. نه شرقی _ نه غربی.
پدر ومادر، من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده شوم وخویشتن راگم و فراموش کنم، علی وار زیستن و علی وار شهید شدن حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم.
شهادت در قاموس اسلامِ کاری ترین ضربات را بر پیکر ظالم، شور، شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامی اند، پس سد راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود،.
مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود، زینب وار زندگی کن ومرا نیز به خدا بسپار...
(اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک)
والسلام..
محمد ابراهیم همت
💠@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_سی_نه _حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه ، هم مشکل ا
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_چهل
***
اتاقم در طبقه دوم خانمان بود . آنجا را به سلیقه خودم آراسته بودم. چند تا از طراحی هایم ، یادگاری هایی از پدرم و اشیای ظریفی که در سفر ها خریده بودم ، به در و دیوار آویزان کرده بودم.
همان جا میخابیدم.تختم کناره پنجره بود و شب ها به آسمان نگاه میکردم تا به خواب میرفتم . پیش از آنکه ریحانه را در مغازه ببینم ،احساس خوشبختی میکردم .خسته از کار روز ، در بسترم دراز می کشیدم و راضی از زندگی بی دغدغه ام ، خود را به سفر هایی که خواب برایم تدارک میدید، می سپردم.گاهی ساعتی پس از شام ، پدربزرگ با دو پیاله جوشانده آرام بخش که
ام حباب آماده میکرد به اتاقم می آمد . چند دقیقه ایی را به گفت و گو می گذراندیم. میگفتیم و میخندیدیم و برای آینده نقشه می کشیدیم .
آن شب هم مثل چند شب قبل ، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشم نیامد . از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل ، زیر ابرهای تیره ، چشم دوختم و تا سحر به آینده بی سرانجامم فکر کردم . هیچ راهی در مقابلم نمیدیدم . هر سو بن بست بود .
پایان قسمت چهل 🌹🌷
@fotros_dokhtarane
#شکرخند 😂❤️
به پسر پیغمبر ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند.
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند،
توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند ما هم اذیتشان میکردیم.
دست خودمان نبود.
کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد،
دیگر معطل نمیکردیم
صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»
دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟»
با عصبانیت میگفتند:
«به پسر پیغمبر ندیدم.»
و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره:
«برادر برادر!»
بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟»
جواب میشنید:
«هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
#طنز
💎 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° #استوری🖤
🥀دنیاے خاڪ , چادر او را گرفتہ بود
🥀دستےڪشید و،چادر خودرا؛تڪاندو رفٺ
#فاطمیه
-------•|💎|•-------
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_چهل *** اتاقم در طبقه دوم خانمان بود . آنجا را به سلیقه خودم
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب 😍
#قسمت_چهل_یک
بین من و ریحانه دیواری بود که هیچ دریچه ایی در آن باز نمیشد .
بارها در دل ساکت و سنگین شب ،صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم . میخاستم از معمای عشق سر در آورم . چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند میتوانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟
میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی ازوجود ریحانه،مرا آن طور بهم ریخته بود؛شبحی ازچهره اش؟ نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟سکوت و وقارش؟ اهنگ صدایش؟همه اینها؟ هیچکدامشان؟همه ی اینها بود وهیچ کدامشان نبود.
امیدوارم بودم پس از چند روز فراموشش کنم،ولی نتوانستم.مثل صیدی بودم ک هرچه بیشتر تلاش میکردم،بیشترگرفتار حلقه های دام میشدم.
گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم .بایددر ظلمتی که دوره ام کرده بود،راهی به روشنایی می گشودم . درآن بیچارگی، این تنها چاره بود ؛ ولی چگونه ؟
🌷🌹پایان قسمت چهل و یک
@fotros_dokhtarane