🌍 در مرکز دنیا
😉 وقتشه دنیا رو متحول کنی❗️
#روز_جمهوری_اسلامی مبارک❗️
#کلام_یار❤️
#نوجوان✨
#دختران_فطرس 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نود_هشت
😍رویای نیمه شب 😍
یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال میگرفتم تو را دیدم . به مغازه میرفتی . تعقیبت کردم . یکی را فرستادم در موردت تحقیق کند .😁 وقتی فهمیدم نوهِ ابونعیم زرگری و پدر برزگر علاوه بر چند مغازه و نخلستان ، مال التجاره فراوانی را به کاروان ها سپرد تا برایش تجارت کنند ،قرعه به نام تو افتاد . ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه بیاییم😜 . بقیه ماجرا را خودت میدانی .
هم میخاستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت الات ببیند .😊 نباید میفهمیدند که برای کار به اینجا آمده ایی .))
به کنار پنجره رفتم و به روبه رو نگاه کردم .
از کار خودم خنده ام گرفت . روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم.حالا که به آن راه پیدا کردم ،دوست داشتم کناره پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم .
_ دیگر مجبور نیستید به اینجا بیایی.😄 همین فردا یکی از خدمتکاران را میفرستم تا طلبتان را بپردازد.
گفتم :(( بازی بچه گانه ایی بود !اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد ،این کارها جلو دارش نیست.))😐
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند .
_ چاره ایی نیست ! تو با یک دختر معمولی فرق داری . ببین کجا زندگی میکنی !اینجا به جز قدرت و حکومتی چیزی معنی ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد ،برکنار خواهد شد 😁.
او بدون وزیری زیرک نمیتواند از پس کارها بربیاید .ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شدند تا چیزی حکومت را تحدید نکند . آن وقت تو که دختر حاکمی ،انتظار داری هر طور میلت میکشد ازدواج کنی؟😳
_ برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه میخورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ایی دارند .
به آب نما میان باغ نگاه کردم.از وضعیت ناراحت بودم .من هم مثل قنواء از آینده نگران بودم .نمیتوانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم . دلم میخاست به کارگاه پدر بزرگ پناه ببرم . دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت بار شده بود. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی میآمد. انسان چطور میتوانست با بی تفاوتی .😀در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش ، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال ، بدترین لحظه ها را میگذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیاط خود نداشتند !نمیدانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا قنواء را . برای امینه هم ناراحت بودم😭 .
ناگهان از کنار آبنما دیدم ، دهانم از تعجب باز ماند . مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین میرفت . داشت با عجله دارالحکومه را ترک میگرد. نمیتوانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود .🌹
پایان قسمت نود و هشت 🌷
@fotros_dokhtarane 🌺❄️⭐️
🌹سیزدتون بدر♡دشمنانتون در به در😉
💙رفقاتون گل به سر♡گرفتاریاتون زود بدر😍
😊خوشیهاتون هزار برابر😋
🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود🤲🏻
☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️
☁️ ☁️ ☁️ ☁️
_🌲🏡🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊
۱۳تابدی♡۱۳تابلا♡۱۳تا زشتی♡۱۳تانحسی♡۱۳تا غصه♡۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۴۰۰ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان،سیزده بدر مبارک 🌹
فروارد کن برای بهترین دوستاتون❤️😍
#دختران_فطرس 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
○•🌱
سیزدهبدریعنی:↷
تمامِ سیزده معصوم(ع)
چشمشان به دَر است
تا تو بیایی ..💚
#اللهمعجللوليكالفرج
#منتظرانه🍃
⚜دختران فطرس⚜
✨|@fotros_dokhtarane |✨
#طنز😆
یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ!
ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، بنده خدا ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ✋️
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ 😎
ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮
همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ … 😂😂
😂@fotros_dokhtarane
⇩______(。♥‿♥。)______
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_نود_هشت 😍رویای نیمه شب 😍 یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_نود_نهم
با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.)
-مسرور دیگر کیست؟چی شده؟😕
به کنار پنجره آمد.مسرور را که به طرف در خروجی می رفت،نشانش دادم.
-مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم.شاگرد ابوراجح است.😄
-حالا چرا نگرانی؟آمدنش به دارالحکوممه چه اهمیتی دارد؟
-یکی را بفرست او را برگرداند.باید بفهمم برای چه به این جا آمده.اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده،پس چرا کسی خبرم نکرده؟🤥
-احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
-نمی دانم چرا دیدن او این جا،نگرانم کرده.آدم قابل اطمینانی نیست.کارهایش مشکوک است.خواهش می کنم یک کاری بکن.🚶🏼
قنواء قبل از آن که با قنواء بیرون برود،گفت:( آرام باش!لازم نیست او را برگردانیم.یکی را میفرستم تا از نگهبانی بپرسد.🙃🔥
-از هردوی شما ممنونم.🙂🖐🏿
آن ها رفتند.
نتوانستم توی اتاق بمانم در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم.
آمدن مسرور به دارالحکومه،معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه،نمی توانست آن قدر متعجبم کند.😳
از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود .چرا او را به داخل راه داده بودند .
آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟
نه ،ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید به من میگفت احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح و قنواء و امینه شود .😳
قنواء و امینه برگشتند.امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام،دست بیندازند،اما چهرهءشان جدی بود.
قنواء گفت:( نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته ومسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.:) 🌹
امینه گفت:( موفق هم شده با وزیر صحبت کند.)
دل شوره ام بیشتر شد.به قنواء گفتم:( حق داشتم نگران شوم!یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم.حس بدی دارم.)😢
-چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود.باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت:( او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.)😄♥️
از پله ها پایین رفتیم.پس از گذشتن از عرض حیاط،به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتویی داشت.نگهبانی جلوی در ایستاده بود.قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم.خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت.نگهبان تعظیم کرد و ضربهء آرامی به در زد.دریچهای میان در باز شد و پیرمردی عبوس،چهرهء پر از آبلهء خود را نشان داد.🙂
با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم،سر تکان داد.قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد.پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت.قنواء به طرف ما آمد و گفت:( برویم.بیرون از اینجا با رشید صحبت میکنیم.)😃
از همان راه که آمده بودیم،برگشتیم.
سر انجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد.امینه آهسته به من گفت:( خودش است.)😊
رشید به طرفمان آمد.شبیه به پدرش بود ؛ با این تفاوت که خوش قیافه بهنظر میرسید.با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من،لبخندش را فرو خورد.لابد حدس زده بود که من کیستم.به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید.متوجه من شد.سلام کردم.جوابم را داد.قنواء به او گفت:( ایشان هاشم هستند.)😄♥️
_هاشم؟🤥
وانمود کرد مرا نمیشناسد.قنواء به او گفت:( لازم نیست نقش بازی کنی.مطمئنم او را میشناسی و میدانی چرا به دارالحکومه رفتوآمد میکند.)😄
رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند،نگاه کرد.بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد.امینه که سعی میکرد خوشحالی اش را پنهان کند.نگاهش را به پایین انداخت.🙃
_چیزهایی شنیدهام.امیدوارم حقیقت نداشته باشد!
_حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمیکنم.☺️
نمیگذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی.همه میدانند که به امینه علاقه داری،اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی،حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.😉
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانهء امینه گذاشت و ادامه داد:( راستی قدرت و ثروت،اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی را که تو را دوست دارد،فدای آن کنی؟)🌱
رشید آهی کشید و گفت:(کسی که در گرداب بازی قدرت و مقام افتاد،اگر مجبور شود،همسر و فرزندش را فدای آن میکند.متاسفانه من نمیتوانم روی حرف پدرم حرف بزنم.اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید،خود به خود این مشکل حل میشود و پدرم ازدواج مرا با امینه میپذیرد.)😄🕊
این داستان ادامه دارد...🐚🦋
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
💌 برای فرار از #گناه ،
باخواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش، خودت را مشغول کن.
#شهید_حمید_باکری🌷
#الگوی_خودسازی
🌱 #خودسازی_شهدا
💫 @fotros_dokhtarane
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💛
👈بهترین راه برای جبران گذشته ها
آزادی انتخاب، مهمترین ارمغانی است که خداوند به انسان داده است.
🔑💛 تاریخ بشر با شانس و اقبال نوشته نشده است!
همه موفقیت ها و شکست ها، نتیجه انتخاب های شماست.
#پست_اینستاگرام
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
@fotros_dokhtarane
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_نهم با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!م
#رویای_نیمه_شب 🌾🌱
#قسمت_صد🌺
امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد .به او گفتم قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم من هم دلم جای دیگری است 🌝
_پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد ؟
_من زرگرم قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛🌻
اما در واقع میخواسته وانمود کنه که قرار است با هم ازدواج کنیم.
_ برای چی؟
_ تا شما و وزیر دست از سرش بردارید.😢
من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه حل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت :((پدرم دوست دارد مثل او باشم او برای آنکه همچنان مورد اطمینان حاکم باشد از هیچ کاری روی گردان نیست.🙃 قاضی هم برای آن که موفقیت و مقامش را از دست ندهد هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد.🤨 ساعتی پیش جمعی از شیعیان را به اینجا آورده آنها در انتظار محاکمه هستند و خبر ندارند که پیش از محاکمه مجرم شناخته شدهاند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد .))
_ همان گروه که با زنجیر به هم بسته شدهاند ؟
_بله
_چه کردهاند که باید به سیاهچال بروند ؟
_در مجلس مشکوکی شرکت کردهاند یکی خبر آورده که در آن مجلس ،برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کردهاند 😃 پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم، از امام زمان می خواهیم که شرح این دو نفر را از سر شیعیان کم کند.
پدرم میگوید که چون امام زمانی وجود ندارد ،لابد منظور پیرمرد رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه علیه مرجان صغیر قیام کند .😀
حرفهای ابوراجح به یادم آمد به رشید گفتم متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام و وزارت دوروزه اش فروخته.😞
از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد چون می دانند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید .😭
_به من هم میگوید شیعیان پله های ترقی ما هستند آنها را قربانی میکنیم تا به مقام و ثروت مان افزوده شود . 🧐
_تو سعی کن مثل پدرت نباشی .🤫
رشید کنار دیواره حوض نشست.دست در آب زد و گفت:( پدرم در حومهء شهر،مزرعهء بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده،گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم،دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و هرگز برنگردم!)🚶🏾🔥
پایان قسمت صد 💐🌸🌺🌼
❄️این داستان ادامه دارد.....🌙
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
- انقلابــ کارمند نمیخواد رفقا
آدم جهادے میخواد
فرقِ حاجقاسم با همکار هاش
تو همین بود...
#مکتبحاجقاسم❤️✌️🏻
⚜#دختران_حاج_قاسم ⚜
✨|@fotros_dokhtarane |✨
💌 #یه_حرف_خوندنی
تازه نوروز تموم شده، فردا 🙄
این هفته که نه... از شنبه بعدی 😬
بهار که حسش نیست، از تابستون 😶
چندتا برنامه در دست اقدام داری :)
که مدام عقب میندازیشون...
کارهایی که
یه جورایی همهش
🍁 تنبلی میکنی برا انجامشون
اگه تو هم، از این برنامههای در انتظار داری
این راهها رو امتحان کن👇🌸
💜 #ریشهی_تنبلی رو پیدا کن؛ مثلا
شاید لازمه اعتماد بنفست رو تقویت کنی...
💜 منتظر #انگیزه نباش؛
خودت به خودت انگیزه بده یا حتی
به خودت، برای کار خوبت، جایزه بده...
❤ #همین_الان شروع کن؛
«از شنبه هفته بعد» یه تلهی بزرگه 😊
❤ با آدمهای تنبل #همصحبت و همراه نشو
💚 #هدف داشته باش؛
هدفهای خوب،
همراه #توکل
ما رو تا موفقیت همراهی میکنن . . . 🌸🍃
دخترونه فطـــرس
❣ @fotros_dokhtarane