eitaa logo
سابلیمینال رایگان
22.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
588 فایل
کانال سابلیمینال رایگان https://eitaa.com/joinchat/940704071Cd194b7e412 کانال نتایج https://eitaa.com/joinchat/1567686953Cdbf7e1553b محصولات پویان https://eitaa.com/joinchat/2984510454C35feff5b4a ادمین @Ali11400new
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیاها و موجودات دیگر ، مقام امیرالمؤمنین علیه‌السلام، اسرار کوه قاف ، زنده نمودن سلیمان بن داوود ، سوار شدن بر ابر و فرمان به باد و ... سلمان فارسی (ره) گفته اند: هنگامی که مردم با عمر بیعت کردند، من، امام مجتبی(علیه‌السّلام) ، امام حسین(علیه‌السّلام) ، محمد حنیفه، محمد بن ابی بکر، عمار یاسر و مقداد در منزل امیرمؤمنان علی بن ابی طالب(علیه‌السّلام) در خدمتشان، حضور داشتم. امام حسن(ع) عرض کرد: ای امیرمومنان! سلیمان بن داوود از پروردگارش، مُلکی درخواست کرد که برای اَحَدی بعد از خودش، شایسته نباشد و خداوند خواسته‏اش را به او عطا فرمود؛ آیا شما هم بر آنچه سلیمان بر آن حکومت داشت قدرت و سیطره دارید؟ حضرت فرمود: به خدایی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید، گرچه سلیمان بن داوود از پروردگارش مُلک و پادشاهی را مسألت کرد و خداوند هم به او مرحمت فرمود، ولی پدر تو تملّک یافت بر مُلکی که بعد از جدّت رسول خدا(ص) ، احدی نه قبل از ایشان و نه بعد از آن جناب، بر آن تملّک نیافت و نمی‏یابد. امام مجتبی(ع) عرض کرد: ما می‏خواهیم بعضی از کراماتی که خداوند به شما تفضل کرده را به ما نشان دهید. امیرمومنان(ع) فرمود: ان‌‌شاء‌‌الله چنین خواهم کرد. سپس برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و قدری دعا کرد که اَحدی آن را نفهمید. بعد با دست مبارک، به سمت مغرب اشاره کرد؛ فوراً تکه‌ی ابری ظاهر شد و بر بالای خانه ایستاد، در حالی که قطعه‌ی ابرِ دیگری در کنار آن بود. امیرمومنان(ع) فرمود: ای ابر، به اذن خدای تعالی پایین بیا!. ابر پایین آمد در حالی که می‏گفت: شهادت می‏دهم خدایی جز الله نیست و محمد رسول اوست و تو خلیفه و وصیّ رسول خدا هستی. هر کس در تو شک کند، حتماً هلاک می‏شود و هر کس به تو تَمَسّک جوید، به راه نجات و رستگاری داخل می‏گردد. سپس قطعه‌ی ابر بر زمین گسترده شد؛ به طوری که گویی فرشی مبسوط در آنجا بود. امیرمومنان(ع) فرمود: بر روی ابر بنشینید.
همگی نشستیم و جا گرفتیم. سپس حضرت به آن ابرِ دیگر اشاره فرمود و او نیز همانند ابرِ اول، سخن گفت و امیرمومنان(ع) به تنهایی بر آن نشست. آنگاه، حضرت به کلامی تکلم فرمود و به ابر اشاره کرد که به طرف مغرب حرکت کند. ناگاه بادی به زیر دو ابر وزیدن گرفت و آنها را به آرامی از زمین بلند کرد. نگاه من به طرف امیرمومنان(ع) متمایل شد. علی(ع) بر مسندی قرار داشت و نور از چهره مبارکش می‏درخشید؛ به طوری که چشم‏ها تاب دیدن آن را نداشت. امام مجتبی(ع) عرض کرد: ای امیرمومنان!، سلیمان بن داوود به واسطه انگشترش اطاعت می‏شد، شما به چه وسیله‏ای فرمانبُرداری می‏شوید؟ حضرت فرمود: من چشمِ خدا در زمین و زبانِ گویای او در میانِ خلقش هستم؛ من آن نور خدایی هستم که هرگز خاموش نمی‏شود. من آن درِ [رحمتی] هستم که خداوند از طریق آن، به سایر مخلوقات، نعمت می‏دهد و من حجتِ خدا در میانِ بندگانش هستم. سپس فرمود: آیا دوست دارید انگشتری سلیمان بن داوود را به شما نشان دهم؟ عرضه داشتیم: آری. دست در گریبان مبارکش کرد و انگشتری از طلا بیرون آورد که نگین آن از یاقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود: محمد و علی. سلمان می‌‌گوید، ما تعجب کردیم. حضرت فرمود: از چه چیزی تعجب می‏کنید؟ [چنین کاری] از مثلِ من عجیب نیست!. من امروز به شما چیزی نشان خواهم داد که هرگز ندیده‏اید. امام مجتبی(ع) عرض کرد: میل دارم یأجوج و مأجوج و سدّی که بین ما و آنهاست، را به من نشان دهید. بادی از پایین، تکه ابر را به حرکت درآورد و در هوا بالا بُرد. ما صدای آن باد را که همانند رعد بود می‏شنیدیم. امیرمومنان(ع) در جلوی ما حرکت می‏کرد تا این که به کوه بلندی رسیدیم که در آن درختی بود که برگ‏هایش ریخته و شاخه‌هایش خشک شده بود. امام مجتبی(ع) عرض کرد: پدر، چرا این درخت خشک شده است؟ حضرت فرمود: خودت از آن بپرس؛ او به تو پاسخ خواهد داد. امام مجتبی(ع) فرمود: ای درخت، چرا آثار خشکی بر تو می‏بینم؟ درخت پاسخ نداد. امیرمومنان(ع) فرمود: به حقی که من بر تو دارم، او را پاسخ بده.
سلمان می‏گوید: سوگند به خدا شنیدم درخت می‏گفت: لبیک، لبیک ای وصی و جانشین رسول خدا(ص) . سپس عرض کرد: ای ابا محمد، همانا امیرمومنان(ع) در هر شب، وقت سحر نزد من می‏آید و دو رکعت نماز در کنار من می‏خواند و بسیار تسبیح می‏گوید و وقتی از دعا فراغت می‏یابد، تکه ابری سفید که از آن بوی مُشک به مشام می‏رسد می‏آید؛ در حالی که بر روی آن، تختی است و حضرت بر آن می‏نشیند و حرکت می‏نماید و به سبب اقامتی که نزد من می‏فرماید و به برکت آن جناب، من زندگی می‏کنم. چهل روز است که امیرمومنان(ع) نزد من نیامده و این، سبب خشکی من است. آنگاه امیرمومنان(ع) برخاست و دو رکعت نماز خواند و دست مبارکش را بر آن درخت کشید، درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت و سپس امیرمومنان(ع) به باد دستور داد تا ما را به حرکت در آورد. ناگهان مَلَکی را دیدیم که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق بود؛ آن مَلَک وقتی امیرمومنان(ع) را دید، گفت: شهادت می‏دهم جز «الله» خدایی نیست و او شریک و همتایی ندارد و گواهی می‏دهم که محمد بنده و رسول خداست که او را با هدایت و دین حق ارسال فرمود تا آن دین را بر سایر ادیان برتری دهد؛ اگر چه مُشرکان را خوش نیاید؛ و شهادت می‏دهم که تو به حقیقت و به راستی، وصی و جانشین رسول خدایی!. سلمان گفت: عرض کردم: یا امیرالمومنین(ع) ، این کیست که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق است؟ حضرت فرمود: این مَلَکی است که خداوند او را مأمور ظلمت شب و روشنایی روز ساخته است. به درستی که خداوند، امرِ دنیا را به من واگذارده و اعمالِ بندگان در هر روز، به من عرضه می‏شود و بعد به جانب حق تعالی بالا می‏رود. آنگاه ابر به حرکت در آمد و ما به سیر خودمان ادامه دادیم تا این که به کوهی بسیار بلند رسیدیم. امیرمومنان(ع) به باد فرمود: ما را در دامنه‌ی این کوه، پایین آور و با دستش به آن کوه اشاره فرمود. سپس فرمود این سدِّ یأجوج و مأجوج است. ما به سد نگاه کردیم. بلندی‌اش تا جایی بود که چشم کار می‏کرد. رنگش آنچنان سیاه بود که گویی پاره‏ای از شبِ ظلمانی است و از اطراف آن دودی بیرون می‏آمد. امیرمومنان(ع) فرمود: ای ابا محمد، من بر این بندگان، صاحبِ اختیار هستم.
سلمان گوید در آنجا سه دسته موجودات دیدم: دسته‌ی اول، موجوداتی بودند که ارتفاعشان به اندازه‌ی صد و بیست ذراع بود(حدود 60 متر)؛ و دسته دوم، موجوداتی بودند به ارتفاع شصت ذراع و دسته سوم، موجوداتی بودند که یکی از گوش‏هایشان را زیرشان پهن می‏کردند و با گوش دیگر، خودشان را می‏پوشاندند. سپس امیرمومنان(ع) به باد فرمان حرکت داد و او ما را به طرفِ کوهِ قاف برد. وقتی به آنجا رسیدیم، کوهی را مشاهده کردم که از زمرّد سبز بود و مَلَکی به صورت شاهین بر فراز آن بود. آن مَلَک، وقتی امیرمومنان(ع) را دید، عرضه داشت: سلام بر تو ای وصی و جانشین رسول خدا، آیا به من اجازه‌ی سخن گفتن می‏دهید؟ امام(ع) جواب سلام او را داد و به او فرمود: اگر می‏خواهی صحبت کن و اگر بخواهی، به آن چه از من بپرسی تو را خبر خواهم داد. مَلَک گفت: ای امیرمومنان، شما بفرمایید. حضرت فرمود: آیا می‌خواهی به تو اجازه دهم تا به زیارت خضر بروی؟ مَلَک گفت: آری. حضرت فرمود: به تو اجازه می‏دهم. آنگاه مَلَک گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و به سرعت حرکت کرد. سلمان گفت: مدت کمی بر فراز کوه راه رفتیم. ناگهان همان مَلَک را دیدیم که بعد از زیارتِ خضر به مکان اولش بازگشت. سلمان می‌گوید به امیرمومنان(ع) عرض کردم: آن مَلَک را دیدیم به زیارت خضر نرفت، مگر وقتی که از شما اجازه گرفت. حضرت فرمود: ای سلمان، به آن کسی که آسمان را بدون ستون برافراشت، اگر هر کدام از [ملایکه] اراده کند به اندازه‌ی یک نَفَس، از مکانی که در آن هست جا به جا شود، چنین نخواهد کرد، مگر اینکه من به او اجازه دهم و حال و وضع پسرم مجتبی نیز این گونه می‏شود، و بعد از او حسین و نُه نفر از فرزندانِ حسین که نهمین آنها حضرت قائم است نیز این چنین خواهند شد. گفتیم: اسم این مَلَکی که مُوَکّلِ کوه قاف بود چیست؟ فرمود: ترحابیل.
گفتیم: ای امیرمومنان، چگونه هر روز به این مکان می‏آیید و باز می‏گردید؟ فرمود: همان گونه که شما را آوردم. سوگند به آن کسی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید، به درستی که من بر ملکوت آسمان و زمین، تَمَلُّکی دارم که اگر بعضی از آن را بدانید قلوب شما تاب تحمل آن را ندارد. همانا اسم اعظم، هفتاد و دو حرف است که یک حرف آن نزد آصف بن برخیا بود که بدان تکلم نمود و خداوند، زمینِ بینِ او و بینِ تختِ بلقیس را فرو بُرد؛ به طوری که دست او به تخت رسید. سپس زمین در کمتر از یک چشم بر هم زدن، به حالت اولیه‏اش بازگشت؛ در حالی که نزد ما، هفتاد و دو حرفِ اسم اعظم است و حرف دیگری از آن، فقط نزد خداوند است و خداوند آنرا در علم غیبِ خودش پنهان داشته است؛ و هیچ حول و قوه‌ای نیست مگر به سبب خدای بزرگ و بلند مرتبه. سپس حضرت برخاست و ما نیز برخاستیم. ناگاه با جوانی در کوه مواجه شدیم که بین دو قبر نماز می‏خواند. عرضه داشتیم ای امیرمومنان، این جوان کیست؟ فرمود: صالح، پیغمبر خداست و این دو قبر، قبر پدر و مادرِ اوست که مابین آنها خداوند را عبادت می‏کند. وقتی که صالحِ پیامبر، به امیرمومنان(ع) نگاه کرد نتوانست خودش را نگاه دارد و در حالیکه گریه می‌کرد با دست به امیرمومنان(ع) اشاره کرد و دستش را به طرف سینه‏اش بازگردانید. امیرمومنان(ع) نزد او ایستاد تا اینکه از نماز فراغت یافت. به او گفتیم: گریه‌ی تو برای چیست؟ صالحِ پیامبر(ع) عرض کرد: امیرمومنان(ع) در هر صبح که از کنار من عبور می‏کند، نزد من می‏نشیند و وقتی که به او می‏نگرم قوّتم افزونی می‏یابد و اکنون ده روز است که از دیدار او محروم هستم و این امر مرا مضطرب و بی‏تاب ساخته. سلمان می‌گوید، ما از این موضوع تعجب کردیم. حضرت برخاست و ما نیز همراه آن جناب برخاستیم. سپس ما را وارد بُستانی کرد که زیباتر از آن را ندیده بودیم. در میانِ آن، انواع میوه‏ها و انگورها بود. نهرهای آب، جاری و پرندگان بر فراز درختان، نغمه سرایی می‏کردند. هنگامی که پرندگان، آن حضرت را دیدند، آمدند و بر دورِ سر آن جناب شروع به چرخیدن کردند تا این که به وسطِ بُستان رسیدیم. تختی را مشاهده کردیم که بر آن، جوانی دراز کشیده بود و دستش را بر سینه‏اش گذاشته بود. امیرمومنان(ع) انگشترش را بیرون آورد و آن را در انگشت آن جوان کرد. آن جوان که سلیمان نبی بود، به‌ناگاه برخاست و گفت: سلام بر تو ای امیرمومنان(ع) و ای وصی رسول خدا. به خدا سوگند تو صدّیقِ اکبر و فاروقِ اعظم هستی.
به راستی هر کس به تو متمسّک شد رستگار گردید، و هر کس از تو تخلف نمود، ناامید و زیانکار شد. ای امیرمومنان(ع) ، من به حُرمت شما بود که از خداوند درخواستی کردم و خداوند تعالی، این مُلک را به من عطا فرمود. سلمان می‌‌گوید، وقتی که سخن سلیمان بن داود را شنیدم، بی اختیار شده و بر پاهای امیرمومنان(ع) افتادم و آنها را بوسیدم و حمد خدا را به خاطرِ نعمتِ بزرگش که همان هدایت و راهنمایی به ولایت اهل بیت(علیهم السلام) است، به جا آوردم. به درستی که خداوند آنها را از هر گونه پلیدی پاک و منزه فرموده است. همراهان من نیز همانند من بر قدم مولا افتادند. آنگاه از امیرمومنان(ع) پرسیدم: پشت کوه قاف چیست؟ فرمود: ورای آن چیزی است که عِلم شما به آن نمی‏رسد. عرضه داشتیم: آیا شما آن را می‏دانید؟ فرمود: عِلم من به ورای کوه قاف، مِثلِ علمِ و آگاهی من است به احوال این دنیا و هر آنچه در آن است. همانا من بعد از رسول خدا(ص) محافظ و گواه بر آنم و اوصیای بعد از من نیز، همین‌‌طور هستند. سپس فرمود: به راستی، من به راه‏های آسمان داناتر از زمینم. ما آن اسمِ مخزون و پوشیده‏ایم؛ ما اَسماء مجتبائی هستیم که هرگاه خدا را به حرمتِ آن [اسماء] بخوانند، اجابت می‏فرماید؛ ما نام‏های نوشته شده بر عرشیم و به سببِ ما، خداوند آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و جهنم را آفرید و ملائکه، از ما تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را آموختند؛ و ما کلماتی هستیم که حضرت آدم آن را از پروردگارش فرا گرفت و خداوند توبه‌ی او را [به برکت آن کلمات] پذیرفت. سپس حضرت فرمود: آیا می‏خواهید، چیز عجیبی به شما نشان دهم؟ عرض کردیم: آری. فرمود: چشم‏هایتان را ببندید. چنین کردیم. بعد فرمود: چشم‏هایتان را باز کنید، وقتی چشم گشودیم، شهری را دیدیم که بزرگتر از آن را ندیده بودیم. بازارهایش برقرار و در میان آنها، مردمانی بودند به بلندی درخت خرما که به بزرگی آنها ندیده بودیم، عرضه داشتیم: ای امیرمومنان(ع) ، این‏ها چه کسانی هستند؟
حضرت فرمود: باقیمانده‏های قوم عاد. کافرانی که ایمان به خداوند نمی‏آورند. دوست داشتم آنها را به شما نشان دهم. می‌خواهم این شهر و اهل آن را هلاک نمایم، در حالی که آنها نمی‏فهمند (و بی‏خبرند). عرض کردیم: یا امیرمومنان(ع)، آیا آنها را بدون دلیل هلاک می‏نمایید؟ فرمود: خیر، بلکه با دلیل و برهانی که به ضرر آنهاست، آنها را نابود می‌کنم. در این حال، حضرت به آنها نزدیک شد و بر آنان نمایان گردید. آنها قصد کشتن آن جناب را کردند و این در حالی بود که ما آنها را می‏دیدیم، ولی آنها ما را نمی‏دیدند. حضرت از آنها دور و به ما نزدیک شد و دست بر سینه‏ها و بدنهای ما کشید و کلماتی را بیان فرمود که آن را نفهمیدیم و برای بار دوم به سوی آنها بازگشت تا این که برابر آنها رفت و فریادی در میان آنها کشید. سلمان گفت: گمان کردیم که زمین زیر و رو شد و آسمان فرو ریخت و صاعقه‏ها از دهانِ حضرت بیرون ‏آمد و اَحَدی از آنها باقی نماند. عرض کردیم: ای امیرمومنان، خداوند با آنها چه کار کرد؟ فرمود: هلاک شدند و همگی به طرفِ آتش جهنم رفتند. گفتیم: این معجزه‏ای است که ما نه مثل آن را دیده‏ایم و نه شنیده‏ایم. حضرت فرمود: می‏خواهید چیزی عجیب‏تر از آن را به شما نشان دهم؟ گفتیم: تحمل چیز دیگری را نداریم. آنگاه گفتیم: لعنتِ لعنت‌کنندگان و لعنتِ مردم و همه‌ی ملائکه تا روز قیامت بر کسی باد که شما را دوست نمی‏دارد و به فضل و بزرگیِ قدر و منزلت شما ایمان نمی‏آورد. سپس از آن حضرت خواهش کردیم ما را به سرزمین خودمان بازگرداند. حضرت به دو ابر، اشاره‌ای فرمودند و آن دو به ما نزدیک شدند. حضرت فرمود: بر سر جای خودتان بنشینید و ما بر روی ابر نشستیم و آن جناب، بر ابرِ دیگری سوار شد و به باد فرمان داد تا این که در آسمان پرواز کردیم و زمین را همانند درهمی مشاهده کردیم. سپس در کمتر از یک چشم به هم زدن، ما را در خانه‌ی امیرمومنان(ع) پیاده کرد.
ما در تعجب شدیم از اینکه زمانی که از مدینه بیرون رفتیم، هنگام بالا آمدن خورشید بود و وقتی که به مدینه بازگشتیم، وقتِ اذان ظهر بود و مؤذن اذان می‏گفت. گفتیم عجبا! ما در کوهِ قافی بودیم که فاصله آن تا ما پنج سال راه است؛ در حالی که ما در طی پنج ساعت از روز به آنجا رفته و مراجعت کردیم. امیرمومنان(ع) فرمود: به راستی، به سبب آنچه که از اسم اعظم نزدِ من است، اگر اراده کنم که تمام دنیا و آسمان‏های هفت گانه را در کمتر از یک چشم به هم زدن زیر پا بگذارم، چنین خواهیم کرد. سلمان گوید آنگاه به حضرت عرضه داشتیم: ای امیرمومنان، به خدا قسم، شما آیه‌ی بزرگ خدا و معجزه‌ی روشن او بعد از برادر و پسر عمویتان هستید[1]. [1] بحار الأنوار (ط - بیروت)، محمد باقر مجلسی، ج‏27، ص 33؛ [320 داستان از معجزات و کرامات امام علی(ع)، عباس عزیزی‏]؛ علی(ع) و المناقب، ص 135
علی راز هستی
در عصر ظهور سفرهاى فضايى اختصاص به امام زمان عجّل الله تعالى فرجه ‏الشريف ندارد و مردم نيز به آسمان ‏ها رفت و آمد مى ‏كنند.
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ ! آقا فرمود: مگر تو نماز نخواندی؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم نماز خواندی! گفت: نه. سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم «من یاغی نیستم» همین! این جمله در مرحوم آخوند، خیلی تأثیر گذاشت. تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم...