eitaa logo
🇵🇸دوستان شهدایی🇮🇷
651 دنبال‌کننده
3هزار عکس
700 ویدیو
16 فایل
#اگاهی #آشنایی_با_شهدا♥ کپی؟حلال هدف ما چیز دیگریست🌼🖤 شروع نوکری:۱۴۰۱/۱۱/۱۵ پایان فعالیت:شهادت❤ ارتباط با مدیر @Fada_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸دوستان شهدایی🇮🇷
در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاق
شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران را الگوی خود قرار داده بود. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. می‌گفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم. مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت. روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ».
علاقه‌ی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را می‌بوسم و شما باید به من امضاء بدهید. (منبع: کتاب مسافر آبان، نشر معارف)
از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟ بعد از گرفتن دیپلم، در مسجد باب‌الحوائج محله فعالیت داشت و به مجموعه هوابرد برای آموزش و تمرین می‌رفت. سرآغاز زمزمه‌های سوریه رفتن هم از جمع بچه‌های همانجا شروع شد. هیچ گاه از کارهایی که انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. من خیلی حرف‌هایش را در مورد سوریه رفتن، جدی نمی‌گرفتم و فکر هم نمی‌کردم که برود. من به شدت به مصطفی وابسته بودم و او این را می‌دانست. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، اجاره‌ای است و سال گذشته، قبل از این که به منزل جدیدمان بیاییم، با سیخ‌های چوبی کباب، چراغ خواب درست کرده بود که نورپردازی بسیار زیبایی داشت. من آن را خیلی دوست داشتم و وقتی متوجه علاقه ام شد، آن را در وسیله‌های دورریختنی گذاشت ولی بدون این که متوجه شود، آن را برداشتم و در ویترین منزلمان قرار دادم. یک روز دیدم چراغ خواب، نیست. مصطفی آن را دور انداخته بود. به من گفت سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. به نظرم، مصطفی آن را دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشتهباشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آن‌ها می‌دانست. ولی در واقع می‌خواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم.
🇵🇸دوستان شهدایی🇮🇷
از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟ بعد از گرفتن دیپلم، در مسجد باب‌الحوائج محله فعالیت داشت و به
تسنیم: چه کسی به او انگیزه حضور در میان مدافعان حرم حضرت زینب(س) را می‌داد؟ شهید بابایی و مطالعه زیادی که درباره اسلام و شهادت داشت، باعث شده بود تا مصطفی انگیزه پیدا کند، به قدری که با آگاهی کامل، قدم در این راه گذاشت و جوان‌ترین شهید مدافع حرم آل رسول الله(ص) شد. هر وقت به من می‌گفت: «رضایت بده تا به سوریه بروم»، می‌گفتم: «اجازه بده سنت کمی بیشتر شود» که می‌گفت: «شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.» در واقع نمی‌خواست تغییر کند و دوست داشت پاک از این دنیا برود.
دوستانش تعریف کردند اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود. یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس می‌گیرند و او هم به جمع رفقایش می‌رود. وقتی او را می‌بینند تعجب می‌کنند که آنجاست. مصطفی چون می‌دانسته او را نمی‌برند یک هفته تمام در میان آن‌ها خوابیده و آنقدر التماس و گریه می‌کند تا راضی می‌شوند که او را هم با خو ببرند. چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه می‌برد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار می‌خواستند مانع رفتنش شوند. یک روز پدرش را صدا زد که به اتاقش برود، من متوجه شدم که خودش رضایت نامه نوشته و از پدرش می‌خواهد که آن را امضا کند، به شدت ناراحت و عصبانی شدم. بعد از دیدن ناراحتی من، آن را پاره کرد و در سطل زباله اتاقش ریخت.
🔴تصویر زیرخاکی; از چپ به راست: سید حسن نصرالله سردار قاسم سلیمانی سردار کاظمی سردار زاهدی عماد مغنیه از افراد حاظر در تصویر فقط نصرالله زنده است و بقیه ترور شدند
📸سردار شهید محمدرضا زاهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 📖 دعای روز بیست و دوم ماه رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم سلام خدمت شما محبای داداش مجید ان شاءالله امروز بخشی از زندگی نامه و معرفی نامه داداش مجید رو در اختیارتون قرار میدم 😍 دوستان خودتون رو مهمون کانال کنید 🌹
نام: مجید قربانخانی ولادت: 1369/05/30 (تهران) شهادت: 1394/10/21 (سوریه/حلب/خانطومان) ▪️وضعیت تاهل: مجرد ▪️ملقب به : مجید بربری ▪️آخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س) ▪️سن شهادت: 25 ساله و تک پسر خانواده ▪️شغل شهید: مشغول به کار در بازار آهن و مشغول به کار در قهوه خونه اش ▪️خصوصیات شهید: داداش مجید از زمان بچگیشون پسری پرشیطنت و شر و شور و شوخ طبع بودن خوش خنده و مهربون در بزرگی هم شد لات مشتی و فوق العاده تعصبی محله یافت اباد تهران و خیلی دست به خیر کار خیر بودن درحدی که دل بچه ۲ ساله محلشون رو میخرید تا برسد افراد مسن ▪️وضعیت مالی شهید:وضعیت مالی شهید خوب بودن و یک زانتیا داشتن ویک نیسان که کنار پدرشون تو بازار آهن مشغول بودن ب کار
خوشا آنان ڪہ یارشان شد صداقتـــــ در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار ســــردارشان شد
هرگاه در ڪردی خواستے بخوانی ... همه ےآنچه ڪه میخواهی بعداز نماز به آن برسی و آنچه ڪه میترسےاز بدست همان ڪسےست ڪه مقابلش ایستاده ایی🌿 🎀📿
🌹 . شهید «مجید قربان خانی» تک پسر خانواده است. داداش مجید از کودکی دوست داشتن برادر داشته باشن تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.به اسم «عطیه» «داداش مجید خیلی داداش دوست داشت. و نمی‌دانست خواهرش دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. خانواده هم به خاطر داداش مجید علیرضا صداش میکردن داداش مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش مجید عطیه خانم رو داداش صدا میزد آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدن سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستن 😊. بشدت به مادرشون وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتن و در حیاط می‌نشستن تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتن مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ واین هم قسمت دوم از زندگی نامه داداش مجید🌹 عکس ازمادروخواهران محترم شهید مجید قربانخانی❤️
به قولِ حاج حُسین یڪتا : داری یه رفیق خوب کھ تو میدون مینِ گناه دستتو بگیره ، و نذاره کھ به گناه بیوفتی؟!✨ ♥️' ❤️😍
یه صلوات هدیه کنیم به برادر شهیدمون
سلام میخوام از ماجرای کرامت داداش مجید براتون بگم🌷 تقریبا یه سال پیش خواب دیده بودم ، یه ماشین (که از بالا باز هست ) و شهید رسول خلیلی و چند نفر دیگه سوار ماشین بودن ..‌ صبح که بیدار شدم ، متوجه نشدم که چرا شهید رسول خیلی رو دیدم .‌ اما خوشحال بودم چون ایشون شهید من هستن . چند نفر دیگه هم بودند اما آنها رو نمی شناختم .. بعد از چند ماه که خواب رو دیده بودم .. عکس یه شهید دیدم که تو همون ماشین بودند .. نمی دونم چه جوری چرا اما حس کردم ایشون هم اون روز تو خوابم بودند ..‌ اما چرا من! من که ایشون رو نمی‌شناختم .. عکسشون رو که دیدم ، تو اینترنت پیدا کردم اسم شهید رو ..شهید مدافع حرم مجید بودند .. .. .. داستان شون رو نمی دونستم .. تو آپارات کلیپ های شهید رو نگاه کردم .. داستان این شهید حر مدافع حرم رو دیدم .. باهاشون دوست شدم ..‌ اما هنوز هم خیلی ارتباط نداشتم .. که چند روز قبل پوستر شهید رو در شهر شیراز دیدم .. تو یه مراسم مادرشون دعوت هستن ... خیلی دلم میخواست برم اما به‌خاطر کارم نتونستم برم .. ناراحت بودم .. آخه شهید جای خاص دارن در دلم . این مراسم روز جمعه برگزار شده بود به مناسبت ولادت سیده فاطمه زهرا (س) و روز مادر .. اما قسمت نبودنرفتم .. روز شنبه بعد از که کارم تموم شد جلو ضریح حرم شاه ‌چراغ نشسته بودم ، دیدم کسی با عکس شهید مجید جلو ضریح داره عکس میگیره رفتم که ازشون بپرسم اگر میتونم از اون عکس ، با ضریح عکس بگیرم ... خانمی بودن که خادم شهید مجید قربانخانی بودن گفتن این خانم مادر شهید است .. اصلا باور نمی‌کردم .. چه قدر میخواستم ایشون رو ببینم سلام کنم ، مادر مدافع حرم ، مادری که تک پسر خودش رو برای سیده زینب دادند .. بگم من پسرتون رو تو خواب دیدم باهاشون صحبت کردم باورم نمیشه کسی مثل من که باش آشنا نبود .‌اول آشنا می‌کنه بعد اینطور حاجت هم میده روایت یک دختر هندی
ما غبتَ عنّا والله ما زلتَ حاضرًا فينا ♥️✨! به خدا قسم از میان ما غایب نشدے بلڪه هنوز در میان ما حاضرے♥️✨!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.به روایت مادر شهید . داداش مجید همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار. در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود . . ❤️دوستان لطفا از کانال دوستان شهدایی حسابی حمایت بفرمایید ❤️
شب قدر است و من قدری ندارم چه سازم توشه قبری ندارم شب عفو است و محتاج دعایم ز عمق دل دعایی کن برایم اگر امشب به معشوقت رسیدی خدا را در میان اشک دیدی کمی هم نزد او یادی زما کن کمی هم جای من او را صدا کن بگو یارب فلانی رو سیاه است دو دستش خالی و غرق گناه است بگو یا رب تویی دریای جوشان در این شب رحمتت بر وی بنوشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود. ☺️ در پادگان هم، دست از شیطنت هایش برنداشت و صدای همه را درآورده بود و برای خودش مرخصی استعلاجی رد می‌کرد. 😅 بعد از تمام شدن سربازی اش پدرش سرمایه ای در اختیارش گذاشت تا با آن کسب و کاری راه بیندازد. مجید به فکر راه انداختن سفره خانه و قهوه خانه افتاد. بااینکه پدر و مادرش چندان موافق نبودند، اما کمکش کردند و خوشحال بودند که سرش به کار گرم می‌شود.
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. هرچه بیشتر در مورد مجید قربانخانی میدانیم سؤالات بیشتری در ذهنمان شکل میگیرد. ظاهراً اینطور به نظر میرسد که این شهید لوطی مسلک محله یافتآباد نباید تناسب چندانی با فعالیتهای اجتماعی وداشته باشد، اما مجید قربانخانی بسیجی پای کاری بوده که در مقطعی از عمرش داوطلبانه برای پیشگیری از بیماری HIV فعالیت میکرده است. پدر شهید میگوید: «مجید سینه سوخته بود. اینطور نبود که فقط به فکر جوانی و تفریحش باشد. در مرامش بود که هرکسی نیاز به کمک داشت، اگر برایش مقدور بود کمکش میکرد. در 14 سالگی رفت آموزش دید تا به مردم در خصوص پیشگیری از بیماری ایدز مشاوره بدهد. در حد مربی که شد، مرتب کرج میرفت و به بیماران و خانوادههای درگیر با این بیماری مشاوره میداد.»
التماس دعا امشب مقدرات یک سال برایمان رقم می خورد خودت خدایا میدونی خودت می تونی 💙
خواب حضرت زهرا(س) را مي‌بيند. مجيد خوابش را براي عمه‌اش تعريف مي‌كند. آن هم سرمزار شهيد فرامرزي از ديگر شهداي مدافع حرم محله يافت‌آباد. خواهرم بعدا تعريف كرد كه مجيد سرمزار شهيد فرامرزي به من گفت: حضرت زهرا را در خواب ديدم. خانم به من گفت سوريه بيايي يك هفته بعد تو را پيش خودم مي‌برم راوی: پدرشهید