eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
597 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۹۰ از مصحف شریف🌱 💠 سوره مبارکه قصص و عنکبوت ✨ هدیه به (عج) 💚 شهید مهدی باکری https://www.aparat.com/v/i9905i1 ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه شش قسمتی سیری در جنگ تحمیلی / 2 ✅ مقطع دوم: هجوم سراسری عراق به ایران صدام حسین در روز ۶ مهر ۱۳۵۹ در حالی درخواست آتش‌بس را اعلام کرد که کاملاً متقاعد شده بود که ارتش عراق توانایی انجام‌وظیفه و پیشروی بیشتر به خاک ایران را ندارد. با ما همراه باشید https://eitaa.com/defamoghaddas_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍📚 یار مهربان تقدیم میکند😊👇 داستان علی خوش لفظی که ملقب به جمشید بوده 🙄به دلیل نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی 🫸نامش را جمشید گذاشته اند 😢 زمان می گذرد در سنین نوجوانی ،دچار تحول و دگرگونی می‌شود. این انقلاب درونی باعث میشود که او در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی خوش لفظ تغییر داد که زندگی اش هم تغییر کرد . 📖کتاب :" وقتی مهتاب گم شد " 🖋نویسنده : حمید حسام 🖨ناشر چاپی : انتشارات سوره مهر 📖 تعداد صفحه:۶۵۱ معرفی این کتاب زیبا👇 "وقتی مهتاب گم شد " «وقتی مهتاب گم شد» کتابی زیبا از پسرک عزیزی که به قول حضرت آقا خود او یک شهید زنده است.🇮🇷🇮🇷 ✨💫. 📖این کتاب زیبا " به دست نوشته رهبر فقید و فرزانه 👇زیبایش را بیشتر به چشم می‌رساند.. که این طور زیبا می‌نویسند 🌸بسم الله الرّحمن الرّحیم 🌸 راوی، خود یک شهید زنده است.🇮🇷🇮🇷 تنِ بشدّت آزرده ی او نتوانسته از سرزندگی های روشن، همّت ها و عزم های راسخ؛ بصیرت ها و دیدهای ماورائی .. این ها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه ی این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت می کند و آتش شوق را در آن سرکش تر می سازد. و الحمدلله ربّ العالمین. نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربه دیدگان است. بر او و بر همه ی آنان گوارا باد فیض رضای الهی؛ ان شاء الله. درباره ی نگارش این کتاب، آنچه نوشتم کم است؛ لطف این نگارش بیش از این ها است. ۹۵/۱۰/۱۸ «😔. 😢.😥!» شهید دفاع مقدس🕊🌹 # جانباز علی -خوش لفظ 📚منبع: سایت شهدای عارف ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
مهتاب سفیر دلدادگی قرار بی قرار می شود آنگاه که یاد جبهه ها و ایام یاران عاشق زنده می شود. وقتی قرار می شود قابی از سرزمین عشق بنگاری، از: مهتاب ، تماشاگر لحظه های ناب ماندگار جبهه ها! وقتی جوان رعنا زیر چتر مهتاب ، در دل شب، در سکوت عمیق دشت، از دل سنگر بیرون زد و سایه سایه چند قدمی از سنگر دور شد و در تنهایی و سکوت معنا را فریاد زد. کمی آن طرف تر به تلی از خاک تکیه زد، زانوانش را در بر گرفت و چهره به چهره مهتاب، خیره نگاهش می کرد و در عرصه هنرنمایی گلوله و آتش، بارش مهتاب، لطافت و آرامش را به جانش می نشاند و وجودش را سیراب می کرد. زمان از حرکت ایستاده بود، و زمین هم! دقایقی چند بی چون و چرایی چندان، مهتاب را می نگریست و رخ به رخ او نور می ستاند و نور می پاشید بر دل دشت. آنگاه که قامتی راست شد و سر به زیر افکند، جلوه ای از دلدادگی و عبودیت را به نمایش گذاشت، آنچنان به راز و نیاز و نماز، قامت بست که همه دشت به قامتش قامت بستند و مهتاب تلألو بندگیش را به تصویر کشید. آن گاه که تکبیرة الاحرام گفت و همه دنیا را پشت سر سپرد، جز جلوه لایتناهی عشق هیچ پیش رو نداشت و ترانه عاشقانه ای که فقط معشوق، یارای شنیدنش داشت. چون در برابر یار سر تعظیم فرود آورد، می شد جلوه تضرع مهتاب را در برابر معبود احساس کرد. و آن گاه که سر بر سجده نهاد گویا هیچ نبود همه خاک بود و خاک بود و خاک در برابر دلدار! درست همان زمان می توانستی سجده آسمان را هم نظاره کنی! زمین و زمان و جوان رعنای عاشق، با مهتاب و گیسوان تابانش آنچنان در هم تنیدند که همه دشت عشق را فریاد می کردند. اینگونه است که مهتاب هم سفیر دلدادگی عشاق جبهه ها می شود. به قلم خانم مرضیه مسگر زاده ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شینا را در خط مقدم با هم بخوانیم👇 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رادیو خط مقدم.m4a
8.91M
کتاب به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! » می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة  پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ خط مقدم رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۹۱ از مصحف شریف🌱 💠 سوره مبارکه قصص ✨ هدیه به (عج) 💚 شهید سید مرتضی آوینی https://www.aparat.com/v/t413y00 ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢هيچ ثروتى چون عقل ، و هيچ فقرى چون جهل ، و هيج ميراثی چون ادب ، و هيج پشتيبانى همچون مشورت كردن نيست . اميرالمؤمنين حضرت على (ع) نهج‌البلاغه ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
⭕️ به اتّفاق؛ بررسی مبانی نظری «اتفاق» در اندیشه سیاسی اسلام 💠 جلسه‌ی شصت و نهم از سلسله جلسات دکتر سعید جلیلی با موضوع حکمت سیاسی اسلام در قرآن ▫️به‌همراه پرسش و پاسخ 🔹با ارائه محمد تقی رادمان؛ دبیر کارگروه معدن دولت سایه 🔸همراه با شعر خوانی استاد یوسفعلی میرشکاک و سیده فرشته حسینی 🕟 سه‌شنبه ‌۳ مهر؛ ساعت ۱۶:۳۰ 📍حوزه هنری انقلاب اسلامی؛ سالن سوره ✅ @saeedjalily
حضور خط مقدمی ها هم اکنون در جلسه «به اتفاق» در حوزه هنری در فرصت مناسب گزارش از این جلسه بارگذاری میگردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شینا را در خط مقدم با هم بخوانیم👇 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم.m4a
3.56M
کتاب به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
خانة عمویم دیوار به دیوار خانة ما بود. هر روز چند ساعتی به خانة آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانة آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظة کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانة خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همة زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مردة آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۹۲ از مصحف شریف🌱 💠 سوره مبارکه قصص ✨ هدیه به (عج) 💚 شهید ابراهیم هادی https://www.aparat.com/v/f03hmg7 ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝