برایانتِ عزیزم،
مقصود از این نامه شرحِ احوالاتِ روزمرگیام است، به خیال دارم که زندگانیِ یكرنگ، افزون از کلمبروکلیهای روی سالاد، تو را منزجر میکند و منفور بودن را در حلقت فرو میبرد اما، چارهای نیست، زندگانیِ رنجبارِ روزهایم سرشار از خلاء و بیگانهبودن است و بیحسی در بندبند ِروحم رخنه کرده است. صبحها غمناك به تیرگیِ شبها میرسد و شبها، غم، تمامیِ خود را اسیرِ چشمهایم میکند. دراین وقایع اشكهای بیپایان را میهمانِ چشمهایم کردم، خودم را محبوس در اتاقکی رها کردم و از اینبابت گلایهمند نیستم. من به آن انجمنِ متظاهر و متبکر تعلق ندارم و با نگهداشتن از این فاصلههای دور، از خود محافظت میکنم، و به خیال دارم جهانِ آنها به من تعلق ندارد.
از روابطم برایت شرح دهم؟ پدر را دو سالی میشود که ندیدهام و محتمل میشود در تالابی از انجیل خودش را غوطهور کرده و خونِ مسیح را تالابِ خودساختهاش میمکد. مادر را یك روز در میان میبینم، از کلاسهای یوگا و خودشناسیاش میگوید و درسهای جدید ِیوگا، و نمیتوانم درکش کنم، سؤالات را پیوسته بازگو میکند و رنجورم میسازد، جهانِ او برایم بیگانه است. مارین برایم مبهم شده است، و بندِ دوستیمان به سالهایی که باهم گذراندهایم پیوند خورده بود و کسی این بند را در دورها رها و فرسوده کردهاست اما، در حقایق مکتوب میکنم که دیگر از نگریستن و انتظار، بیطاقت شدهام. برایانت ِدوستداشتنیِ من، من به نقاطِ امنِ خود پناه میبرم و خیال میکنم آدمكها، سایههایی بیپایان در دورها هستند که در حقیقت از افکارم نشأت میگیرند. درامتدادِ پنجره نشستهام، به خیابانِ آرامِ کاجها مینگرم و افکارم را همراه میکنم که:
جزءِ نحیفی از قلبم را بینابینِ قفسهای از خانهمان در کاردیف گذاشتهام و تنگدلام. تصویری از پدر را میبینم که با دستهای زیبای نحیفـش مرا بهمانندِ برۀ کوچکی، تنگ در آغوشی گرم گرفته و چشمهایـش پیوسته اندوهگین و غمزده، به من متحیر شده است. این چشمهای غمناك و رنجور در روح و خاکـم دانۀ غم سپرده است و من ترحموار به دنبالِ گلهای زرد در این تیرگی هستم، این مردِ غمزده چه هراسانگیز مشابهِ من است!
برایانت ِعزیزِ من. عذرخواهم که تارهای بیرنگ و تیرگیهای مفرط برروی این نامه نقش بستهاند و با لبخندِ همیشگی، علتِ لبخندهای ناگهانی و منحنیات نیستم. پیانوی خاك خوردۀ گوشۀ اتاق را یاد میکنم و شعف ِنواختن را در انگشتانم به یاد میاورم. بوی بومهایِ کهنه و رنگهای روغنِ قدیمی و تینر، احاطهام میکند و از این انفعالِ مردابگونه ز خود در پیچشام، و چشمهایم بیشاز وقایعِ پسین، همتای پدر شده است، همانقدر نحیف و غمگین، همانقدر تشنۀ جرعهای سعادت. پسرك جانِ قلب، آیا رنجش ارزش است؟ گمان نمیکنم، اگر این گونه باشد انسانهای غمگین بِه از انسانهای لبخندبه لباند. من هیچهنگام در پیِ غمهای مداوم نبودهام، من در پیِ ابتهاج و ظرافت میروم، لبخندهای آبی را آرزو میکنم، اما چرا کرختی، خستگی و غم نصیبم میشود؟ به نظرت غم ذاتی است یا اکتسابی؟
برایانتِ عزیزتر از روحِ خستۀ من! میخواهم کمی خود را به ناجیِ همیشگیام، خواب، بسپارم. از احوالاتت برایم بنویس، اگر میتوانی از واتیکان دیدار کن و برایم چند تصویر ثبت کن، میخواهم برای پدر ارسال کنم. سلامِ من را به رودِ برنتا برسان که به زودی دیدار خواهیم کرد.
☕️- دوستدارَت با عشق و احترامِ بیانتها، نیا برنگون| نامهی دو.
1ff51e4e98b52ac47122b782a0.mp3
26.81M
«به روایتِ یکفنجان چایِ نارنجی، اپیزودِ 𝟦𝟫.»
[ 22:15 ]
برای پیچكهای بنبستِ خیالاتَت، یكفنجان چایِ نارنجیرا به همراهِ با "احتیاط شنیدنِ" این پادکست آرزومندم.
May 11
آیدا، نازنینترین چیزِ من از ماده و روح. چهقدر جایِ تو، اینجا در کنارِ من، تویِ نگاه من، خالی است، گو اینکه لحظهای بیتو نیستم. خودت بهتر میدانی، من برایِ آنکه از خودم خبری بگیرم باید از تو شروع کنم. نفسی نمیکشم مگر اینکه با یادِ تو باشد، قلبم نمیتپد مگر اینکه یادش باشد زندگیِ دوباره را از کجا شروع کرده است؟ مگر اینکه یادش باشد برایِ چه میتپد؟
آه که اگر فقط این دوریِ اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنارِ خودم داشتم و در آغوش میسپردم، میتوانستم بگویم که آرامترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. آیدای من، تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشقِ خود را به تو ابراز کنم، زندهام. به این زندگی دل بستهام و آن را روز به روز میخواهم. لبانِ بیلبخندِ تو، آیدا، لبانِ بیلبخندِ تو پیروزیِ غمآلودگیاست بر وجودِ من. بگذار من به غمآلودگی و غربت پیروز بشوم، لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن.
- احمدِ تو.
روزگارِ منفوری شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد پیوسته به خاطرههایش در دورها دست ببرد و آنجا، در آن مکانِ ژرف، درپیِ یادها باشد. یادِ بچگیها و سایۀ بعدازظهر و توتهایِ کالِ روی آجرِ فرش، و صدایِ نامفهومِ دورهگردها. انگار خواب بوده و حسرتش، به بزرگیِ یك حشرۀ چسبنده رویِ سینه آدم میماند، یادِ پنجرهای که باد مداوم بازش میکرد، یادِ اسکناسهایِ کوچولو. یادِ پدربزرگی که معلوم نشد کِی به خاك سپرده شد؟
محتمل میشود لبخندهای بیپایان بر تو غلبه کند اگر من بگویم ترغیب میشوم پیاده پیرامونِ این جهانِ غمزده بگردم.
من دوست میدارم در خیابانها بهمانندِ بچههای فارغ برقصم، سببِ تمدیدِ خطوطِ آبیِ لبخندم بشوم، پر از هیاهو بشوم، من دلم میخواهد کارهایَم نقضِ قانون باشد. شاید بگویی طبیعتِ متمایل به گناهی دارم، ولی اینطور نیست، من از این که کاری بکنم تا محبوبیتِ واژهها در حاشیههای خطکشیِ خیالم در پیِ دویدن باشند، خوشحالم.
- از میانِ نامههای فروغِ فرخزاد ៸ با تلفیقِ مکتوباتِ مَن.