eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله اینجوریاست😌✌️ ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
کسے که یک دختر دارد اجر او از هزار حج، و هزار جہاد، و هزار قربانے و هزار مہمانے بیشنر است. [امام‌علے💓🍃] باشگاه مادران تاریخ ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
سلطانے_نژاد_ط:چقدر ذوق داشت و میخندید دستان کوچک و تپلِ دخترِشیرنش را هر لحظه بوسه میزد. مادر بغلش میکرد،بابا بوسش میکرد... انگار دلشان نمی امد یک لحظه بر زمین بگذارندش و از او دور باشند دوستش داشتند،خیلی خیلی دوستش داشتند. خدا بلاخره دعا هایشان را قبول کرده بود و یک فرشته ناز و قشنگ را مهمان خانه ان ها کرده بود. دختر میخندید، دل بابا برایش میرفت.... دختر گریه میکرد، دل مامان برایش میرفت. بابا دخترک را بغل میکرد و برایش شعر میخواند: چرخ چرخ عباسی دختر جونم چه نازی چرخ چرخ عباسی دختر بابا چه ماهی ودختر از خنده ریسه میرفت... مامان از داخل اشپز خانه میگفت:قربون خنده های قشنگت برم دختر نازم..... دختر کم کم بزرگ شد،راه رفت،مدرسه رفت،درس خواند.... هر روز که از مدرسه می امد خانه میپرید بغل مامان و مامان رو بوس میکرد و میگفت:مامانی نمیدونی چقدر دلم برایت تنگ شده بود ،مامان جوابش رو میداد:دختر قشنگم میدونم چون منم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود من خیلی تورو دوست دارم دختر لباس هایش را عوض میکردو میرفت با خواهرو برادرهای کوچکش بازی میکرد تا بابا بیاید و باهم نهار بخورند،دختر مامان کوچولوی بچه ها میشد،بغلشان میکرد،بوسشان میکرد.... بابا که امد دختر دویدو پرید بغل بابا تا میتوانست بابا را بوس کرد بابا دختر را بوس کردو بو کرد... بابا همیشه میگفت:دخترم بوی بهشت میدهد،بوی مهربانی میدهد باشگاه مادران تاریخ ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تموم دخترا از جنس ایمانن تمومِ مادرا بوۍِ خدا رو میدن😍🌸 عزیزایِ دل روزتون مبارڪ💓 [بسے زیبــا و دل نشین💚🍃] ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
خوشبختے یعنے اینڪه تو این ۳۶۵ روزِ سال یڪ روز اختصاص داره به مہــربونترین مخلوقاٺ خدا که ما دختــراییم😍💚 ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
دختری❤️ که خدا از او عکس می‌گرفت! {دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...🚶🏻‍♀️ دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.🚶🏻‍♀️ بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.🌩 مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.🚶🏻‍♀️ اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.🌩 زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟🚶🏻‍♀️🕴🏻 دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!🎆 باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!💚 ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت40 رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از ا
❤️...رمان...❤️ وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد... _چشم حتما... شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیهاش می سوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد. آیه در پیچ و تاب مَردش بود... کجایی مَرد روزهای تنهاییام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی و مَردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مَرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! -آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینهی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مَردش نبود. مَردش برای دین خدا میجنگید. مَردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ مَردش گفته بود الان وقت انتخاب است آیه. آِیه سکوت کرد و مَردش سکوت را علامت رضایت دانست. حال مادرت چه میگوید مَرد من؟ من مانعت شوم؟ من زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد: _یا زینب کبری )س(... ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت41 وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر مان
❤️...رمان...❤️ مَردش زمزمهاش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مَردش حمایت میخواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مَردش عمیقتر شد. "راضی شدی مَرد من؟" مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مَرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبهها، بیمارستانه؛ به محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! بهخاطر پدرت، بهخاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟ _تو از پسش بر میای! _برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من... بهخاطر اون بچه... بهخاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! _شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. _بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️