#خــودسازی_به_سبڪ_شهیدهمت
میگفت بعد از نماز وقتی سرتون رو به سجده میگذارید و بدنتون آروم مےشه.اونجا با خودتون خلوت کنید🙂.چون بهترین وقت همون موقعست که چیزی حواستون رو پرت نمیکنه.یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای خدا☝️ بوده یا نه.
خیلیها این توصیه #حاج_ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجهاش را هم دیده بودند.☺️❤️
#از_شهدا_بیاموزیم 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🍀🌺🍀🌺
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت86 رها کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق آخر
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت87
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق در حال
معاینهی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد،
یکی رویا را بُرد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود. آیه بالای سرش دعا میخواند و
گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رها
بودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یا نامزدش؟
بعد از چند ساعت بالأخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی
پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه
دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینهاش فرو ریخت؛ از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا
آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
_بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم
چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات دربارهی رهای این
روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد، میدانست سوالش چیست، پس منتظر
نشد که او بپرسد: _بیهوشه، هنوز بههوش نیومده؛ ضربهی سختی به
سرش خورده!
_چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود! چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما
دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
_الان نمیتونم، باهاتون تماس میگیرم!
آقای شریفی: صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری،
بهت نیاز دارم.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت87 تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق د
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت88
صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود و
عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت درِ بیمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید: _سلام، چیشده؟ من باید
برم بیمارستان!آقای شریفی: چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایتِ چی؟
آقای شریفی: چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا
این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم
برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت
میدن!
افسرنگهبان: نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن
شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود.
آیه چه گفت؟ هنوز بههوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را
میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد
خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز
بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو
تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون
ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود،
حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه
ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفاً شما بهم بگید!
افسر نگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه!
این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم
میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم
مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو
هُل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا
بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کِی
بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و
ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را
آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو
که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم
صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟ چرا انتظار دارند صدرا از
همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند
مَرد؟ حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ
شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از
همین رضایت میترسید!
صدرا: من از این خانم...
مکثی کرد. به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که تنهایش
گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و
بیبهانه قهر بود! رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور... مهربانی
میکرد و بیتوقع بود!
نفس گرفت: شکایت دارم!
"بهخاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا
نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرامِ
دلم گشته؟"
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت88 صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت89
صدرا رو برگرداند و از بیمارستان خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و
میخواند. چندباری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در
بازداشتگاه بود. تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود
مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد
چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان
غبار گرفته!
صدرا: خوبی رها؟
رها تلخ شد، بد شد، برای مَردی که میخواست مَرد باشد برایش:
_خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید
به کارتون برسید!
صدرا: رها! این حرفا چیه؟ تو زنِ منی!
رها: زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من
نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما
گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرف تو نیست، گفت
تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه
دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از
دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو
حقش میدونه! سهم من چیه؟
صدرا: آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونهی پدرم جا دارم نه تو خونهی شوهرم، چی درست
میشه؟
آیه مداخله کرد:
_رها... این امتحان توئه، مواظب باش مردود نشی!
آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش
شکسته بود!
صدرا حس شکست میکرد. رهای این روزهایش خسته بود... خسته بود
و مَردش تکیهگاهش نبود. خسته بود و مَردش مَرهمش نبود! زود بود
برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن...
رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه شاید آیهی رحمت خدا باشد برای
او و رهایی که برای این روزهایش بود.
رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو
ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشخالم که این اشتباه
باعث شد تو به زندگی ما بیای
نگاه آیه به پشت سرِ محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد:
_مامان!
_جانم دخترکم؟
رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت
مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
_هفتهی قبل پدرت سکته کرد و مُرد...
رها دلش برای مَردی که پدر بود سوخت. "چطور باید جواب آنهمه ظلم
را میداد؟ چطور جواب حقهایی را که ناحق کرده بود را میداد؟"
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت89 صدرا رو برگرداند و از بیمارستان خارج شد. رهایش روی تخت بیم
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت90
_خدای من... من نمیدونستم!
اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود.
_بعد از هفتمش که فقط خانواده رفتن سرِ خاکش، رامین منو از خونه
بیرون کرد. نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم. شمارهی آیه رو داشتم،
بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اونموقع بود که فهمیدم
بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم.
_این چه حرفیه؟ اینجا خونهی رها جان هم هست.
رها تعجب کرده بود از این رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش
هم نمیکرد... آیه لبخند زد. یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به
خانهاش آمد...
محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم.
درواقع یه سوال ازتون داشتم.
حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم!
محبوبه خانم: زندگیمون بههم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و
قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت
بههم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و
مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خونبس!
حاجآقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش
مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب
بکشیم؟ الانم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این
حالمو بدتر میکنه.
حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و
حقتو بگیر و تمومش کن! حالا این سُنّت خونبس که از قدیم در بعضی
مناطق بوده و الانم هست، از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما
حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم
میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما
وقتی خونبس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی
که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا
از گناه شما بگذره که مظلوم رو آزار دادید؛ قاتل کسِ دیگه بود و الان داره
آزاد زندگیشو میکنه. شما کسی رو مجازات کردید که هیچ گناهی
نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی
زیاد کشید. آیه و رها خانم سالهاست با هم دوستن و من تا حدودی از
زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود.
شما همهی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید.
محبوبه خانم: خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع
نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره،
فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو
عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت. میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش
کنید؛ مخالف بود. خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت
عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه
حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و
دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و
سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو
فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما
نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت
نگذره!
محبوبه خانم: فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی
بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقهای بهش نداره! رها
همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو
میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه
انشااشاءالله
آیه لبخند زد به مادرانههای محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها
عروس خانهاش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان
بود..
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی به کانال زیر وارد شده و روی لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
لطفا نظرات خودتون رو به صورت ناشناس برامون بفرستین
🎉{https://harfeto.timefriend.net/176937618 }🎊
یک بی حجابی و این همه مسئولیت.mp3
2.15M
🎙حجت الاسلام و المسلمین استاد رفیعی
🔰 موضوع : یک بی حجابی و این همه مسئولیت‼️
#پویش_حجاب_فاطمے
#شهدا🌱
از صبح آفتاب خورده بود توى سرم; گيج بودم. سرم درد مى كرد. با بدخلقى گفتم «آقا جون! اين رئيس ستاد كجاست؟»
حواسش نبود. برگشت. گفت «جانم؟ چى مى گى؟»
گفتم «رئيس ستاد»
گفت «رئيس ستاد رو ميخواهى چه كنى؟»
گفتم «آقاجون! ما از صبح تا حالا علاف يه متر سيم كابل شده ايم. ميخواهيم برق بكشيم پاسگاه. يه سرى دستگاه داريم اون جا. يه متر سيم كابل پيدا نميشه.»
گفت «آهان! برا جاسوسى ميخواهى».
گفتم «جاسوسى كدومه برادر؟ حالت خوشه ها. براى شنود ميخواهيم».
رفتيم تو. ديدم رئيس ستاد جلوى پاش بلند شد.
#شهید_حاج_حسین_خرازی✨
#خاطرات_شهدا🥀
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️