❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت31
هنوز چایش به نیمه نرسیده بود که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را
بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه زینب را روی
صندلی کناریاش گذاشت و بلند شد. نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت
همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت میآمد و چقدر این بو برایش
خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به
محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود
دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا
این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آبقند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
_تو همونی؟
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال
میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
_تو ازدواج کردی؟! با دکترِ من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟ چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم
کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم
و خواستگارش بودم و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت32
رها با آب قند رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست
آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر
میشد، روی زمین خواباندش. دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حملهی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر
و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند. دکتر صدر به سالن
آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن
زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که
افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند: _خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحتنظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و
ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون
هیچ خبری ندارم!
آیه ادامه داد: مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد. دکتر مشفق کلافه
دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد:
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت33
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده
بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش
درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات
شد. بالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و
یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده
موندط بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد و
بیماریهای روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل از
اینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر
شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما
به مرور حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه میدید؟
رها: باید پروندهشو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟
ارمیا میان حرفشان پرید:
_برای آیه خانم میگم!
نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید:
_بهم بگید چه خبره!
مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر
عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یهکم نگران کنندهست
چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع
رسیدنش به شما میشن!
آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی...
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت34
رها که
به دیوار تکیه داده بود گفت:
_برای همین ترسیده بودی آیه؟
نگاه آیه به ارمیا بود:
_هم آره هم نه!
کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در
را باز کرد و گفت: _خانوادهش رسیدن!
دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند.
دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه.
به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه
فشرد:
_شرمنده که اوضاع بههم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید
بیایید که مفصل صحبت کنیم!
ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود:
_من شرمندهام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم.
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه
ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بر یم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط
زندگیمون!
آیه: الخیرُ فی ما وَقَع! خیر ما همین بوده، بهتره بریم به خرید امروزمون
برسیم، من گرسنهام! مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم!
آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه چه پسرِ خسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند سادهام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! بهخاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت35
از اتاق که خارج شدند زینب بُغ کرده روی صندلی نشسته بود. ارمیا در
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
زینب: ترسیدم!
اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند.
دستخطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد!
ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم!
این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را
مطمئن کند؛ شاید دل خودش را!
اشکهای زینب را پاک کرد:
_بریم ناهار بخوریم؟
زینب لبخند زد. چقدر بچهها زود و راحت غمها و ترسهایشان را از یاد
میبرند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند!
غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد
بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه
آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد!
تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش میخواست نقش مَ رد
خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود.
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب
بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبهرو!
زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب
روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری
بود. به آیه نزدیک شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه!
_باشه.
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت و آیه را به آن سمت هدایت کرد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
نظری درباره رمان بنده دریافت نکردم اگر راضی نستید رمان رو دیگه قرار ندم ؟!
پی وی جهت نظرات 👇🏻😌
@bi_nam_neshan
لینک ناشناس🙂❤️
https://harfeto.timefriend.net/149743141
هدایت شده از شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
540.5K
🎤 توصیه ای ساده و مختصر برای اوقاتی که حال نداریم ادعیه ای مثل دعای ندبه ، دعای کمیل و... را کامل بخوانیم...
👌 انشالله با این راهکار، هیچ جمعه ای بدون دعای ندبه نباشیم 🌺
🔴حرمسراها نشانه اهانت به زنان
🔖از حرمسراهای پادشاهان ساسانی مطالبی شنیده اید. حرمسراداری یعنی چه؟
حرمسراداری یعنی همان #اهانت به زن. یک مرد چون قدرت دارد، به خودش حق می دهد که هزار نفر زن در حرمسرای خودش نگهدارد!!
اگر همهٔ ملتِ آن پادشاه هم همانطور قدرت داشتند، هر کدام به قدر خودشان هزار نفر ، پانصد نفر، چهارصد نفر یا دویست نفر زن نگه می داشتند! این حاکی از چه نگرشی به زن است؟!
✍سید علی خامنه ای
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از نسل نوࢪ
سلامرفقا 🤗
خۅاسٺمیھمطلبۍروعرضڪنم ⭐️✌️
میبینیدامامزمانچقدرغریبھ؟💔😭
حتیهشتگهایایتا
همبهنامشنیست😱😓
رفقاماتصمیمداریمڪه
اینپیامودرهرگروهی😁
درهرڪانالی☺
وبھهررفیقیافامیل
یاهمڪلاسی🙃
خودبفرستیدتاسینبخورھ😎🌱
وبهاوناهمبگید
حتماارسالڪنند🤗👍
ڪھانشاءاللھ
ایݩهشتگبرھتوهشتگهایداغایتا😉🌼
فقط دقت کنید فوروارد شه
#منامامزمانرادوستدارم
#امام_زمان
#منعاشقامامزمانم
یا علی 😇