💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپانزدهم
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست... محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو
ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد....
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت، که نگهبان اجازه
نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! 🔥مهران صولتی!🔥
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد.
نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت
آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد.
محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد....
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟!
شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد.
شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الآن که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشت و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود...
نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. ...
محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد.
نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم!... فهمیدی؟!🗣
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...🗣
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت...
محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشانزده
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به 🔥مهران🔥 و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه میکردند....
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو
میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند....
شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد.
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده...
اما، دلش هوای مهیا را کرده بود.
با حرف های مریم نگران شده بود.
فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست
اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الآن خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد....
مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
_اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.مریم، به سمت محسن رفت.
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟!
محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد.
شهاب_ اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم!
ــ چشم!
ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس
می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد.
ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی...
ــ مهیا جان! عزیزم!
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست.
ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی...
شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد.
ــ یکم آب بخور...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند.
ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟!
شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد.
ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم...
مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود.
ــ این چیه شهاب؟!
شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته...
ــ چیزی نیست عزیزم!
و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید.
ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟!
شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت:
ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!...
حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!!
مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد.
ــ چرا تنهام گذاشتی؟! چرا رفتی سراغ اون؟! اگه بالیی سرت می آورد...!
شهاب، مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش عزیزم...
ــ چطور آروم باشم؟! اگه بلایی سرت می آورد!!
شهاب، بوسه ای روی سرش کاشت.
ــ از من انتظار نداشته باش؛ کسی رو که با ناموسم، زنم، زندگیم! اینکار رو بکنه، به حال خودش بگذارم... تو، الان برای من باارزشترین اتفاق، و مهم ترین کس توی زندگیم هستی... نمیتونم ببینم، حتی بغض کنی، چه برسه که کسی اشکت رو دربیاره و اینقدر بترسوندت...
پیراهن شهاب از اشک های مهیا، نمناک شده بود....
مهیا احساس می کرد، یک تکیه گاه قوی دارد.
شهاب برای اینکه حال وهوای مهیا را عوض کند با خنده گفت:
ــ بعدشم شوهرت رو دست کم گرفتی؟! ها؟! پاسدار و سرگرد مملکت رو، خیلی دست کم گرفتی!!
مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد:
ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم!
شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد.
ــ بفرما!
مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد.
ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم.
شهاب دستش را دراز کرد.
_گوشی رو بده بی زحمت.
مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت.
ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگران باشه.
مهیا شماره ی مادرش را گرفت.
ــ الو...
ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟!
ــ شرمنده مامان دستم بند بود.
ــ مادر صدات گرفته؟!
مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد.
ــ آره... صدام گرفته مامان...
ــ مواظب خودت باش عزیزم!
ــ چشم مامان!
ــ به شهاب و مریم هم، سالم برسون.
ــ باشه
ــ خداحافظ عزیزم!
ــ خداحافظ!
ادامہ دارد..
#فاطمه_سادات
@G_
#ادامه_قسمت_صد_وشانزده
تلفن را از دست مهیا گرفت.
صدای مریم از پشت در به گوش رسید.
ــ بچه ها، بیاید شام!
شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود.
ــ بیا! بریم شام بخوریم.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛
و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
در نمازهاى جمعه و جماعت، بيشتر شركت كنيد، كه دشمنان اسلام از اين جماعات میترسند.
#شهیدنصراللهعطاى
#نمازجمعه
#مـنـتـظرانــہ🍃✨
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز، من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جرّ و بحث میکردیم! که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، ❤ آیه ای از قرآن.💫 به خیال اینکه شاید صدا از بیرون آمده، پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.
صدایت آشنا و پررنج بود؛😔😔 پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی متعجب، آسمان را ورانداز می کردند.
و تو خود را معرفی کردی:
« ای اهل عالم! من بقیهالله و حجت و جانشین خداوند روی زمینم...»
باورمان نمیشد. آنجا بود که گل🌹 از گلمان شکفت🌺🌺🌺 و زیر لب سلام دادیم: «السلام علیک یا بقیهالله فی ارضه» ⚘
بعد با طنین محمدی ات ما را خواستی: «...در حقّ ما از خدا بترسید و ما را خوار نسازید، یاریمان کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم» ..وصف نشدنی است. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های های گریه میکرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!
خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم مثل مورچه هایی که خانه هایشان اسیر سیلاب شده بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه میبست، دیگری گِرِه روسری اش را میان کوچه محکم میکرد، عده ای زیر بغل پیرزنی ناراحت را که پایه عصایش بخاطر عجله شکسته بود گرفته بودند و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را با عجله پوشیده بود و هی می افتاد!💖💖💖
مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک میگفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گلفروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!🌼🌼🌼
ماشینها بوقزنان و بانوان کِـلکشان و گلاب پاشان، پشت سر جمعیت عظیمی از جوانان به راه افتادند. جوانانی که دست می افشاندند و با شور میخواندند: «صلّ علی محمد *** حضرت مهدی آمد»
خیلی از نگاهها به ویترین یک تلویزیون فروشی در آن سوی خیابان دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر ۳۱۳ صلوات کردم مبادا اَجنبی چشم زخمت بزند. وقتی چهره دلربایت به قاب تلویزیون آمد، شیشه مغازه غرق بوسه شد. 💋💋💋یکی بلندبلند صلوات میفرستاد، دیگری قسم میخورد که تو را قبلاً در محلهشان دیده وخیلیها اشکهایشان را با آستین پاک میکردند تا یک دل سیر تماشایت کنند.
در این مدت که علائم پیش از ظهور یکی پس از دیگری نمایان میشد، دل شیعیانت مثل سیروسرکه میجوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودیها ببـیندت.
راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود:« مَثَلِ ظهور مهدی، مَثَلِ برپایی قیامت است. مهدی نمی آيد مگر ناگهاني" قسم میخورم این اثرِ دعای توست که تا کنون ما زیر عَلَمت مانده ایم."
عجب روزی بود امروز آقا ،چقدر عزیز و خواستنی هستید «عشق جان» 💐💐💐
#جمعہ_هاے_بےقرارے💞
♻️ #نشر_حداکثری
♡• @G_IRANI
#منتظرانھ{💚}•°
يوسُفِ گُمگَشتھ باز آيَد،
اگـر ثابـِت شـَوَد
دَر فِراقَش مِثلِ يَعقوبيم
وَ حَسرَت ميخوريم💔
🍃「 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج」🍃
@G_IRANI
💌بـہ اميـد روزی ڪـہ...
📡 متـن تمـام روزنامه هـا
✍ يـڪـ جملـہ بـاشـد
و آن : 👇
🎉مهـدي آمـد...🎉
#اللﮩـم_عجل_لولیڪ_الفـرج
#السـاعـہ🍃♥️
🎈🍃ـــــــــــــــــــــــــ.....
دلنـــــ✍ـــــــویس
@G_IRANI
توجه توجه📢📢
دانشگاه انتظار بعد از ۱۲۰۰ سال همچنان دانشجو می پذیرد🤗
متاسفانه این دانشگاه هنوز ۳۱۳ فارغ التحصیل هم نداشته است.☹
این دانشگاه درتمام شبانه روز ازشما آزمون به عمل می آورد🧐
مدارک لازم جهت ثبت نام:
1⃣نماز اول وقت😌
2⃣ولایت مداری.
3⃣ دائم الوضو بودن😍
4⃣ دلی پراز ثواب وقلبی آکنده ازیاد خدا داشتن🌹
به امید همه ی قبولی مادراین دانشگاه😔
🍃🍃🍂🍂🍃🍂
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
✨امام خامنه ای ✨
🔴وقتی بصیرت نباشد، انسان مجذوب چیزی میشود که جاذبه ای ندارد؛
مثل عده ای که مجذوب آمریکا هستند.
🆔⚜ @G_IRANI