eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتار چادری ها یا فرمان خدا ؟ 🌀یک سری افراد مدعی اند : چادری ها از همه بدترند.😱 اما حجاب فقط چادر نیست .❌ ✅جواب:📢 در هر قشری خوب و بد هست . اسلام ملاک است نه او که مدعی مسلمانی است .✅✅✅ بد بودن بعضی اعمال افراد چادری به حجاب آنها ربطی ندارد.❗️❌ خداوند متعال هرکس را متناسب با گناه او مجازات می کند.😰 مجازات بی حجابی سرجای خودش و مجازات با حجاب های گنهکار هم سرجای خودش .✔️ 🆔 @pelak_e_khaki
⚘﷽⚘ :گمنامے یعنے همین؛یعنے خودت خاڪے باش🍃 🌹 ولے براے دیگران آسمان بـہ ارمغان بیاور✨ #شهیدگمنام❤️ #خوشنام_تویی_گمنام_منم🍃 #اونکه_لبزدبرجام_تویی_ناکام_منم💔 🌷| @pelak_e_khaki
#زمینه_جان😍 @pelak_e_khaki
. . یک جان داشتی و آن را دادی اما بی خبر بودی که هزار تن از تو جان می گیرند دشت سراسر سرخ میشود از گل های لاله آخر هر قطره ی خونت روییدنیست شهره ی شهر بودی و خبر نداشتی اینک شهره ی زمین و آسمان باهمی قدم به قدم بالا بیا بال ملائک زیر پایت گسترده اند تو زنده ی زمانه ای و ما مردگان تاریخیم... همه ی عمر میگذرد تا از یک شهر عشق بگذریم تو هفت شهر عشق را یک شبه پیمودی شهره ی شهر تویی،شاهد دنیا تویی آرامش چشمانت هزار دفتر شعر است روی برگ گل باید نوشت... زندگینامه ی عشق را @pelak_e_khaki 🕊
✨ محبت تجارت پایاپای نیست! چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی! بی‌شمار محبت کنیم حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوی دیگران سبک‌تر بود ☺️♥️ @G_IRANI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂پاییز همان فصل زرد زندگی تمامی ما آدم هاست🍁 حال آدم همیشه خوب نیست همیشه سرحال نیست روزهایی می‌رسند که زرد و خشکیده🍂 به زور خودمان را به شاخه‌ی زندگی چسبانده‌ایم و فقط کافیست تا نسیمِ اتفاقی بوزد🍁 و ما را بر زمین بیاندازد اما این پایان داستان نیست ...❗️ باید دوباره جوانه زد🍃 شکوفه شد🌸 و از نو ساخت ...👌 پاییز اگرچه سرد 🍁 اما نوید گرمی دارد♨️ و هیچــگاه پایان ماجرا نیست‼️ مگر ریشه‌های روحت پوسیده باشد❗️ آنوقت است که هزار پاییز و بهار هم بروند و بیایند جانت قرار نمی‌گیرد ...💢 ♥️خدا که در ریشه‌های روحت جاری باشد هر چقدر هم سرد🍁 هر چقدر هم زرد🍂 هر چقدر هم دیر〽️ اما دوباره برمی‌خیزی ...☺️👌 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ : ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ . ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺭﻭﺑﺮﻭﺷﺪﯼ ، ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ . ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺳﺖ ...ﻭﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ؛ ✅👈 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶﻣﺤﻔﻞ ﺳﺎﮐﺖ ﻧﯿﺴﺖﺣﺎﺻﻠﺶ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ✅👈 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨندد ✅👈 نشر_صدقه_جاریه ✧❥꧁♥️꧂❥✧ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
✍پیامبر اکرم(ص) هر لحظه‌ای که بر انسان بگذرد و به یاد خدا نباشد قیامت حسرتش را خواهد خورد ... 📚نهج الفصاحه از عقرب نباید ترسید از عقربه‌هایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ 📿امــامــ زمــانےام³¹³❤️🍂 @G_IRANI
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جم
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه. با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟ قبول میکنی دخترِ ما شی ؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور @G_IRANI
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!! خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود . دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم . دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود ‌ بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم . دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد. دلم هیجان میخاست . بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم . تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم. این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم . صدای ماشین بابا رو ک شنیدم‌از اتاق پریدم بیرون . مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد. باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .‌ به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم ‌ داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد +علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم پکر نگاش کردمو _چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم . مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که بابا گفت +کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون . یه پیرهنِ بلند بود سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش. رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم . پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید و دامن زیرش سه تا چین میخورد . آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود. یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینشم سنگ کاری شده بود . وا این چه لباسیه گرفتن برا من . مگه عروسی میخام برم . به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو . پشتش هم بابا اومو عجیب نگاشون کردم. _جریان این چیه ایا؟ مگه عروسیه؟ بابا خندیدو +چقد بهت میاد . مامانم پشتش گف +عروسی که نه حالا . _پس چیه این؟ +حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات . که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم . از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم _برین بیرون میخام لباسو در ارم .‌ از اتاق رفتن و درو بستن . لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش. گوشیمو گرفتم از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم . اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد. عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن . زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ) با خنده گفتم _دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن . پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم. دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم. همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید . یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم . تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟! یاعلیییی این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟ لابد الکین... خب حق داره الکی خودشو بگیره . از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا. دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟ عجبا .آدم شاخ در میاره! تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم. که مامان داد زد : +فاطمهههه قرصات و خوردی؟ گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین . قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم . _مرسی مامان . +خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی . _والا خودمم نمیدونم . اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم . فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود ۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد _ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازم‌قضا شده بود . از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم . با عصبانیت رفتم‌پایین که کسیو ندیدم. با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد . رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ. بیخیال در اتاقو بستم‌وسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین . با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین ‌! ___ به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیا