#روزمره
گلها رو آوردم ریختم رو میز که بوی گل تو فضا بپیچه
همونجوری هم قشنگ بود اما گفتم یه قلب شکل بدم
این آقا امید هم خوشش اومده و داره درست تر میکنه و میگه میخوام قشنگ ترش کنم .
مامانش تقریبا پیشکسوت هستن و خیال کردم مادر بزرگ هستن
اما امید بچه پرورشگاه بود و
خانم مادر میگه پسرم در سن ۱۸ سالگی بر اثر آنفولانزای شدیدی فوت کردند و بر اثر بی تابی و بی قراری ها همسر شون امید را از پرورشگاه آورده و بعد از مدتی او نیز فوت میکنن و
مادر با تنها امیدش ، امید زندگی میکند
واما امید را در عکس بعدی ببینید ..
@gahe_ashegi
احتمالا امید توی این عکس دنبال خانواده هست
اینجاست که میگیم
فرزند آوری
اینجاست که همه اساتید میگن چند فرزندی
و
اینجاست که خدا به تعدد فرزندان رزق و روزی رو تقسیم میکنه ،
کلیپ دکتر عزیزی رو ببینید یکم بالاتر
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت شصت و نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
سرباز کلید دار وارد ساختمان شده و چند بار طول راهروها را پیمود و درب و قفل بعضی از سلولها را کنترل کرد !! نگاهی به ما انداخت و با اشاره انگشت ، شمارشمان کرد : واحد ، اثنین ، اثلاثه ، اربعه ، خمسه ، سته ، سبعه ، اثمانیه . هشت نفر بودیم ، با کمک مترجم به ما تفهیم کرد که از جایمان تکان نخوریم ، به همدیگر نزدیک نشویم و با هم حرف نزنیم !! بعد با اشاره او سربازان درب یکی از سلولها را باز کردند و مترجم هم پس از دریافت دو ضربه کابل به آن سلول هدایت شده و درب سلول دوباره بسته و قفل شد!! بعد از اطمینان از بسته بودن درب سلولهای همه راهروها ، سربازان عراقی ساختمان را ترک کرده و درب اصلی را هم بستند ، چند لحظه ای پس از رفتن سربازان دست به دیوار گرفته و بسختی سرپا ایستادم ، صدای ناله اسرای درون سلولها در راهرو میپیچید و همراه با ناله اسرای مجروح افتاده در راهرو ، بر روح و روان آدمی چنگ میزد ، به سمت مجروح نوجوانی که تیر گلویش را شکافته بود رفتم در عرض راهرو و بر کف سیمانی خشن آن دراز کشیده بود! بی تابی نمیکرد ولی رمقی هم برایش نمانده بود! بوضوح در حال پر کشیدن بود ، لحظاتی بشدت سنگین و غمبار را تجربه میکردیم!! هیچ کاری از دستم بر نمیآمد که برایش انجام دهم ، او را به صبر و توکل به خدا دعوت کردم ، فقط با چرخش نگاهش پاسخ داد تنفسش به شماره افتاده و صدادار بود ، به سراغ بقیه مجروحین هم رفتم هیچیک حال خوشی نداشتند فقط با آنها اظهار همدردی کرده و هر کدام را به نوعی و با کلامی دعوت به صبر کردم ، هرچند جراحات سخت ، جانکاه و پیل افکنی داشتند اما این جراحات در مقابل مظلومیتشان ناچیز بود!! از طرفی مایل بودم که وضعیت اسرای داخل سلولها را هم ببینم!! و از طرف دیگر نگران بودم که نکند روزنه درب سلولی را باز کنم که مترجمِ به دشمن پیوسته ای در آن باشد و روز بعد با گزارش به عراقیها بنده و اسرا را به زحمت بیندازد ، بالاخره تردید را کنار گذاشتم و به سختی روزنه کشابی روی درب یکی از سلولها را باز کردم ، اسرا که فکر میکردند سرباز عراقی پشت در است از دیدن من جا خوردند و من از دیدن وضع وخیم آنها به وحشت افتادم چند ثانیه فقط به سکوت و تبادل نگاه گذشت!!...
ادامه دارد....
اگر میخواهید امشب یه کار خیری کرده باشید که اون دنیا به دردتون بخوره اینه که امشب و فردا که سالروز شهادت شهید نوید صفری هست تا جایی که میتونید این شهید عزیز رو به دوستان و آشنایان و کانال هاتون معرفی کنید
مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍
زنده نگه داشتن یاد#شهدا کمتر از شهادت نیست!
شب بخیر
@gahe_ashegi
اگر موافقید خاطرات کربلا رو شروع کنم پی وی بگید
یه جور سفر مجازی هم میشه همه جاها باخودم بردمتون