سـازمـان هواشناسی♥️
هرچی میخواد بگه، بگه...
مـن میگم اگـه خـ♡ـدا ♥️
تو زندگیت نباشـه هوات پسه
خــدایـا خـیلی دوسـت دارم ♥️
@gahe_ashegi
۲روز پیش رفتم مجلس ختم بابای یکی از بچه ها،
اومدنی میخواستم به مادر دوستم بگم غم آخرتون باشه… برگشتم گفتم :بار آخرتون باشه! 😐
😂😂😂😂
بی شمارند آنهایی که....
نامشان "آدم" است
ادعایشان"آدمیت"
کلامشان"انسانیت"
من دنبال کسی میگردم که...
نه "انسان" باشد
نه "دوست"
نه" رفیق صمیمی"
تنها
"صاف"باشد و"صادق"
پشت سایه اش
" خنجری "نباشد
برای"دریدن"هیچ نگوید
همان باشد که"سایه اش"می گوید
"صاف و یکرنگ"
@gahe_ashegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح دل انگیز🌸
و خوش آبان🍂
برایت آرزو دارم
چو باران، آبی و زیبـا
بباری شادمانه روی گرد غم
برایت آرزو دارم
سعادت را طراوت را
بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️
صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸
@gahe_ashegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروز برای حاجت ، همه حاجت مندان
🌼صلواتی ختم کنیم به نیت روا شدن
🌸حـــاجــــات هـــمـــه
(🌸)اللّهُمَّ
🌼(🤍)صَلِّ
🌼🌼(🌸)عَلَی
🌼🌼🌼(🤍)مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(🌸)وَ آلِ
🌼🌼🌼🌼🌼(🤍) مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(🌸)وَ عَجِّلْ
🌼🌼🌼(🤍)فَرَجَهُمْ
🌼🌼(🌸)وَ اَهْلِکْ
🌼(🤍)اَعْدَائَهُمْ
(🌸)اَجْمَعِین
#صلوات
@gahe_ashegi
برگزاری یادواره شهدای فیروزآباد
کانال خبری آفتاب پرس👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/334364869C80dbc19b4a
گاه عاشقے
#قصه_خاطرات_آزادگی بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آ
#قصه_خاطرات_آزادگی
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
قسمت یکصدوسیویکم
..... خوشحال شدم یکی دو متر از توالتها دور شده و بر زمین نشستم آفتابه را به زحمت بالا آورده لولهی آن را به دهان برده و از شدت تشنگی و با وجود درد ناحیهی دهان و جناغ سینه چند مک محکم به آن زده و از محتویات آن نوشیدم طعم شور و بوی گند ادرار در همهی وجودم پیچید!! آفتابه را بر زمین گذاشتم! حالت تهوع نیز به دردهایم اضافه شد !! خرد شده و درهم شکستم !! نمیدانستم با خود و خدایم چه بگویم !! از اینکه اسیر دیگری این اشتباه را تجربه نماید نگران شدم ! دوباره آفتابه را برداشتم ، باز هم بپاخاسته و یکی دو مترِ آمده را برگشتم ، به درب توالتها که رسیدم آفتابه را چنان که واژگون و تخلیه شود در راهروی توالتها بر زمین انداختم و دوباره با همان سختی و زحمتِ رفت به محل نشستن خود برگشتم ! خیلی دوست داشتم برای خودم گریه کنم ، خود را روضهای مجسم میدیدم! مجروح! بیمار! تشنه! گرسنه! غریب! و تنها! قلبم شکست ، باز هم به پناه بیپناهان التجا کرده و آیهی مبارکهی : أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ را آنقدر زمزمه و تکرار کردم تا هوشیاری خود را از دست دادم! متوجه نشدم که بیهوش شدم یا به خواب رفتم ، اما هوشیار که شدم حتی در حد تکان دادن دستانم هم انرژی نداشتم ، فقط چشمان چسبناک شدهام را به زحمت کمی باز کردم! اشباح نامشخصی را در اطراف خود دیدم که توان تشخیص چهرهاشان را نداشتم ، دوست داشتم با صدای بلند از خدا تشکر کنم! چند نفر از اسرای مهربان با آفتابهای پر از آب دور تا دورم نشسته و منتظر بیداریم بودند ، یکی از آنها که چشم به صورت من داشت با حرکت پلکهایم فریادی از شادی کشید و بلافاصله سعی کرد سر مرا از زمین بردارد! دو نفر دیگر برای نشاندن من به او کمک کردند مرا به گونهای که تکیهام در بغل یکی از آنها بود نشاندند ! بعد به آرامی کمی به عقب مایل شد که حالت من کاملأ قائم نباشد در همان حال یک نفر دیگر آفتابهی آب را بالا آورد و لولهی آن را به دهانم چسباند ، لوله را به دهان برده و به آرامی شروع به خوردن آب کردم ، چند جرعه که نوشیدم فکری از سرم گذشت و شرمندگی بر من عارض شد ، شاید این تنها آب ذخیرهی آن جمع بوده باشد ، دهانم را از لولهی آفتابه جدا کردم اما آنها با اصرار دوباره مرا وادار کردند بقیهی آب را هم بنوشم ، در کل حدود سه یا چهار لیوان آب خوردم ، یکی از آن عزیزان چند قطره آب باقیمانده در آفتابه را در کف دستش ریخته و انگشت شست دست دیگرش را خیس کرده و چند بار به روی چشمانم کشید ....
ادامه دارد....