برگزاری یادواره شهدای فیروزآباد
کانال خبری آفتاب پرس👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/334364869C80dbc19b4a
گاه عاشقے
#قصه_خاطرات_آزادگی بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آ
#قصه_خاطرات_آزادگی
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
قسمت یکصدوسیویکم
..... خوشحال شدم یکی دو متر از توالتها دور شده و بر زمین نشستم آفتابه را به زحمت بالا آورده لولهی آن را به دهان برده و از شدت تشنگی و با وجود درد ناحیهی دهان و جناغ سینه چند مک محکم به آن زده و از محتویات آن نوشیدم طعم شور و بوی گند ادرار در همهی وجودم پیچید!! آفتابه را بر زمین گذاشتم! حالت تهوع نیز به دردهایم اضافه شد !! خرد شده و درهم شکستم !! نمیدانستم با خود و خدایم چه بگویم !! از اینکه اسیر دیگری این اشتباه را تجربه نماید نگران شدم ! دوباره آفتابه را برداشتم ، باز هم بپاخاسته و یکی دو مترِ آمده را برگشتم ، به درب توالتها که رسیدم آفتابه را چنان که واژگون و تخلیه شود در راهروی توالتها بر زمین انداختم و دوباره با همان سختی و زحمتِ رفت به محل نشستن خود برگشتم ! خیلی دوست داشتم برای خودم گریه کنم ، خود را روضهای مجسم میدیدم! مجروح! بیمار! تشنه! گرسنه! غریب! و تنها! قلبم شکست ، باز هم به پناه بیپناهان التجا کرده و آیهی مبارکهی : أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ را آنقدر زمزمه و تکرار کردم تا هوشیاری خود را از دست دادم! متوجه نشدم که بیهوش شدم یا به خواب رفتم ، اما هوشیار که شدم حتی در حد تکان دادن دستانم هم انرژی نداشتم ، فقط چشمان چسبناک شدهام را به زحمت کمی باز کردم! اشباح نامشخصی را در اطراف خود دیدم که توان تشخیص چهرهاشان را نداشتم ، دوست داشتم با صدای بلند از خدا تشکر کنم! چند نفر از اسرای مهربان با آفتابهای پر از آب دور تا دورم نشسته و منتظر بیداریم بودند ، یکی از آنها که چشم به صورت من داشت با حرکت پلکهایم فریادی از شادی کشید و بلافاصله سعی کرد سر مرا از زمین بردارد! دو نفر دیگر برای نشاندن من به او کمک کردند مرا به گونهای که تکیهام در بغل یکی از آنها بود نشاندند ! بعد به آرامی کمی به عقب مایل شد که حالت من کاملأ قائم نباشد در همان حال یک نفر دیگر آفتابهی آب را بالا آورد و لولهی آن را به دهانم چسباند ، لوله را به دهان برده و به آرامی شروع به خوردن آب کردم ، چند جرعه که نوشیدم فکری از سرم گذشت و شرمندگی بر من عارض شد ، شاید این تنها آب ذخیرهی آن جمع بوده باشد ، دهانم را از لولهی آفتابه جدا کردم اما آنها با اصرار دوباره مرا وادار کردند بقیهی آب را هم بنوشم ، در کل حدود سه یا چهار لیوان آب خوردم ، یکی از آن عزیزان چند قطره آب باقیمانده در آفتابه را در کف دستش ریخته و انگشت شست دست دیگرش را خیس کرده و چند بار به روی چشمانم کشید ....
ادامه دارد....
⁉️ چقدر به فکر عاقبت به خیری، فرزندان مون هستیم؟!
موقع ازدواج، آقای نبی لو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال. همیشه می گفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر می تونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟!
همیشه می گفتن وقتی انسان می تونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟!
بعد شاید باورتون نشه، دخترم مون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبی لو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن ...
اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستا های استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمی کنی؟!
گفته بود، من شرایط ازدواج ندارم...
گفته بودن، حالا اگر من یه خانواده ای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار می کنی؟!
ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی... من یه طلبه ساده ام... هیچی ندارم... پدرم خوب یه کشاورزه... محاله کسی به من دختر بده...
گفته بودن، نه من یه خانواده ای رو می شناسم که شما رو می شناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم...
برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم.. گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی... آقای نبی لو می گفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من می گفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار ...
شهید نبی لو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت می کنم. اونها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت میگم.
حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور می خوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری میگم.
ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه میشه و اینکه اگر پسر مومن با تقوایی باشه و ... اینها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچه ها راحت بود.
بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار میکنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود... همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده...
من به عنوان پدر تو، خوشبختی تو رو می خوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو می پذیری؟!
بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد.
وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟!
گفته بودن باشه من هماهنگ می کنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید.
می گفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه می کرد، با یه حالت نگرانی می گفتن نیومدن، نمی خواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟!
گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی می خوای بهش بگی؟!
خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون میگم.
گفته بودن، اومدن دیگه... من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم.
دامادم تعریف می کنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو می خواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه می گفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگ تر بود، من جراتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف می گفتم، کاش زمین دهن باز می کرد من می رفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم...
خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبی لو گفته بودن از نظر من مسئله ای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمی خوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند.
الحمدالله دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده... تا به امروز، حتی یکبار هم نگفتم، کاش دوسال دیرتر این ازدواج انجام می شد. الحمدالله هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود، مناسب و شایسته بود. و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم.
دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه می کنه، میگه، بابا دستت درد نکنه، واقعا عاقبت به خیری منو می خواستی...
🔹خاطره همسر شهید مدافع حرم شهید_نبی_لو از واسطه گری برای ازدواج دختر ۱۴ ساله اش در مصاحبه با رادیو معارف
اطلاعیه
توجه
سامانه کوله بار برای ثبت خادمین راهیان نور از ۱۴۰۲/۸/۱۸ تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۴ باز میباشد
خواهران عزیزی که مایلند هرچه زودتر اقدام کنند
در صورت تمایل همکاری ،با شماره
۰۹۳۹۶۰۷۸۷۸۵ لطفا تماس حاصل نمایند ویا داخل ایتا 👇پیام دهند
@khadem_shahide
حال همدیگر را بپرسیم حتی اگه کاری از دستمون بر نمیاد...,
همین پرسیدنه قشنگه..،
بعضی آدما با همین اندک هم
خوشحال میشن...!!!🌺
@gahe_ashegi