سلام علیکم ، سالها پیش وقتی که برای عملیات والفجر مقدماتی در جنگل امغر مستقر بودیم و تمرینات سنگین آمادگی جسمانی را با راهپیمائیهای شبانه با سلاح و تجهیزات انجام میدادیم ، در پایان یکی از این راهپیمائیها و بعد از اقامه نماز جماعت صبح وقتی که نشسته و در حال بستن تجهیزات انفرادی خود بود او را دیدم ، برای اولین بار بود که به جبهه میآمد ، قبل از آن در پایگاههای بسیج و مراکز آموزشی خدمت میکرد ... اینک اما به عنوان رزمنده ی بسیجی و در قالب گردان صف اهواز به جبهه آمده بود. از دیدن چهره نورانی او در آن هیبت خیلی خوشحال شدم ، به طرفش رفتم ، با دیدن من از جا برخاست ، او را در آغوش کشیدم ، پیشانی و صورتش را بوسیدم و احوالش را پرسیدم ، چنان سخن میگفت که گویی هیچ تعلقی به این دنیا ندارد! به مسافری میماند که در حال برگشت به وطن است بی هیچ دلبستگی و توجهی به محل سفر ، عاشقانه و سبکبال از خدا میگفت و از تکلیف و لبیک به امام و نصرت دین خدا و شوق شهادت و... بسان عارفی زاهد دل از دنیا بریده بود و برای پیمودن مسیر منتهی به شهادت مصمم بود ! آن سطح از پختگی فراتر از سن یک نوجوان بود و شاید بازتاب دم مسیحایی امام خمینی بود که عاشقان نوجوان خود را آنگونه متحول کرده و به عرفان رسانده بود! ... چند روز بعد و در عملیات والفجر مقدماتی شنیدم که به سختی مجروح شده به عقب منتقل شده است!! تا چند روز نمیتوانستم منطقه را ترک کنم و جز اشک فراق و دعا برای سلامتی او کار دیگری نمیتوانستم بکنم ، چندین روز دیگر را هم در جبهه ماندیم و من هنوز درگیر بودم و نمیتوانستم به دیدار او بروم! فقط با واسطه ، جویای احوالش میشدم ، تقریبأ دو هفته از مجروحیت او گذشته بود که من امکان ترک جبهه را پیدا کردم ، میدانستم ابتدا به تهران و سپس با هماهنگی انجام شده به تبریز اعزام و در بیمارستان ۲۹ بهمن بستری شده است ، بی هیچ تدارک و پیش بینی و با لباسهای خاکی جبهه و بدون مراجعه به منزل مستقیمأ با قطار و اتوبوس خود را به تبریز رسانده و در بیمارستان به دیدنش رفتم ، سر و هر دو دستش باند پیچی شده بود! آه خدای من در این دو هفته چقدر تکیده و نحیف شده بود ! رنگ به رخسار نداشت! و صورت نورانیش در رنگ سفید پانسمان و ملحفه گم بود ! اما همچون همیشه چهره ای خندان ، بشاش و پرنشاط داشت ، چقدر دوست داشتم او را محکم در آغوش بگیرم اما وضعیت جسمانی او اجازه نمیداد ، با بغضی شکسته در گلو سلام و احوالپرسی کردم و صورت و دستهای باند پیچی شده اش را بوسیدم ، دستی بر تن نحیفش کشیدم و چگونگی مجروحیت او و دلیل اعزامش به تبریز را پرسیدم ، میگفت در همان دقایق اولیه ی عملیات اصابت یک گلوله ی توپ در نزدیکی ستون نیروها او و چند نفر دیگر را طعمه ی ترکشهای سنگین کرده و از پای انداخته بود و چند نفر هم شهید شده بودند! مجروحین پس از رسیدگی مختصر اولیه توسط امدادگران گردان ، با آمبولانس به اهواز منتقل شده و او به دلیل شدت جراحات از طریق فرودگاه به تهران اعزام شده بود ، دست راست او از ناحیه آرنج و دست چپ او از ناحیه ی مچ و ساعد مورد اصابت ترکش قرار گرفته و کاملأ خرد شده بودند و یک ترکش کوچک هم به پیشانی او اصابت کرده و زخم کوچکی ایجاد کرده بود ، میگفت : در تهران و در بررسی اولیه احتمال بازسازی و حفظ دستان را بعید میدانستند ، بر همین اساس بلافاصله اقدامات لارم و هماهنگیهای پزشکی و سیاسی برای گرفتن پاسپورت و ویزای درمانی و اعزام وی به انگلستان از طریق یکی از آشنایان انجام شد اما او با این کار بشدت مخالفت کرده و گفته بود من مجروح دشمنیهای انگلستان هستم! چگونه برای درمان زخمی که دشمن بر من زده به خودش مراجعه کنم ؟!! همه تلاشهای انجام شده برای اقناع او و کسب موافقتش برای اعزام بی نتیجه ماند و ناگزیر عکسهای رادیولوژی دستان او به چندین بیمارستان داخلی در شهرهای مختلف ارسال گردیده و در نهایت بیمارستان ۲۹ بهمن تبریز برای ترمیم و بازسازی دستان او اعلام آمادگی کرده بود ، در نتیجه پس از چند روز از تهران به تبریز منتقل شده و بلافاصله تحت درمان قرارگرفت ، در مدتی حدود چهار ماه بستری مداوم ، هفده بار تحت عمل جراحی سنگین قرار گرفته و تکه های استخوان لازم از لگن و پوست مورد نیاز نیز از رانهای او برداشت شده و به دستانش پیوند زده شد ، #شهید_حسن_اسکندری پس از درمان این جراحتها و بهبود نسبی یک بار دیگر در عملیات بدر و یک بار دیگر نیز در عملیات کربلای چهار مجروح شد و در نهایت در حالی که هنوز زخمهای کربلای چهار را بر تن داشت در عملیات کربلای پنج با بر تن کردن ردای شهادت به آرزوی دیرین خود رسیده و به خدا پیوست ، روح شهیدان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد! ......
....ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم....
ذره ای از خاک وطن و میراث شهیدان را در مقابل همه ی دنیا نخواهم داد!!!
😔🌷
گاه عاشقے
سلام علیکم ، سالها پیش وقتی که برای عملیات والفجر مقدماتی در جنگل امغر مستقر بودیم و تمرینات سنگین آ
شادی روحش
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
😔😔
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت چهل و یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
گفت با همین وضعیت باید بخوری ، لحظه ای تأمل کردم بعد به یاد یک آفتابه آب گل آلودی که در بدو اسارت خورده بودم افتادم و با خود گفتم این هم بر روی آن!! قوطی را به دهان برده و آب و روغن را با تحمل درد گلو و ترس از مسمومیتی که در آن وضعیت میتوانست قوز بالای قوز شود جرعه جرعه ولی تا ته خوردم و قوطی را زمین گذاشتم ، کریم پرسید سیراب شدی ؟! من با وجود اینکه هنوز تشنه بودم ولی از ترس تجویز مجدد روغن سوخته تأیید کردم که سیراب شده ام!! کریم باز هم با خنده و تمسخر گفت حالا برای مردن آماده ای ؟!! گفتم من قبل از این هم آماده بودم و از مردن هراسی ندارم ، با اشاره کریم پنج سرباز همراه وی برای چندمین بار با کابل به جانم افتادند!! در دل به خاطر باز بودن دستانم خدا را شکر کردم! دستانم را دور سرم حلقه کردم که کابل به چشمان و صورتم برخورد نکند احساس کردم در حال مرگ هستم چون دیگر هیچ دردی را حس نمیکردم ، آنقدر زدند تا خسته شدند و به نفس نفس افتادند و عجیب اینکه در این نوبت بیهوش هم نشدم گویا کریم متوجه شد که دردی حس نمیکنم با فریاد به سربازان گفت اترکوه (رهایش کنید) و بعد به همراه سربازانش محل را ترک کردند ، حس عجیبی داشتم نمیدانستم که زنده ام یا مرده نسبت به اطراف خود هشیار بودم اما دردی حس نمیکردم ، سرباز نگهبان ساختمان به طرفم آمد و بدون اینکه به من نگاه کند با فاصله ای کمتر از یک متر ، بالای سرم ایستاد و با ترس از اینکه در حال حرف زدن با اسرا دیده شود با صدایی لرزان و بغض آلود از من خواست که ملازم کریم و همراهانش را تحریک نکنم و از آنها اطاعت کنم ، او گفت که شما فعلأ اسیر به حساب نمیآئید و اسم شما هیچ جا ثبت نشده و میتواند به راحتی شما را بکشد و زمانی شما اسیر بحساب میآیید که صلیب سرخ شما را ببیند ، هویت شما را تأیید کند و نام شما را در لیست اسرای ایرانی بنویسد( اینها نکاتی بود که من نمیدانستم و به تبع آن هیچ تحلیل درستی از اسارت نداشتم! از وظایف و حقوق اسیر چیزی گفته نشده بود و خود نیز مطالعه ای در این زمینه نداشتم) او گفت که در دو روز گذشته بیش از بیست نفر از اسرا در همین پادگان مرده و دفن شده اند!! از او تشکر کردم و در مورد اسیرانی که همراه من بودند از او سئوال کردم ، گفت که آنها را بین سالنها تقسیم کرده و جا داده اند!! پرسیدم مگر ایجا سالن دیگری هم از اسیران ایرانی هست ؟! تأیید کرد و گفت که پنج سالن دیگر هم هست و همه پر از اسیر هستند و ظاهرأ بزودی همه را به جای دیگری منتقل میکنند ، احساس کردم هوا کمی روشن شده و گویا سپیده دم نزدیک است ،...
ادامه دارد....