eitaa logo
گاه عاشقے
125 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
5 فایل
﷽ سلام خیلی خوش اومدید ✨🌱 @gahe_ashegi خوشحال میشم پیشنهاد ، انتقاد و نظراتتون رو با ما مطرح کنید . @takladani
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 مراسم شب رحلت محدث العلیم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) 🔹سخنران: حجت الاسلام و المسلمین علیرضا پناهیان ▪️قرائت زیارتنامه: حاج مرتضی طاهری ▪️مرثیه سرایان: حاج احمد واعظی و سید محمدرضا نوشه ور 📆 جمعه ۱۵ اردیبهشت ماه بعد از نماز مغرب و عشاء 🕌 شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) 📺 پخش زنده از شبکه قرآن و معارف سیما كانال حرم حضرت عبدالعظيم(ع) ✅ @abdulazim_ir دوستان سعی کنید در این محفل حضور داشته باشید اگر تا حالا غذای تبرک حرم قسمتتون نشده هرساله تو این مناسبت غذای تبرکی حرم رو میدند البته به شرطی که حتما تو مصلی و تو مجلس باشید نا تو حیاط ها اونجا ها شلوغه @gahe_ashegi
خدايا! من دلم قرصه! كسي غير از تو با من نيست خيالت از زمين راحت، كه حتي روز روشن نيست كسي اينجا نميبينه، كه دنيا زير چشماته يه عمره يادمون رفته، زمين دار مكافاته فراموشم شده گاهي، كه اين پايين چه ها كردم كه روزي بايد از اينجا، بازم پيش تو برگردم خدايا وقت برگشتن، يه كم با من مدارا كن شنيدم گرمه آغوشت اگه ميشه منم جا كن...🤲🏻💔 روزتون پر از یاد خدا💚 @gahe_ashegi
اگه امروز بتونی یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی، امروز تبدیل به یکی از متفاوت‌ترین روزهای عمرت میشه ... یک ذره مهربون‌تر باشی یک ذره آروم‌تر باشی یا یک ذره بیشتر به خداوند اعتماد کنی یا یک ذره بیشتر قدر خودت رو بدونی ِیا یک ذره شکرگزارتر باشی ... ⚡️امروز خیلی ساده و صمیمی به خدا بگو: 🔹خدایا امروز بهم انرژی و عشق بده میخوام تا شب به چند تا از بنده‌هات کمک کنم و دل چند نفر رو تا شب شاد کنم. بگو : 🔹خدایا ممنونم که امروز هم لیاقت زندگی کردن رو به من هدیه کردی ... کمکم کن تا حضور دلنشینت رو احساس کنم امروزتون بی نظیر🌺 @gahe_ashegi
خاطرات آزادگی قسمت شصت و چهارم
448.1K
خاطرات آزادگی قسمت شصت و چهارم
قسمت شصت و چهارم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... چند دقیقه پس از توقف اتوبوس بانگ دلنشین اذان از فاصله ای دور بگوش رسید و بر جانهای خسته مان نشست !! چقدر این بانگ در آن شرایط آرامبخش بود این فراخوان الهی در آن وضعیت جهنمی حکم هوایی را داشت که همه ی عمرمان تنفس‌کرده بودیم بدون اینکه قدرش را بدانیم ! نمیدانستم چقدر توقف خواهیم کرد و اگر درنگ کنم فرصت ادای نماز را خواهم داشت یا نه ؟! اما نیاز داشتم تا تک تک واژه های اذان را بگوش جان بشنوم !! و چقدر منقلب شدم وقتی اذان نشان از تشیع مؤذن و مردم منطقه داشت!! در آن حال با همه وجود حس میکردم که آن اذان صدای خداست که ما را بسوی خود میخواند ، با دلی شکسته آرزو کردم کاش برای اجابت خدا و لبیک گویی به حَیَّ عَلیٰ خَیرِالعَمَلِ وضعیت بهتری داشتم ، اما به خود دلداری دادم که اوست که اَقرَبُ اِلَیَّ مِنْ حَبْلِ الوَریٖد و البته که خدا خود از وضعیت من آگاه است !! اذان که تمام شد اقامه گفتم نیت کردم و خود را در آغوش پر مهر خدا جای دادم ، همچون طفلی که از جور اطرافیان به مادر پناه برده و سر بر سینه ی مادر اشک میریزد!! در درون خود زار میزدم و گریه میکردم و چقدر سخت بود گریستن با چشمان خشک و گلوی زخمی!!! گریستنی که خود میتوانست درد و بهانه ای باشد برای گریستن !! نماز مغرب را در همان حالت و نشسته بر صندلی با رکوع و سجده اشاره ای ادا کردم ، صلواتی فرستادم و برای بررسی اوضاع و برآورد زمان باقیمانده نگاهی به بیرون انداختم ، محوطه با چراغهای زرد پرنوری روشن شده بود و نور به داخل اتوبوس هم میتابید ، سکوت و حرکات سر و گردن بعضی از اسرا نشان میداد که آنان نیز در حال نماز و راز و نیاز با خدا هستند!! خدا را به خاطر بودن در کنار بندگان خوب و مؤمنش شکر کردم!! به خود برگشتم و نماز عشا را هم بجا آوردم ، بعد از نماز چند لحظه ای با خدا خلوت کردم و دلشکسته و متضرعانه فرازی از دعای افتتاح را که مناسب حال خود میدانستم نجوا کردم : اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُوا إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنا ، وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَ قِلَّةَ عَدَدِنا، وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَ تَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَيْنا، فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَعِنَّا عَلىٰ ذٰلِكَ بِفَتْحٍ مِنْكَ تُعَجِّلُهُ، وَ بِضُرٍّ تَكْشِفُهُ، وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ، وَ سُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ، وَ رَحْمَةٍ مِنْكَ تُجَلِّلُناها، وَ عافِيَةٍ مِنْكَ تُلْبِسُناها، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ..... ادامه دارد...
✍آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم!!! آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم… آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم… آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم… آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم... آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم… الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ #شهدا❤️ #حجاب💚 #قانون_را_اجرا_کنید @gahe_ashegi
427K
خاطرات آزادگی قسمت شصت و پنجم
قسمت شصت و پنجم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... احساس کردم سبک شده و نیرویی تازه گرفته ام ، خود را به خدا نزدیکتر از قبل میدیدم!! هنوز سرشار و سرمست از رحمت خدا بودم که دیدم راننده و مهند به همراه دو دژبان مسلح به سلاح کمری به سمت اتوبوس میآیند ، با رسیدن آنها به اتوبوس ، سرباز مسلح پیاده شده و پس از ادای احترام به آنها از اتوبوس فاصله گرفت ، یکی از دژبانها از پله ها بالا آمده ، در ابتدای راهروی اتوبوس رو به ما ایستاد و سعی کرد با اشاره دست تعداد اسرا را بشمارد! اما ظاهرأ موفق نشد ، مهند را فرا خواند کابل را از دست او گرفت و شروع کرد با هر ضربه ، یک اسیر و یک عدد را شمارش کردن!! و من نفر اول بودم و اولین ضربه بر کتف من نشست!! واحد... اثنین... اثلاثه... اربعه.... تا چهلمین نفر را به همین ترتیب شمارش کرد... اربعین!! بعد به ابتدای اتوبوس برگشت ، به راننده گفت آماده ی حرکت شود ، دژبان دوم هم در حال سوار شدن بود که‌ مهند به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت که من متوجه نشدم ، اما به محض سوار شدن کابل را از دست دژبان دیگر گرفت و قبل از اینکه حرکتی بکنم بدون اینکه حرفی بزند مرا به چندین ضربه ی کابل میهمان کرد!! دوباره در فضای بین صندلیها پناه گرفته و دستهایم را سپر سر و صورت خود کردم ، احساس کردم که دستهای مجروحم از اینکه هر بار سپر بلای سر و صورتم شوند و زخمهایشان تازه گردد به ستوه آمده اند ، بالاخره دژبان دست از سر ما برداشت کابل را به سمت مهند پرتاب کرد و به راننده دستور حرکت داد ، مهند و سرباز مسلح از ما جدا شده و جایشان را به دو دژبان دادند ، یکی از دژبانها بر صندلی کنار راننده نشست و دژبان دیگر تکیه بر داشبرد و رو به ما بالای سر او ایستاد اتوبوس حرکت کرد و من به روی صندلی برگشته و نشستم بی هیچ کلامی !! به دستانم نگاه کردم در محل اصابت کابل بر نقاط زخمی دستها خون تازه تراوش کرده بود... ضرباتی که بر دستانم نشسته بود تاوان دفاع آنها از سر و صورتم بود ، به یاد بیت شعری افتادم و ناخود آگاه لبخندی زدم که شکل نگرفت :همنشین آدم بیچاره هم در زحمت است / دیده محتاج است بینی بار عینک میکشد!! ... از پارکینگ خارج شده و دوباره در مسیر بغداد به جاده زدیم شاید چهار یا پنج کیلومتر را که طی کردیم به ورودی بغداد رسیدیم..... ادامه دارد.....
462K
خاطرات آزادگی قسمت شصت و ششم
قسمت شصت و ششم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... از آنجا که هیچ شناخت و تصوری از وضعیت اسرای ایرانی در عراق نداشتم برای رسیدن به مقصد لحظه شماری میکردم ! امیدوار بودم ما را در جای ثابتی اسکان داده و امکانات لازم برای رسیدگی به مجروحین و بیماران را برایمان فراهم سازند ، و لباس ، غذا و آبی سالم در اختیارمان قرار دهند شناختی از حقوق قانونی اسرای جنگی نداشتیم و نمیدانستیم چه چیزهایی را میتوانیم مطالبه کنیم ، همین ناآگاهی سقف خواسته های ما را تا سطح مطالبه ی اندکی آب کاهش داده بود ، هرچند همین خواسته هم نادیده گرفته شده یا با برخوردهای خشن و غیر انسانی پاسخ داده میشد و در نهایت هم آبی ناکافی ، گرم و آلوده نصیبمان میشد !!! اتوبوسها بعد از ورود به بغداد در مسیری که گویا قُرُق شده و به عبور کاروان اسرا اختصاص یافته بود پیش میرفتند ، روشنایی و شادابی مسیر و ساختمانها کمتر از حد انتظار بود و تناسبی با بغداد افسانه ای نداشت!! بالاخره به مقصد رسیدیم ، زندان الرشید بغداد! ساختمانهایی که به نگهداری اسرا اختصاص یافته بود مجموعه ی محصوری بود در دل محوطه اصلی زندان ، در ورودی این مجموعه بیش از سی سرباز ورزیده و مسلح به کابل و چوب و باطوم در دو صف موازی و روبروی هم منتظر استقبال از کاروان اسرا بودند و آنجا بود که من برای اولین بار تونل وحشت را تجربه کردم ، هر اتوبوسی که وارد زندان میشد در نقطه ای توقف میکرد که درب آن در مقابل تونل وحشت قرار گیرد و هر اسیری که از اتوبوس پیاده میشد با ضربات بی محابای سربازهای دو سمتِ تونل ، از درب اتوبوس تا داخل محوطه زندان بدرقه میشد ، اگر اسیری در پیاده شدن از اتوبوس و ورود به تونل تعلل میکرد با لگدهای دو دژبانِ داخل اتوبوس به پائین پرت شده و به زمین میخورد و در آن حالت ، مدت بیشتری در معرض ضربات وحشیانه سربازان قرار میگرفت! از مجروحین ، بیماران و پیرمردها به دلیل کندی حرکت بطور ویژه و برای مدت بیشتری پذیرایی میشد ، نوبت به اتوبوس ما رسید ، از خدا طلب یاری کردم و توانی خواستم که بتوانم سریع از میان آن اشقیاء بگذرم ، سعی کردم قبل از پرت شدن توسط دژبانها خودم از اتوبوس پیاده شوم و قصد کرده بودم که در مسیر عبور از تونل خودم را به سربازان یک سمت بچسبانم تا آنها امکان ضربه زدن نداشته باشند و طرف مقابل هم با احتیاط بیشتری ضربه هایش را فرود آورد و با این حربه ضربات کمتری دریافت کنم !! اما کار طبق برنامه ی من پیش نرفت و دژبانی که به توصیه مهند در بدو ورود به اتوبوس مرا زیر ضربات کابل گرفته بود لطف خود را تکمیل کرد!! ... ادامه دارد...
🏴 تجمع بزرگ عاشقان سیدالکریم(ع) 🔹با نوای مادحین آل الله علیهم السلام: ▪️حاج مهدی غیاثی ▪️حاج حامد خمسه ▪️حاج محمد نوروزی ▪️کربلایی نریمان پناهی ▪️حاج ابوالفضل کریمی 📆 شنبه ۱۶ اردیبهشت از ساعت ۲۰:۳۰ 📍محل تجمع : میدان اصلی شهرری و سپس حرکت به سمت حرم حضرت سیدالکریم(ع) كانال حرم حضرت عبدالعظيم(ع) ✅ @abdulazim_ir
مهم نیست امروز چه مشکلاتی رو پشت سر گذروندی فردا قطعا روز بهتر و روشن تری خواهد بود شبت بخیر دوست عزیز و مهربانم @gahe_ashegi
سلام دوستان عزیزم چه حقیقی و چه مجازی های عزیز همچو حقیقی، روز و روزگارتان خوش امشب تصمیم گرفتم تو کانال مهربونتر باشم و ابراز علاقه و دوست داشتن کنم چرا که دو تا ماجرا باعث شد به درک درست تری از روابط با دوستان در مجازی بی ببرم که باعث شاید شرمندگی و یا شاید حسرت شد برایم یکیش این بود که روز ها و ماه ها دوست داشتم با عزیزی دوستی داشته باشم اما نمیدونستم چطور ، امروز که به رابط مون گفتم ، گفتند خیلی وقت هست که تو کانال هستن ، واقعا چرا متوجه نشده بودم ، نمیدونم برام افتخار بود دوستی با بنده ی خوب خدا، غافل از اینکه ایشون لطفش زودتر شامل حال من شده و من چقدر خوشبختم که دوستان خوبی دارم و دوستان خوبی نسیب م می‌شود داستان دوم اینکه با بزرگواری همسفر شده بودیم روز و ساعات آخر سفر کانالم و بهشون معرفی کردم و بهشون گفتم دوست داشتن میتونن عضو بشن و ایشون هم یک گروه بهم معرفی کردند از هم جدا که شدیم نه شماره دادم و نه شماره گرفتم ، بعد ازمدتی متوجه غریبه ای در کانال شدم و مونده بودم ایشون کیه، چند روز گذشت و اومد بی وی و عرض ادب و احترام و اینکه وارد گروه شون بشم پرسیدم شما ؟ اسمش و گفت و نشونی و آدرس داد نشناختم و اهمیت ندادم گفتم بررسی میکنم به جا آوردم بهتون پیام میدم ، چند روز بعد پیام خداحافظی و حلالیت داد که راهی کربلاست ،تشکر کردم و التماس دعا گفتم . از کانال رفت گفتم خوب بهتر. بعد از چند روز جرقه‌ای به ذهنم زد که ااای داد بی داد ایشون همون حاج آقا همسفر م بود که خودم بهشون اسم کانال رو گفته بودم . دیگه هم پیداشون نکردم 😔 مواظب آدم های مجازی اطرافمون باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ارباب خوبم...♥️✋ قلبم‌ فقط براے حسـین‌بن فاطمه است.. مجنون کربلای حسـین بن فاطمه است.. این آتشی که در جـگرم شعله میکشد.. ازبرکت نگاه حسـین‌بن‌فاطمه است السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَيْنِ @gahe_ashegi
🔴 دعای سلامتی امام زمان(عج) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
دروازه قرآن یزد