خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده:
همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همهمان لنگ میزند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر میشود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته.
ادامه دارد.....
م.رمضانخانی
خطای ششم درشت نمایی:
حتما اتفاق افتاده همسرت میآید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمیکند. اِلیس میگوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچارهام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن.
اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر میکند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای هفتم استدلال احساسی:
فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی میکنی، معنیاش این نیست زندگی ناامید کنندهای داری.
دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای هشتم بایدها:
فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقتها اطرافیان آن روی بیاعصابمان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه میفهمند تا حالا دنیا دست کی بوده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای نهم برچسب زدن:
اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازندهم. نگو همیشه خراب میکنم.
مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض میروی. شاید دوسه هفتهای لتوپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی.
همین. بزرگش نکن لطفاً!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای دهم سرزنش:
اِلیس میگوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانیها پیدا نمیکنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است.
حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما!
ادامه دارد...
م. رمضانخانی
نتیجهگیری:
وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعیاش را به فنا میدهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید.
البته ما ایرانیها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای میریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض میکنیم، سربالا میاندازیم:
_ایشالا هیچی نمیشه!
کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم.
دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی.
خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم!
بی حواس گفتم:
_نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود!
نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبهنفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمههای لیوان بالا رفت.
_همین که نمیپذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه.
کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان.
نمیدانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر.
گفتم:
_نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت میکنم پس قطعا درست میگم.
لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند:
_پس... پس... پس... همین نتیجهگیریها یعنی خطای شناختی.
خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را میخورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمیشوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم!
پایان
م.رمضانخانی
#م_رمضانخانی
#قدمی_شاید_به_مرگ
#کمی_تجربه
پلان اول
بوی رنگ پیچید توی بینیام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیکها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد:
_خیلی تمیز کاری داریم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم:
_همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره.
چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت.
چند منظوره را برداشتم:
_من میرم اتاق جلویی.
رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود میکرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه میپیچید توی بینیام!
در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب.
دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد.
بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درختهایی که برای بار دادنشان ذوق میکردیم.
دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ میشد.
اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت میگیرد و تو به خاطر همه سکوت میکنی!
حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانهاش این نمای رومی قد علم کرد!
خودم را کشیدم بالا:
_مامان چهارپایه نیاوردی؟
_نه! یادم رفت.
زیر لب غر غر کردم:
_اخه بدون چهارپایه کار جلو میره. اَه.
سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم.
مامان آمد توی اتاق:
_میخوام زمین اینجارو بشورم.
سرتکان دادم. معدهام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین:
_من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم.
سر شلنگ را داد دستم:
_برو اینو بزن به شیر حمام.
در حمام را باز کردم.
بوی بدی زد توی صورتم:
_اه چه بوی بدی میده.
مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت:
_من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه.
رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم:
_این چیه؟ نمیخوره که بهش.
انگار ترسید دوباره غر بزنم:
_من خودم میشورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره.
چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم میآمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ میزد!
سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معدهام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمیکرد.
بلند گفتم:
_تموم نشد؟ مردم از گشنگی.
شلنگ را انداخت توی حمام:
_آبو ببند بیا.
رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آبها را جمع میکرد و توی لگن میریخت:
_خشک کن ناهار بخوریم.
دلم میخواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم.
بیحوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن.
نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست...
بازش کردم. مامان تند گفت:
_سرما میخوری.
بهانه آوردم:
_باد بخوره زودتر خشک میشه.
زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین.
بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف.
سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد:
_جای بقیه خالی.
گاز اول را زدم:
_میخواستن بیان کمک.
مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم میآید!
_پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان.
چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکانها خالی شدند.
بیحوصله بلند شدم:
_من میرم سرویس این اتاق بشورم.
او هم دمپایی پوشید:
_منم میرم آشپزخونه.
در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینیام. غر زدم:
_لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر.
چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد میکرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم.
گوشهایم نمیشنید! قلبم ضعیف میزد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند!
اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم.
ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمیدانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم!
یکی توی سرم میکوبید و آن یکی میخواست سینهام را بشکافد!
دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود!
رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند میگذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمیچرخید. چشمهایم مدام میرفت و میآمد. خواب نبودم اما خواب میدیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم.
صدای کسی را بیرون شنیدم:
_چقدر بوی گاز میاد!
همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما!
ما نه! مادرم...
من که داشتم جان میدادم!
قلبم درد میکرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد میکوبیدند. بیچاره بچههایم! پسرم که بعدها من را یادش نمیآید!
صدای دخترم آمد:
_مامان کجاست؟
به سختی لب تکان دادم:
_مُرد.
گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد:
_وقتت تمومه!
کات!
احتمالا باید همینطور تمام میشد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف میشوند و تو دیگر نمیتوانی میانجیگری کنی!
اما خدا بلد است!
مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچهای... یا شاید رحمی برای جوانیات...
نمیدانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم!
پلان دوم:
از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر میشود! این حجم از تپیدن امکان نداشت.
جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمیتوانستم خوب نگاهش کنم! چشمهایم توان دیدن نداشت. اما شنواییام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانیاش را بشنوم:
_یا فاطمه چی شد؟
_فشارم بالاس.
نشست کنارم.
امام زمان را توی دلم صدا زدم:
_میدونم میمیرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان.
آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت:
_منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه.
زنگ زدند. مامان دوید سمت در.
صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچههایم.
محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و میخواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمیکردم. گاهی این میپیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی میکرد!
میخواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند!
صداها نزدیک شد.
_یا ابالفضل...
_اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟!
همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونهام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف!
حتی نمیتوانستم چشم بچرخانم.
همان جا داشتم فکر میکردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری!
بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود.
پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل میشود. زبانم شفا گرفت:
_داداش، مامانو بگیر.
همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم.
بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم!
اگر پنجرهها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر میآمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر....
تمام اینها فقط یک جواب دارد!
پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام میشد!
✍م رمضانخانی
@maede_68
@gahi_ghalam
انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
امشب برخلاف همیشه دلم میخواهد زود بخوابم.
قبل از نیمه شب...
قبل از اینکه یک بگذرد و بیست بدود روی ساعت!
دوست دارم بخوابم و فکر کنم چنین روز و عددی وجود ندارد!
هنوز هم کنار قاسم که شهید میبینم دلم میلرزد!
اصلا من یاد گرفتم به ندیدن این لقب...
عادت کردم به نگفتنش...
بر من ببخشید و اجازه بدهید شما را همان #جان_فدا صدا بزنم...
م.رمضانخانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#به_وقت_نیمه_شب
مریم سرفه میکند...
مثل تمام دو هفته گذشته.
صورتش به زردی میزند و پلک هایش به کبودی.
دلم می خواهد سرماخورده باشد، اما آسم دارد.
هی شربت پشت شربت میدهم و اسپری پشت اسپری!
اما تسکین ندارد وقتی هوا برای تنفس کم است.
اگر چندسال قبل هستهای تعطیل نمیشد، حالا شاید مازوت کمتری میسوخت.
هوا صافتر بود و آسمان آبی تر.
مریم سینه اش را گرفته. سرفه میکند و نفس نفس میزند.
و من خیره به صورت بیرنگش به این فکر میکنم که چند مدیر ، مسئول امروز او هستند؟!
و چند نفر پایشان گیر است برای یک امضا!؟
نمیدانم حال امروز دخترم، نتیجه چند شعار و سوت و کف است وسط خیابان؟
به نام نان! به کام خیانت...
✍ م.رمضانخانی
@gahi_ghalam