❇️سبیل کلفت ؛مثل افسرهای عراقی فیلم جنگی(۱)
چیزی به پاهایم می خورد.پتو را کنار می زنم.یکی از خانم هاست که دارد پتویش را جمع می کند. توی اتاق ساعت نیست .گوشیم را نگاه می کنم.ساعت ۷است.سرم را می چرخانم.پتوی یکی از بچه ها کنار رفته؛درستش می کنم.یکی دیگرشان هم بیدار شده و سرجایش دارد وول می خورد. پتویش را جمع می کنم و آماده اش می کنم که بیاید آبی به صورتش بزنم.آن شرجی که دیشب کاظمین را تر کرده بود هنوز هم ادامه دارد.به فکر می زند که کاظمین،قرار بود زندان امام باشد ولی حالا دارالضیافه آقاست. امامین کاظمین مدیون زائرشان نمی مانند؛با همه بدهکاری هایی که به دینشان داریم،مهمانمان کردند. دیشب که فکر می کردیم جایی برای ماندن نیست دستی به دل یکی از اهالی کاظمین کشیده بودند که با ماشین، شهر را بچرخد تا زائر پیدا کند.بعد از رساندن ما به خانه اش،دوباره با زن و بچه اش رفتند و تا ساعت یک شب با ماشینش زائر می آورد.جز ما، سه خانواده دیگر هم مدیون لطف امامین بودند و دیشب کنار مان خوابیدند.خواب که البته ....
جمع زنانه وخواب ،ضدین اند.تا چهار صبح که من صدای گپ و گفت ها را می شنیدم.یکی از خانم ها می گوید :
"صاحبخانه صبح قبل از بیدارشدن ما آمده و سینی پر از نان وپنیر و کره و قوری چای را گذاشته توی سالن."یکی می رود و سینی را می آورد داخل.سهم ما را جدا می کنند وبقیه را می فرستند برای مردها.به صورت خانم ها نگاه می کنم.با اینکه فقط دو سه ساعت خوابیده اند ولی اصلا خسته به نظر نمی آیند؛این را از لبخند قشنگی که نشسته به لبشان،می فهمم.سلام می کنم و صبح بخیر می شنوم. خانمی با خوشرویی می چرخد سمت جمع؛از حرکتش پیداست که آماده گرم کردن مجلس می شود. انگار دلش می خواهد خستگی در کند.از آن خستگی درکردن هایی که فقط ما خانم ها بلدیم.قبل از بقیه صبحانه اش را می خورد.خوش زبان است و شوخی های تُرد، دسر بعد از صبحانه اش می شود.یک کم سردرد دارم می خواهم بروم آبی به صورتم بزنم که چشمم می افتد به خانمی که از دیشب هر وقت سرچرخاندم، دیدم که داشت ساکش را مرتب می کرد؛دقیقا تا چهار صبح.مانده ام که دو سه تا ساک چقدر خرت و پرت داخلش جا می شود،که از دیشب تا حالا هنوز هم مرتب کردنش تمام نشده؟
برگشتنم به داخل اتاق حکم میان برنامه برای گپ و گفت های خانم ها را دارد .خانم خوشروی جمع هنوز مجلس را در اختیار دارد.گل از گلش می شکفد وماوقع امروزشان را هم تعریف می کند. خوش زبانیش من را هم سر کیف آورده.سردردم کمتر شده.
با آب و تابی دلچسب می گوید:
_"ما دیروز مهمان امام رضا بودیما"
با خودم فکر می کنم لابد موکب آستان بودند.خوش به حالشان؛ولی انگار منظورش چیز دیگر است.
ادامه در یادداشت بعد
#اربعین_نوشت
#خاطرات
@gahneveshtha
❇️سبیل کلفت؛ مثل افسرهای عراقی فیلم جنگی(۲)
ادامه ی یادداشت قبل👇
همین جور که برس را در آورده و موهایش را شانه می زند زبانش هم به خوشمزگی می چرخد:
"نجف یک ون سوار شدیم که بیاییم کاظمین؛ وسط راه راننده برای بنزین ایستاد و ماهم پیاده شدیم برای دست به آب؛باک ماشین که پر شد ،همه را صدا زد؛ما هم سوار شدیم .ماشین را روشن کرد؛ هنوز ده متری نرفته بودیم که صدای تقه بلندی،مثل کشیده ای که بخورَد به گوش همه،نگاه مان را یه این ور و آن ور کشاند.صدا جوری بود که فکر کردیم کاپوت به چیزی خورده.ولی ماشین تکانی نخورد.راننده که دستپاچه شده بود بی هوا زد به ترمز؛جا خورده بود."
با خودم فکر می کنم بندگان خدا چه بدبیاری آوردند؛تا همیشه یادش می ماند که به داعش خوردند.
ادامه می دهد:
"ترسی به جان مان انداخت که هی یا ابالفضل می گفتیم.با همان خشونت دلهره آور عربی اش، محکم کوبید به شیشه ماشین. راننده اولش نمی دانست چکار کند.آنقدر هیکلش درشت بود که.."
وسط حرفهایش یاد افسر عراقی فیلم های جنگی می افتم.دمپایی اش را آماده می کند برای حمام رفتن،ولی ما منتظر شنیدن ادامه ماجراییم.ادامه می دهد:
"راننده مِن ومِن می کرد؛ ترسیده بود ولی شیشه را پایین کشید. مردی آمد کنار پنجره ی راننده و به عربی چیزی بهش گفت.راننده پیاده شد و با آن مرد آمدند آن ور ماشین.چشم ماهم دنبال این دوتا چرخید.درِ کِشویی که باز شد، مرد عرب آمد جلو.سبیل کلفتی داشت. نگاهی داخل ماشین انداخت.چیزی پرسید که راننده جواب داد:
" ایرانی."
دوباره چیزی گفت.راننده جوابش داد:
"مشهد،مشهد"
یکی از زائرها گفت:
_"چی میگه؟"
یکی که عربی بلد بود گفت:
"میگه کجایی هستن؟"
ما هم هاج و واج مانده بودیم که می خواهد چکارمان کند.دست درشتش را آورد جلو ویکی یکی مان را شمرد؛تا دستش را از جیبش درآورد با صدای کلفتش حرفی زد.باز دستش را محکم کوبید به ماشین.راننده ترمز دستی را کشید که آماده رفتن شود.یکی از زائرها نفس راحتی کشید و گفت:
"میگه همه اینها مهمان امام رضا؛مهمان من."
کرایه۱۱ نفرمان را داد،هر نفر ۱۲۰تومان)
#اربعین_نوشت
@gahneveshtha
❇️سرگردان ؛مثل دخترک(۱)
رسیدیم به گیت های بازرسی کاظمین علیه السلام.اولین جایی بود که می دیدم بازرس های گیت لباس راحتی پوشیده اند و بعضی شان روسری را هم در آورده اند. بچه ها گرمشان بود و از ایستادن توی صف خسته شده بودند.از خلق و خوی بازرس ها پیدا بود که حسابی خسته اند. زائرها می رفتند روی یک کرسی می ایستادند تا بازرس که پایین تر از آن ها ایستاده بود آن ها را بگردد. زائرهای ایرانی انتظار داشتند مثل حرم امام رضا خادم ها قربان صدقه شان بروند.یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می گفت خادم های امام رضا اصلا فرق دارند.از گیت که رد شدیم چشمم افتاد به گنبد طلایی امامین کاظمین علیه السلام.بعد از سلام بهشان گفتم که دیشب شرمنده محبت شان شدم. فهمیدم که آن وقت شب دست آسمانی شان، دل یکی از مجاوران را لمس کرده بود که ما را مهمان کردند وگرنه ما کجا وخانه از قبل مهیا شده کجا.با خودم می گفتم روبروی ضریح با نجیب زاده ها چه حرف هایی دارم که بزنم. صدمتر قدم زدیم تا رسیدیم به ورودی حرم.بغل در چند باجه بود برای تحویل دادن گوشی ها.باجه های که متصدی هایش خانم بودند.صف های موبایل که تمام شد،مشرف شدیم به حرم. قرار شد نوبتی بچه ها را نگه داریم.باباشان رفت و برگشت و بچه ها را گرفت. زائرها فشرده روی فرش های صحن نشسته بودند و بعضی ها هم که جایشان نبود روی مقوا خوابیده بودند.داشتم می رفتم به سمت رواق .... تا اینکه چشمم خورد به دختر بچه ی سه چهار ساله ای که کنار صف ایستاده بود و زار می زد. دست و پای لاغر و ریز میزه ای داشت.هی این ور و آن ورش را نگاه می کرد و با گریه دور و بر را می چرخید؛ولی مادرش را پیدا نمی کرد ودستپاچه برمی گشت سرجایش.ترس و سرگردانی که در نگاهش بود من را کشاند به طرفش؛
ادامه در یادداشت بعد
#اربعین_نوشت
#کاظمین
@gahneveshtha
گاهی با دوستان خدا
❇️سرگردان ؛مثل دخترک(۱) رسیدیم به گیت های بازرسی کاظمین علیه السلام.اولین جایی بود که می دیدم بازرس
❇️سرگردان مثل دخترک۲
رفتم کنارش؛خم شدم وبه چشمهای سبزش نگاه کردم:
_"عزیزم مادرت را گمکردی؟"
اشکش ریخت:
_"آره"
دستی کشیدم به موهای لخت طلایی اش که از پشت گیس شده بود.دستش رو گرفتم.سرگردانی بود که وسط آن شلوغی یکی به دادش رسیده.دیگر حال آزمون و خطا هم نداشت.بهم اعتماد کرد.با اینکه باز چشمهایش اطراف را دنبال مادرش می گشت ولی دیگر گریه نکرد.اول رفتیم سرویس ها.دم در حمام ها صدا زدم شاید کسی بچه ای گم کرده باشد.از چند نفر پرسیدم ولی چیزی نمی دانستند.بیرون سرویس خیلی شلوغ بود.مردها منتظر خانواده های شان بودند.یک ربعی هم کنار دیوار ایستادیم تا اگر مادرش رد شود دخترک را ببیند؛خبری نشد.ورودی رواق دو مرد کت و شلواری بیسیم دستشان بود. کنارشان کمی ماندیم ولی ازدحام شد و ردمان کردند. به طرف انتهای صحن که می رفتیم صدایی از بلندگو آمد؛یک بار به عربی و چند بار به فارسی اسم هایی را صدا زد :
" فلانی !بیا دم در مادرت منتظره؛"
انقدر همهمه بود و لحن فارسی عربی در هم بود که نمی دانم آن فلانی اصلا متوجه می شد دارند صدایش می زنند یا نه.
از پشت بلندگو با عتابی که حکایت از خلط لحن عربی فارسی داشت صدا زد:
"....!چرا دیر کردی! همراهانت در صحن هستند؛عجله کن دیگه". هر یه ربع استراحت می کرد، دوباره چند تا اسم را پشت هم صدا می زد:
"پسربچه ای به نام ... پیدا شده بیایید تحویل بگیرید".
فهمیدم گمشدگان و پیداشدگان و خلاصه اطلاعات شان آنجاست.
همین جور که می رفتیم جلو دستهایش را توی دستم محکم می کرد.دست کوچکش روی دل من هم دست کشید.او توی دنیای خودش بود و من هم در حال و هوای خودم. حواسم به گنبدی بود که دیگر از داخل صحن دیده نمی شد.دنبال صدایی می گشتم. نه از آن صداها که از ما بهتران می شنوند.صدایی مثل صدای پایی مهربان که وقتی می روی حرم امام رضا ،آرام آرام به دلت نزدیک می شود.دنبال صدای بلندگو رفتیم تا نزدیک های گیت.با گوشه چشم قد کوتاه و دست و پای لاغر دخترک را نگاه می کردم.انگار این فسقلی، من باشم.ما هر دو ترسیده بودیم.شاید هم من بیشتر؛چه تنهایی ترسناک تر از اینکه توی دنیا تیر بیاید طرفت ولی تو نبینی اش و ندانی از کجاست.
دخترک به حکم بچگی اش من را تکیه گاه خودش می دید. گمشده ای داشت برای گمشده ای ادای تکیه گاه را در می آورد.دستش را بازی بازی تکان می داد؛ خیالش انگار راحت تر شده بود ولی نمی دانست آدم بزرگ ها هم بعضی وقت ها گم می شوند.
ادامه دارد...
#اربعین_نوشت
#کاظمین
@gahneveshtha
❇️سرگردان مثل دخترک۳
یکی یکی ضعف های جسمی وگره های زندگی ام را ردیف می کردم و توی دلم به کاظمین علیه السلام نشانشان می دادم.زود یادم آمد که که بزرگترین گره ام آن ها نبودند. گلایه ام از تنها ماندن لای تیرهای وسوسه دنیا بود.همان ها که از یادم می برند سختی گره های مادی هر چه باشد اصیل نیست؛اصیل نیست دیگر؛وگرنه باید تا همیشه می ماندند.ولی بیشترشان بعد از ردشدن از دوراهی های دنیا تمام می شوند.کاظمین که می دانستند ولی به رسم گدایی از دوراهی هایی که بر سرش می ماندم گفتم.فکرم این بود که توی دنیا لحظه به لحظه سر دوراهی ام؛بچه را محروم کنم یا نکنم؛از فلان پول استفاده کنم یا نه؛آن سفر را بروم یا نه؛انتخاب کنی یا نه.این حرف را بگویم یا نه.بعضی وقت ها از دوراهی اول که رد می شوی تازه می رسی به دوراهی جدید. هنوز به گمشدگان نرسیده بودیم و من دلم می خواست قلبم را توی دست بگذارم و زنجیرهایی که سر هر گذر دورش پیچیده به کاظمین نشان دهم.فکر می کردم باعث وبانی گم شدن من در دنیا زنجیرک ها هستند.آدم توی حرم کاظمین علیه السلام دلش می خواهد پیش پدر و پسر از ضامن آهو بگوید.اصلا با آوردن اسم امام رضا ناز کند تا یکی دستش را بگذارد پشت شانه ات و از لای ازدحام نیت های سرگریجه آور به سلامت ردت کند.
دستم را پشت شانه دخترک گذاشتم؛ حواسم بود که کسی بهش نزند.چشمم افتاد به زائرهایی که داشتند نماز می خواندند.همان که باید معراجمان باشد،ولی گاهی وسطش گم می شویم.انگار پیرزن دنیا سر نماز دیوکی می فرستد سراغ آدم.فقط نماز نیست که؛همه روزمرگی ها می تواند پله ی پریدن باشد ولی نیت های کوچک و بی ارزش روی پله ها مدام ترک می اندازند.بعضی وقت ها انگار دنیا با همه ی روز وساعت وثانیه هایش اجیر شده که سراغ من بیاید؛تا مجابم کند فقط حواسم به خودش باشد؛ولی صدایی از زیرلایه های فطرت من را می خواند که گوشم را خرج پیرزن دنیا نکنم.این کشمکش ها بیشتر وقت ها هست. بیرون آمدن از زیرش هم آسان نیست.الان یادم می آید که بعضی ها را دیده ام وقتی فطرت شان را نادیده می گیرند بعدش چه قدر پشیمان اند.پشیمانی شان که زیاد می شود می گویند به بن بست رسیده ایم.ولی شاید آن لحظه ها زندگی به بن بست نرسیده؛به جاده ی پر مانع رسیده.اگر آدم توجه کند می بیند که هر روز صبح یکی یکی مانع ها می آیند جلو.یکی را رد می کنی می رسی به بعدی.تا شب در حرکتی و برای رد شدن ازشان،توان می خواهی که بعضی وقت ها نداری.همانجاست که صدایی ناشناس از درونت می گوید:
" دیدی نمی شود."
ادامه دارد
#اربعین_نوشت
#کاظمین
@gahneveshtha
❇️سرگردان مثل دخترک۴
به نظرم رسیدن به نقطه "نمی شود" همیشه هم بد نیست.آدم همان جاست که "امام لازم" می شود؛باید یکی بیاید و دستت را بگیرد.داشتم رقم درگیری هایم با دنیا را از پشت دریچه ی دلم با کاظمین علیه السلام در میان می گذاشتم که چشمم خورد به دریچه ی کوچکی؛دور و برش چند نفر ایستاده بودند.رفتیم جلو.از پنجره داخل را نگاه کردم. اتاقک شش هفت متری بود که دو مرد عرب یکی کت شلواری و دیگری با لباس عربی داخلش نشسته بودند.مرد کت شلواری آمد جلو و پنجره را باز کرد ؛سلام کردم.با لهجه پرسید :
_"چی شوده خانوم؟"
+"این بچه گم شده"
از اتاقک بیرون آمد و دخترک را دید.توی همان لحظه چند نفر دیگر هم رسیدند؛با مرد حرف زدند و نشانی گم شده شان را دادند.من کنار دخترک ایستاده بودم که مرد بهم گفت:
_" بزارش همینجا و برو.اینجا نایست خانم." دخترک را بیرون گذاشت وخودش رفت داخل تا از بلندگو مادرش را صدا بزند.
دلم نمی آمد بگذرامش آنجا.خم شدم و به چشمهایش نگاه کردم. مرد سرش را از توی پنجره بیرون آورد و با لحن عتاب آمیزی گفت:
"بورو خانم اینجا نایست شلوغ میشه".
کمی ازش دور شدم ولی وسط آن شلوغی ترسیدم بچه باز برود و پیدا نشود.یواشکی گوشه ای ماندم.لحظه ای به دخترک نگاه می کردم ولحظه ای متوجه کاظمین علیه السلام بودم.بعد از چند دقیقه گوشی ام زنگ زد.یادم افتاد که بچه ها خسته بودند وقرار بوده بروم زیارت و زود برگردم. داشتم جواب تلفن را می دادم که دیدم دست دخترک توی دست خانمی است.داشت برای مادرش تعریف می کرد که چه به سرش آمده.من از لای جمعیت رد شدم و رفتم سمت رواق؛شاید بتوانم سلامی بدهم.گم شدن دخترک درونم را کاظمین دیده بودند؛عصاره ترس و دلواپسی هم از لای پلکم قطره قطره می چکید؛خاک دلم بوی نمی آشنا گرفته بود.انگار یکی داشت به زنجیرک ها دست می زد.کم کم هوایی به رنگ امید به دلم رسید.باز داشتم شرمنده صاحب خانه ها می شدم. مادر و دختر از کنارم رد شدند.من هم از روی فرش قرمز رواق ردشدم تا زیر قبه،دل گمشده را بدهم دست نجیب زادگان؛که از شلوغی وسوسه های دنیا ردش کنند و برسانند به بینهایت؛هرچند برای یک لحظه.
#اربعین_نوشت
#کاظمین
@gahneveshtha