eitaa logo
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
287 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
595 ویدیو
1 فایل
💎 تو خاص هستی پس باید خونه ات خاص باشه، باتابلو های ما خاص باش 💎سفارش دیوارکوب وتابلو پذیرفته میشود از طریق دایرکت👇 @dp_ssss ارسال به سراسر کشور 💎گالری دختر پاییز
مشاهده در ایتا
دانلود
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 #عشقینه #قسمت_سی_و_یکم سیدمهدے هاشمی #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن بعد اینکه زه
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت سی_و_دو -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو😭 به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود😔 مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😞 -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😌 -یعنی چی مامان؟!😳 -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم اروم جلو رفتم -سلام -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟😊 -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد. -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم... -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم ادامه دارد... 🥀🥀🥀___________________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 #عشقینه ✨#چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹قسـمـت س
🍁دختر پاییز: ٪💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم دیدم با بغض داره درد دل میکنه -شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش... نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: سلام آقا سید اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن -اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟! -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه... لااله الا الله -قلبی چطور؟!اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست... ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه... خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد. ادامه دارد...🍃 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: ٪💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #ق
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تا اینکه نصفه شب دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد...سریع خودمو رسوندم بالاسرش...دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه -چی شده مامان؟! -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ -کدوم پسره؟! چی میگید؟! -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - اها...اسمشون سید محمد مهدی هست -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! -خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت که بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خوابام غلط نیست مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ -از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد -سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه -ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ -میشناسیش -میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ -اره -کدومشون؟! -اقا احسان -احسان؟! -اره...چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط -نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان و دوما اره -به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون. ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن -چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته -مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم. دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه.. وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. ادامه دارد...🍃 🥀🥀🥀___________________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قس
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. -سلام علیکم -سلام...بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم.. قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه استرس عجیبی داشتم پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم.. اقا سید وسط حرفاش بود. یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه...میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا...نه -چی گفتی؟! -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم... تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود.. اصلا اول من به ایشون ... سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست. ادامه دارد...🍃 🥀🥀🥀___________________________ 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #ق
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت: خوشم باشه تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم مامانم گفت: حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل ارش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه -نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره... بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود -مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری توی هفته خیلی استرس داشتم همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه یاد حرف سید افتادم گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو خودت کمکم کن اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن... یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قران رو برداشتم و اروم باز کردم. ادامه دارد...🍃 ❤️❤️❤️_______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #ق
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 ســے_و_هفتم خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم☹️ قرآن رو اروم باز کردم سوره نور اومد شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست. ولی خدایا؟!😰 من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک خودت که میدونی ته دل چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود...دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود...😓 خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😁 -خدایا خودت کمکم کن از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.👌 میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت. چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.😶 از استرس داشتم میمردم سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت شاید اونم استرس داشت همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم.☺️ -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان...بیا دخترم پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم... مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست😕... -خب...اقای علوی...من نه قصد ازار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم... ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم.. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط... حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه.😒..خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم😠 و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین بغضم گرفته بود😢 اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد. ادامه دارد... 🍁🍁🍁__________________________ 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم.😬 (در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی) یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد🙂 فهمیدم اونم مشکلی نداره همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم✋ همه شوکه شدن...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده.😳 بابام رو کرد سمت من و پرسید: دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم🙊 که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم🚶♀ وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😄 یه لبخند ریزے زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😍 -لا اله الاالله -باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم و زهرا بیرون رفت هم من سرم پایین بود هم اقا سید اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😞 -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... -نمیدونم چی بگم راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند: (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست.☺️ ادامه دارد. 🥀🥀🥀_________________________ 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: 💛🔅💚🔅💙 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت
🍁دختر پاییز: 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. -خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟! -نه آقا سید -اما من یه حرفهایی دارم -بفرمایید -میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین ادمی حق داد -این حرفها یعنی چی آقا سید؟! -یعنی که....چطور بگم اخه.. -چیو چطور بگید -میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید -خیلی بد هستین ! -خواهش میکنم...خوبی از خودتونه -به قول خودتون لا اله الاالله -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم... یک ماه پس از عقد... -ریحانه جان -جانم آقایی -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده...همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده -اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! -هیچکدوم -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! -نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم -ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی... -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم... -لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم -ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که -کار دارم -لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟! -صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟! -جانم ریحانه بانو؟؟ -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! -کدوم مسجد؟! -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا... -اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟ -اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی -امان از دست شما بانو -ریحانه جان؟ -جان ریحانه -اونموقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟ -ااااا سید -خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن -سید؟! -باشه باشه...ما تسلیم... ریحانه ؟! -جان دل -ممنون که هستی جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد... -اااا ریحانه انگار بازم درش قفله -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم... -اخه الان وقت اذان نیست که -دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم... -ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری که اونموقع نداری... ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای... 💥پـایـان ❤️❤️♥_______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
🍁دختر پاییز: ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس چشم چهارتا شد یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن. ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد. ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام اقا.. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد.. -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. @gallerydpaeez27 -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما. -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه.. -بفرمایید بنده گوش میدم. -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد.. -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم.. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله... ادامه دارد.. 🍁🍁🍁______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
🍁دختر پاییز: #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے #قسـمـت_اول زیا
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید. -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده.. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... تا فردا دل تو دلم نبود... فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند. @gallerydpaeez27 خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ -هیچی اشتباهی اومدم... -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس... -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده... ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه آخه من تو اتوبوسم مینا بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن الان میام الان میام.. سریع رفتم کلاس و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... ادامه دارد... 🍁🍁🍁______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
#عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے #قسـمـت_دوم یهو دیدم سرشو پ
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود. الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم. -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم. -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید. -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟! هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) @gallerydpaeez27 حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند. ادامه دارد...🍃 🍁🍁🍁______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/نقاشی روی چوب /آموزش نقاشی/دختر پاییز
#عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹#قسـمـت_ســوم تا اسمموخوند
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه -بله؟! -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ @gallerydpaeez27 من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه... ادامه دارد...🍃 🍁🍁🍁______________________ 🍁 🍁 @gallerydpaeez27