✳️ مردم کالیفرنیا امیدوارن طوفان تمام مدفوعها رو از پیادهروها پاک کنه! 🤔
🔹در حالیکه پیشبینی شده «طوفان هیلاری» در حال حرکت به سمت کالیفرنیاست و احتمال وقوع سیل خطرناک در برخی مناطق این ایالت وجود داره، بیشتر شهروندان کالیفرنیا اما بر این باورن که یک طوفان خوب و قوی میتونه بهترین اتفاقی باشه که در کالیفرنیا رخ میده!🙄 حتما میپرسید چرا؟!
🔺چون امیدوارن که سیل ناشی از این طوفان، حجم عظیمی از مدفوعهای چسبیده به پیادهروهای این ایالت رو از بین ببره 😂
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
30.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پل صراط چیست و در کجا قرار دارد؟
هفت سؤال در 7 ایستگاه پل صراط در قیامت
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔻مغازه کاشانی اولین عامل چاپ و انتشار کارت پستال در ایران، در خیابان ناصریه (ناصر خسرو)
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔺️تصویری از اولین سفیر ایران در آمريكا "حسينقلى خان" بهمراه همسر امریکاییش در نیویورک.
🔹️خبر قربانی کردن یک گوسفند در بالکن هتل والدورف توسط او باعث شد به "حاجی واشنگتن" ملقب شود!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هنر انقلاب ما
🎙 «آیت الله جوادی آملی»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿
چه گونه می توان ناامید بود با وجود این همه زیبایی
با وجود آفریننده ی این همه زیبایی؟!
📖 «إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ»
سوره ی حجر / آیه ی ۸۶
🤲🏼 #نیایش
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
چون دلت با من نباشد، همنشینی سود نیست/
گر چه با من مینشینی، چون چنینی سود نیست
«مولوی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
بیخیالِ حرفِ این و آن باش!
وقتی خودت بااصول و به جا زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری،
دیگر نگرانِ قضاوتهایِ دیگران نخواهی بود
و این یعنی خودِ زندگی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
اگر غم های دیروزت رو دور بریزی
واسه شادی های امروزت جا باز می شه.
🌱
شادی ها هستند
فقط مجال بروز می خوان
موانع شادی رو از زندگیت پاک کن!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌳 گوشهای از زیباییهای استان لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
وقتی که زمین و آسمان، بی رنگ است
هر ساز که میزنیم بد آهنگ است
هر جا که نگاه میکنی تاریکی است
خورشید بیا دلم برایت تنگ است
«صفیه قومنجانی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۶: نگاهی به پانسمان خونی زانویم انداختم. یعنی تمام آن لح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۷:
صلابت پرجذبه ی چشمان پدر میخ طغیانم بود. آرام و مسکوت مانده بود تا بی هراس از دل آزردگیاش عقده گشایی کنم. نفسهایم تند شده بود و شورابهای اشک، زخمهای صورتم را میسوزاند. دستان نشسته بر پاهایم، از شدت خشم مشت شده بودند. به امید تزریق آرامش، پدر مشتم را نوازش کرد که بیرحمانه دستم را پس کشیدم. دستش میان زمین و آسمان خشک ماند. اما ذرهای از تبسم مهربان مردمکهایش کم نشد.
حال خوشی نداشتم. حس بیاعتمادی به معتمدترین مرد زندگی ام چون زهر مار تلخ بود. دوست داشتم سرم فریاد بزند که اشتباه میکنم و چنین نیست. ضربان قلبم مجنون وار میکوبید. صدای تق تق انگشتی به روی شیشه سرمای فضا را شکست. عباس بود.
_ حاجی، یه لحظه تشریف بیارید باید یه چیزی رو نشونتون بدم.
پدر دستی بر پریشانی محاسن جو گندمیاش کشید. نگاهی پر از حرف به آشفتگی ام انداخت و پیاده شد. به تماشای رفتنش نشستم. شاید واقعاً پدر از هیچ چیز اطلاعی نداشت و همه ی این آتشها از گور انتقام جویی دانیال بلند میشد. مجذوب قدمهای خستهاش بودم که آسمان غرید و بارانی تند بر شیشه کوبید. دلم گرفت. دلم از بیرحمی ام گرفت. حس میکردم از درون کوره ی آتشم. پیاده شدم و زیر باران ایستادم.
بدون حرکت، همچون مجسمهای فرو رفته در زمین.
قطرات بازیگوش باران پس از عبور از سد روسری، بین موها و روی گردنم لیز میخوردند. سرما داشت جانم را تجزیه میکرد و ناخن بر زخم زانویم میکشید. ناگهان هق هق به گلویم افتاد. سر به سمت آسمان گرفتم. سرخ بود، شبیه به هندوانه ی شب یلدا. حالا حتماً مادربزرگ، کنار پنجره، طالع فصلها را میدید و میگفت:
«برف نزدیک است.»
عبور تند ماشینها باد و باران را به سمتم پرتاب میکرد. کاش دنیای کوچک من همین جا تمام میشد. صدای دانیال را از یک وجبی ام شنیدم:
_ شما همیشه سختترین راه رو واسه خودکشی انتخاب میکنید.
به یاد جملاتش کنار مزار شهید حسام افتادم؛ همان عصر که از اضطراب تهدیدهای ناشناس چون موشی آب کشیده زیر باران چمباتمه زده بودم و او سرماخوردگی و آنفولانزا را روشی مناسب برای خودکشی نمیدانست. سر چرخاندم، رنگ به رخسار نداشت و باران بیرحمانه بر کالبد زخم خوردهاش میتاخت. حال و روزش فریاد میزد که به ضرب مسکن و داروهای دکتر مقابلم ایستاده. در ماشین را باز کرد.
_ بشینید من راههای بهتری برای خودکشی یادتون می دم.
خیرگی تند نگاهم او را از تک و تا نینداخت. با شانههایی افتاده منتظر ماند تا بنشینم. حوصلهای برای مقابله نداشتم و دلم به بیحالی اش میسوخت. بدون مقاومت روی صندلی ام بازگشتم. با حالی ناخوش، ماشین را دور زد و سوار شد. انقباض فکش از درد حکایت میکرد اما از رو نمیرفت. چشم به سر خوردن قطرات باران روی شیشه ی مقابل دوختم. سرما در بافت جانم نشسته بود. مشتم را گره زدم تا لرزشم را نبیند ولی متوجه شد و بخاری ماشین را روشن کرد.
با صدایی گرفته، محترمانه خطاب قرارم داد. پاسخ ندادم. دوباره صدایم زد. چرا دست از سرم بر نمیداشت؟
پرخاش کردم.
_ چی میخوای؟! اومدی مجبورم کنی که با شما همکاری کنم؟!
مکث کرد و نرم پاسخ داد:
_ نه، هیچ کس نمی تونه شما رو مجبور کنه.
به آنی، حس غریبگی با خودم کردم. من چه قدر شبیه به زهرا، دختر حاج اسماعیل، نبودم. این همه تندی در کدام کنج شخصیتم پنهان شده بود؟ پوزخند زدم.
_ مجبور که نه اما میتونه تو عمل انجام شده قرارم بده؛ مگه نه؟
سؤالی نگاهم کرد.
برزخ شدم:
_ مثلاً هلم بده وسط گانگستربازی، تیر و تیراندازی اما حواسش باشه که یه وقت نکشنم؛ هووم؟
فقط تماشایم می کرد. آتشفشان درونم دوباره فعال شده بود.
_ این جوری نگاهم نکن. این که من الآن تا خرخره تو این لجنم دو حالت بیشتر نداره؛ یا تو به بابام خبر دادی که اون ها چه نقشه ای دارن اما اون به بهای گیر انداختن عاصم و نادر دست نگه داشت، یا تو به بابام هیچی نگفتی تا من برای گرفتن انتقام از عموت طعمه بشم.
آرامش در صورتش موج میزد.
_ دارید اشتباه میکنید، زهرا خانم! ماجرا اصلاً این جوری نیست.
دوست داشتم جیغ بزنم.
_ من اشتباه نمیکنم. تو با اونها همکاری میکردی، پس از همه چیز خبر داشتی و میتونستی جلوی تمام این اتفاقات رو بگیری؛ اما چی شد؟ هیچی.
من الآن فرقی با یه مرده ندارم.
اشک، بی دریغ بر گونههایم لیز میخورد. نگاه دانیال پر از ترحم و دلسوزی شد. ابرویی گره زد و دردمندانه، دست روی زخمش گذاشت.
_ زهرا خانم، من از هیچی خبر نداشتم. قصه ی همکاری من با عاصم و نادر اصلاً اون طور که شما فکر میکنید نیست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff