eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
211.4هزار عکس
152.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۳: مرد عصبی شد و دستش را با ضرب از حصار انگشتان دانیال ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۴: هوای درون ون گرم و مطبوع بود. ونی سفید با سامانه های ویژه ی رایانه ای؛ درست شبیه به آن چه در فیلم‌های تلویزیون می‌دیدم. دلم برای خانه پر کشید. انگار سال‌ها در اسارت بودم. جوانی ریز نقش با موهای فرفری که حالا می‌دانستم همان عباس داستان است، لیوانی چای از فلاسک روی میز پر کرد و با چند بیسکویت به دستم داد. ـــ بخورید. حالتون رو جا می آره. مرد موطلایی با چهره ای رنگ پریده، نشسته بر یکی از صندلی‌های آن طرف ون، دندان روی دندان فشار می‌داد تا دکتر زخمش را معاینه کند. _ شانس آوردی گلوله توی استخوان گیر کرده. اگه یکم پایین‌تر خورده بود قلبت سوراخ می‌شد. عباس مزه پرانی کرد. _ ای بخشکی شانس! رفیق مردم رو خمپاره شصت می‌گیره، اون وقت ببین رفیق ما رو چی گرفته. گفتم عکس دو نفره مون رو توی فضای مجازی می فرستم، بعد زیرش می‌نویسم «رفیق شهیدم» با همین عکس می رم نامزد انتخابات می شم و رأی می آرم؛ البته تف به ریا فقط جهت خدمت به خلق و لاغیر. دکتر، با آن سیبیل‌های اتو کشیده‌اش، گازهای خونی را درون سطل انداخت و چند گاز دیگر روی زخم گذاشت. _ نگران نباش! این بی‌کله اگه این جوری ادامه بده، خللی توی برنامه ی انتخاباتی تو پیش نمی آد. دانیال در حالی که پلک بر پلک خوابانده بود، لجبازانه زمزمه کرد که حالش خوب است. متوجه نمی‌شدم. چه چیزی قرار بود ادامه پیدا کند؟ دکتر که موهای مجعد خرمایی اش را آب و شانه کرده بود سری از تأسف تکان داد و روی نزدیک‌ترین صندلی به من نشست تا زخم زانویم را معاینه کند. _ خون زخمتون بند اومده. بهتره همین جوری بمونه تا برید بیمارستان. در ون باز شد و پدر داخل آمد؛ پدری که حالا دیگر یقین داشتم، یک پاسدار ساده و معمولی نیست. دانیال به سرعت چشم گشود. _ چی شد حاجی؟ بابا روی صندلی کناری ام نشست و بی توجه به سؤال دانیال، دکتر را خطاب قرار داد. _ اوضاعش چه طوره؟ می‌تونه ادامه بده؟ چه چیز را ادامه دهد؟ مرد موطلایی چون طفلی عجول، گوی سبقت را از دکتر ربود. ـــ من خوبم، حاجی طوریم نیست. دکتر نگاه عاقل اندر سفیهَش را از دانیال گرفت و به پدر سپرد. _ خوب نیست، قربان. بهتره زودتر بره بیمارستان. دانیال چون ببر زخمی روی صندلی اش جابه جا شد. ـــ چرا چرت و پرت می گی احسان؟! دکتر که حالا می‌دانستم نامش احسان است، ابرو گره زد و گفت: «چرت و پرت رو تو داری می گی مرد حسابی. بدبخت، از خون ریزی می‌میری.» دانیال از کوره در رفت. _ به درک! متحیرانه به دعوای دو مرد نگاه می‌کردم و دلیل این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم. عباس ابرویی بالا انداخت و با دست اشاره‌ای به حضور من کرد. _ اِ، رفقا... مراعات کنید! عجز در حال و روز دانیال دوید و پدر را خطاب قرار داد. _ حاجی، فقط یه قدم مونده. به چی فکر کنم که این یه قدم رو برندارم؟ به هزاران آدم بی‌گناهی که فرستاد سینه ی قبرستون؟ به زندگی هایی که نابود کرد؟ به پدرم. مادرم یا سارایی که ازم گرفت؟ به چی؟! من حق دارم. حاجی، من فقط یه چیز می‌خوام، اون هم این که تقاص آرزوها و رؤیاهایی که کشته رو پس بده. نگاه نافذ پدر بر چهره ی رنگ پریده ی مرد موطلایی خیمه زده بود. خشمی خفته در صدای بی‌حال دانیال موج می‌زد. _ من باید این مأموریت رو تموم کنم، حاجی! مرده و زنده‌م هم فرقی نداره. سکوت سنگین برای چند ثانیه حاکم شد. پدر چشم از چشم دانیال نمی‌گرفت. من این نگاه پدر را خوب می‌شناختم، می‌خواست از قدرت پشت آن جملات مطمئن شود. مبهوت جنگ مردمک‌هایشان بودم که پدر دکتر را خطاب قرار داد. _ یعنی ادامه دادن براش خطرناکه؟ دکتر نگاه از آشوب دانیال گرفت. نفس‌های مرد موطلایی پر از حرص و آشفتگی بود. دکتر درنگی کرد و سپس گفت: «سعی می‌کنم فعلاً با دارو رو به راهش کنم.» پدر عباس را خواند. ــــ عباس! بپر تو ماشین، دانیال و عقیل رو آماده کن. با گفته شدن این جمله نفسی راحت از جان دانیال برخاست. دکتر احسان سری به نشانه تأسف تکان داد. آماده برای چه کاری؟ پر از ابهام بودم. صدای متعجب عباس بلند شد. _ حاجی، یعنی می‌خواید به عقیل اعتماد کنید. تبسمی پر اطمینان بر صورت پدر نشست. ـــ نگران نباش! اون می‌دونه که اگه دست اونا بهش برسه، واسه ی لو نرفتن اطلاعاتی که ازشون داره می‌کشنش. این هم می‌دونه که اگه پاش به دادگاه خودمون هم برسه، به جرم خیانتی که کرده حکمش اعدامه. من بهش قول دادم که به شرط همکاری، واسه ش تخفیف بگیرم؛ اون هم قبول کرد. عقیل می‌دونه راه پس و پیش نداره، پس واسه ی نجات خودش از مرگ هر کاری که ما می‌خوایم انجام می‌ده. همکاری؟ همکاری برای چه؟ پدر در ون را گشود. دستم را گرفت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۴: هوای درون ون گرم و مطبوع بود. ونی سفید با سامانه های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۵: _ بابا جان، باید باهات صحبت کنم. خواستم به دنبالش از ون پیاده شوم که نگاهم به خیرگی چشمان دانیال گره خورد. نمی‌فهمیدم چه چیزی در انتهای مردمک‌های اوست، اما حسی پر از خواهش در آن گوی‌های رنگی موج می‌زد. بیرون از فرودگاه، کنار بزرگراه توقف کرده بودیم. همراه پدر به سمت ماشین مشکی رنگی می‌رفتم که کمی جلوتر از ون و ماشین دانیال پارک بود. در مسیر، عقیل قهرمان خیالی را روی صندلی عقب خودروی دانیال دیدم. با حالت موش مردگی، سر به زیر داشت. حالم از تماشایش به هم می‌خورد. سنگینی نگاهم را حس کرد. سر بالا آورد. دیده ی پر انزجارم را از تماشایش گرفتم. به ماشین مشکی که رسیدیم، سوار شدیم. با محبتی غمناک، پدر چهره ی پر زخم و کبودی ام را زیر نور کم جان بزرگراه تماشا کرد. بوسه بر پیشانی ام نشاند و قربان صدقه‌ام رفت؛ آن قدر عمیق که انگار سال‌ها است از آغوشش دور افتاده‌ام. _ تو دختر شجاعی هستی، بابا. بهت افتخار می‌کنم! خندیدم؛ تلخ، عین زهرمار. از کی نام آدم‌های مجبور را شجاع می‌گذاشتند؟ ظاهراً شجاعت با من معنای تازه‌ای پیدا کرده بود. _ بابا، کی می ریم خونه؟ پدر دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــــ زهرا جان، می‌خوام درباره ی موضوع مهمی باهات صحبت کنم. نمی‌دانم چرا، اما ته دلم خالی شد. ـــ طاها چیزیش شده؟! پدر به سرعت پاسخ داد: _ نه، نه... اون حالش خوبه. اصلاً نگران نباش. مکثی به کلامش داد و سپس گفت: _ عموی دانیال، نادر، یکی از مقام‌های ارشد سازمان منافقینه که در کنار اتفاقات مربوط به فلش و انجام مأموریت برای استخبارات عربستان، نقش پررنگی در عملی کردن دستورات موساد و «ام آی ۶» توی اغتشاشات فعلی ایران داره. اگه ما بتونیم نادر رو دستگیر کنیم، به سرشاخه‌های مهمی از موساد و «ام آی ۶» در داخل کشور می‌رسیم. چرا این‌ها را به من می‌گفت؟ ـــ خب، چرا دستگیرش نمی‌کنید؟ نگاه با صلابت پدر مستقیم مردمک‌هایم را هدف گرفت. _ چون واسه بیرون کشیدن اون جونور از مخفیگاهش به کمک تو احتیاج داریم. منظورش را نمی‌فهمیدم. ـــ من؟ یعنی چی؟ متوجه نمی‌شم. پدر نفسی عمیق گرفت. _ قرار بود امشب عقیل تو و دانیال رو تحویل نوچه‌های نادر بده. نادر تا از حضور جفتتون، تو و دانیال مطمئن نشه از سوراخش بیرون نمی آد. مات و متحیر بودم. یعنی پدر می‌خواست برای رسیدن به یک منافق آدم کش، تنها دخترش را طعمه قرار دهد؟! واقعاً که سیاست ترسناک بود. حالا معنای آن نگاه پرخواهش دانیال را می‌فهمیدم. _ بابا... یعنی تموم این بازی‌ها، تموم این اتفاقات، تمام آبرویی که از من ریخته شد، تموم آینده‌ای که نابود شد فقط و فقط نقشه ی شما برای رسیدن به اون آدم بود؟! بهاش واسه ی من خیلی سنگینه. بابا این منصفانه نیست. پدر با سکوتی پرطمأنینه تماشایم کرد. هضم وسیله شدن به دست پدر برای رسیدن به هدفش سخت بود. چشمان به خون نشسته‌اش خستگی را داد می‌زد و من دیوانه ی این نگاه پر رعد بودم. هاله‌ای متبسم بر رخسارش نشست. ـــ این که در مورد پدرت این طور فکر می‌کنی منصفانه ست؟ پر از خشم بودم و او لبریز از آرامش. _ ما از هیچی خبر نداشتیم. سعودی‌ها دنبال یه سری اطلاعات هستن که واسه شون حیاتیه. به همین دلیل، مدتی بود که تهدید می‌شدم. ماجرای بیمارستان و بمب گذاری صوری که پیش اومد، شصتمون خبردار شد که یه خبرایی هست. در واقع اون بمب‌گذاری صوری یه پیغام تهدیدآمیز برای من بود. خط تلفنت رو پایش کردیم و متوجه تماس‌ها و پیام‌های ناشناس شدیم. مگر اطلاعات پدر چه بود که آن ها برای به دست آوردنش روی خون راه می‌رفتند؟ چهره ی عصبی طاها در خاطرم مرور شد. پس دلیل آن حال غریبش، اطلاع از پنهان کاری‌ام بود؛ او می‌خواست من زبان بگشایم، اگرچه توفیری در اصل ماجرا نداشت. پدر، کلمه کنار کلمه می‌گذاشت: ــــ در واقع اون ها می‌خواستن با ایجاد فضای ناامن برای تو، من رو مجبور به همکاری کنن. واسه ی همین عقیل رو مأمور حفاظت از تو قرار دادیم، یعنی ناخواسته گوشت رو دادیم دست گربه و عقیل طبق نقشه ی از پیش تعیین شده، تو رو در مسیر مورد نظر اون‌ها قرار داد؛ چیزی که ما ازش هیچ اطلاعی نداشتیم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۵: _ بابا جان، باید باهات صحبت کنم. خواستم به دنبالش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۶: نگاهی به پانسمان خونی زانویم انداختم. یعنی تمام آن لحظات سخت، گریز از چنگال موتور سوار، فرار از پنجره ی ساختمان، درگیری عقیل با راننده و تیراندازی مرد کلاه‌کاسکت پوش، نقشه ی یکی از فرزندان ابلیس بود؟! پدر، سر درگمی‌ام را خوب فهمید و گفت: _ تو ساختمان که گیر افتادین، عقیل درخواست کمک کرد. اما یه دفعه ارتباطمون قطع شد و قبل از رسیدن نیروهای ما، ماشین دیگه‌ای که از خودشون بود اومد سراغتون. طبق حرف‌های عقیل، افرادی که اجرای این نقشه رو به عهده داشتن نمی‌دونستن چه بلایی قراره سرشون بیاد. اون راننده، اون موتور سوار و تک تک اون آدم‌ها فکر می‌کردن که جونشون در امانه و فقط مأمور گرفتن جون یکی دیگه هستن اما این طور نبود؛ واسه ی مرگ و زندگی همه شون برنامه‌ریزی شده بوده. تصویر پرتاب خون از گلوی راننده در ذهنم رژه رفت؛ خونی که داغی اش پوست دستم را سوزاند و وجدانم را به عذابی کاذب بابت مرگ مرد موجی نشاند، در حالی که او زنده بود و فتنه در سر داشت. پدر نگاهی به ساعت مچی قدیمی‌اش انداخت. _ نیروهای ما وقتی رسیدن که تو از صحنه ی درگیری فرار کرده بودی و کار از کار گذشته بود. رد گوشیت رو زدیم اما اون رو گوشه ی خیابون پیدا کردیم. نمی‌دونی چی بهم گذشت، زهرا... نمی‌دونی... پسرم روی تخت بیمارستان، دخترم سوزن وسط انبار کاه. تا این که بچه‌ها از طریق دوربین‌های سطح شهر پیدات کردند و اومدی تو دیدمون. همون موقع دانیال بهم خبر داد که اون‌ها می‌خوان از طریق تو یه فلش رو دریافت کنند. یه فلش که خیلی براشون مهمه. باید می‌فهمیدیم اطلاعات داخل فلش چیه و قراره چه کسی اون رو تحویل بده. مجبور شدیم دست نگه داریم. اما اول از طریق مهلا، همون دختر افغانی که از بچه‌های خودمون بود یه ردیاب تو بانداژ زانوت و بعد از طریق عقیل، یه دوربین به عنوان گیره روی روسریت کار گذاشتیم؛ این جوری هم از دستمون لیز نمی‌خوردی، هم می‌فهمیدیم کی قراره فلش رو بیاره. تصویر اتو کشیده و خوش پوش آن آقازاده ی منفور مقابل چشمانم رژه رفت. بوی سوختگی، موج انفجار. شقیقه‌هایم تیر کشید. _ و من شدم مأمور مرگ و باعث اون انفجار اگه کوله رو نمی‌بردم هیچ وقت... پدر لرزش مشهود دستانم را دید و اجازه تمام کلام را به من نداد: _ نه، تو مقصر نیستی. بچه‌ها بررسی کردن؛ توی اون کوله فقط پول بود. بمب به ماشینش وصل شده بود. با حالی عجیب به چشمان پدر زل زدم. می‌خواستم مطمئن شوم که برای دلخوشی من نمی‌گوید. سری پر از اطمینان تکان داد. آتش دلم کمی فرونشست؛ اما باقی مردم چه؟ باور می‌کردند که هیچ دخالتی در آن آتش سوزی نداشته‌ام؟ دلم سیاه شده بود و عنان زبان به کف نداشتم. _ بابا، این حرفا و توضیحات هیچ تأثیری تو اصل ماجرا نداره. اصل قصه اینه که من شدم طعمه ی سر قلاب واسه ی شکار شاه ماهی. می گید نمی‌دونستید و انتظار دارید باور کنم؟! چه طوری باور کنم؟! چه طوری باور کنم وقتی که خود دانیال از دست اون کلاه کاسکت پوش نجاتم داد؟ دانیال که مأمور خودتونه و با شما در ارتباط بوده؛ می‌تونست خیلی راحت بهتون خبر بده. همه ی این‌ها یعنی شما از همه چیز خبر داشتید، اما مصلحت رو بر سکوت دیدین. آتشفشانی در درونم طغیان کرده بود و پدر بدون هیچ حرفی، به صدایم گوش می‌داد. _ سکوت مصلحت اندیشانه‌ای که اگر نبود من موضوع مهم دنیای مجازی و شبکه‌های اون ور آبی، متهم به وطن فروشی و آدم کشی و از همه جا مونده و از همه کس بریده نمی‌شدم. آخ بابا... آخ... چی کار کردین با من؟! چی کار کردین؟! حالا نشستین جلوم و ازم می‌خواین بشم گوشت قربونی تا گرگ رو بکشم تو تله؟ بعد از این ماجرا، چه طوری می‌تونم زندگی کنم؟ چه طوری می‌تونیم سر بلند کنیم تو جمع آشنا و غریبه؟ تا همین جاش هم همیشه دلمون خون بود از زخم زبون و تهدیدهای رنگارنگ، از سکوت و سکوت و سکوت‌های شما مقابل این همه بی‌معرفتی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۶: نگاهی به پانسمان خونی زانویم انداختم. یعنی تمام آن لح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۷: صلابت پرجذبه ی چشمان پدر میخ طغیانم بود. آرام و مسکوت مانده بود تا بی هراس از دل آزردگی‌اش عقده گشایی کنم. نفس‌هایم تند شده بود و شوراب‌های اشک، زخم‌های صورتم را می‌سوزاند. دستان نشسته بر پاهایم، از شدت خشم مشت شده بودند. به امید تزریق آرامش، پدر مشتم را نوازش کرد که بی‌رحمانه دستم را پس کشیدم. دستش میان زمین و آسمان خشک ماند. اما ذره‌ای از تبسم مهربان مردمک‌هایش کم نشد. حال خوشی نداشتم. حس بی‌اعتمادی به معتمدترین مرد زندگی ام چون زهر مار تلخ بود. دوست داشتم سرم فریاد بزند که اشتباه می‌کنم و چنین نیست. ضربان قلبم مجنون وار می‌کوبید. صدای تق تق انگشتی به روی شیشه سرمای فضا را شکست. عباس بود. _ حاجی، یه لحظه تشریف بیارید باید یه چیزی رو نشونتون بدم. پدر دستی بر پریشانی محاسن جو گندمی‌اش کشید. نگاهی پر از حرف به آشفتگی ام انداخت و پیاده شد. به تماشای رفتنش نشستم. شاید واقعاً پدر از هیچ چیز اطلاعی نداشت و همه ی این آتش‌ها از گور انتقام جویی دانیال بلند می‌شد. مجذوب قدم‌های خسته‌اش بودم که آسمان غرید و بارانی تند بر شیشه کوبید. دلم گرفت. دلم از بی‌رحمی ام گرفت. حس می‌کردم از درون کوره ی آتشم. پیاده شدم و زیر باران ایستادم. بدون حرکت، همچون مجسمه‌ای فرو رفته در زمین. قطرات بازیگوش باران پس از عبور از سد روسری، بین موها و روی گردنم لیز می‌خوردند. سرما داشت جانم را تجزیه می‌کرد و ناخن بر زخم زانویم می‌کشید. ناگهان هق هق به گلویم افتاد. سر به سمت آسمان گرفتم. سرخ بود، شبیه به هندوانه ی شب یلدا. حالا حتماً مادربزرگ، کنار پنجره، طالع فصل‌ها را می‌دید و می‌گفت: «برف نزدیک است.» عبور تند ماشین‌ها باد و باران را به سمتم پرتاب می‌کرد. کاش دنیای کوچک من همین جا تمام می‌شد. صدای دانیال را از یک وجبی ام شنیدم: _ شما همیشه سخت‌ترین راه رو واسه خودکشی انتخاب می‌کنید. به یاد جملاتش کنار مزار شهید حسام افتادم؛ همان عصر که از اضطراب تهدیدهای ناشناس چون موشی آب کشیده زیر باران چمباتمه زده بودم و او سرماخوردگی و آنفولانزا را روشی مناسب برای خودکشی نمی‌دانست. سر چرخاندم، رنگ به رخسار نداشت و باران بی‌رحمانه بر کالبد زخم خورده‌اش می‌تاخت. حال و روزش فریاد می‌زد که به ضرب مسکن و داروهای دکتر مقابلم ایستاده. در ماشین را باز کرد. _ بشینید من راه‌های بهتری برای خودکشی یادتون می دم. خیرگی تند نگاهم او را از تک و تا نینداخت. با شانه‌هایی افتاده منتظر ماند تا بنشینم. حوصله‌ای برای مقابله نداشتم و دلم به بی‌حالی اش می‌سوخت. بدون مقاومت روی صندلی ام بازگشتم. با حالی ناخوش، ماشین را دور زد و سوار شد. انقباض فکش از درد حکایت می‌کرد اما از رو نمی‌رفت. چشم به سر خوردن قطرات باران روی شیشه ی مقابل دوختم. سرما در بافت جانم نشسته بود. مشتم را گره زدم تا لرزشم را نبیند ولی متوجه شد و بخاری ماشین را روشن کرد. با صدایی گرفته، محترمانه خطاب قرارم داد. پاسخ ندادم. دوباره صدایم زد. چرا دست از سرم بر نمی‌داشت؟ پرخاش کردم. _ چی می‌خوای؟! اومدی مجبورم کنی که با شما همکاری کنم؟! مکث کرد و نرم پاسخ داد: _ نه، هیچ کس نمی تونه شما رو مجبور کنه. به آنی، حس غریبگی با خودم کردم. من چه قدر شبیه به زهرا، دختر حاج اسماعیل، نبودم. این همه تندی در کدام کنج شخصیتم پنهان شده بود؟ پوزخند زدم. _ مجبور که نه اما می‌تونه تو عمل انجام شده قرارم بده؛ مگه نه؟ سؤالی نگاهم کرد. برزخ شدم: _ مثلاً هلم بده وسط گانگستربازی، تیر و تیراندازی اما حواسش باشه که یه وقت نکشنم؛ هووم؟ فقط تماشایم می کرد. آتشفشان درونم دوباره فعال شده بود. _ این جوری نگاهم نکن. این که من الآن تا خرخره تو این لجنم دو حالت بیشتر نداره؛ یا تو به بابام خبر دادی که اون ها چه نقشه ای دارن اما اون به بهای گیر انداختن عاصم و نادر دست نگه داشت، یا تو به بابام هیچی نگفتی تا من برای گرفتن انتقام از عموت طعمه بشم. آرامش در صورتش موج می‌زد. _ دارید اشتباه می‌کنید، زهرا خانم! ماجرا اصلاً این جوری نیست. دوست داشتم جیغ بزنم. _ من اشتباه نمی‌کنم. تو با اون‌ها همکاری می‌کردی، پس از همه چیز خبر داشتی و می‌تونستی جلوی تمام این اتفاقات رو بگیری؛ اما چی شد؟ هیچی. من الآن فرقی با یه مرده ندارم. اشک، بی دریغ بر گونه‌هایم لیز می‌خورد. نگاه دانیال پر از ترحم و دلسوزی شد. ابرویی گره زد و دردمندانه، دست روی زخمش گذاشت. _ زهرا خانم، من از هیچی خبر نداشتم. قصه ی همکاری من با عاصم و نادر اصلاً اون طور که شما فکر می‌کنید نیست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۷: صلابت پرجذبه ی چشمان پدر میخ طغیانم بود. آرام و مسکوت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۸: ـــ عمویی که این همه سال فکر می‌کردیم مُرده با یه هویت جعلی اومد سراغم و از پشیمونی و جبران گذشته گفت. جریان رو به حاجی خبر دادم که فهمیدم از لحظه ی ورود به کشور تو تور اطلاعاتی بچه‌ها بوده. تازه اون جا بود که متوجه شدم نادر یه آدم معمولی نیست و یکی از ارشدهای مهم سازمان منافقینه. حاجی می‌گفت اومدنش به ایران، اون هم درست توی این ناآرومی‌ها، بی‌دلیل نیست. چند روز بعد، عاصم با گوشیم تماس گرفت و گفت برگشته تا زندگیم رو نابود کنه و همین کار هم کرد. عاصم و نادر باعث مرگ سارا هستن. برای ثانیه‌ای مکث کرد، چشمانش را بست و آهی دردناک کشید. نگران حالش شدم اما بروز ندادم. با همین اوضاع قصد ادامه داشت؟ به چه قیمتی؟! از دست دادن جان؟ دندان بر لب‌هایش فشرد و نفسی عمیق گرفت تا دردش را قورت دهد. _ سارا که افتاد روی تخت بیمارستان، عاصم یه عکس برام فرستاد. عکس از یه بمب مخرب که تو یکی از قسمت‌های شلوغ تهران کار گذاشته شده بود. می‌خواست معامله کنه؛ آدرس دقیق محل بمب گذاری در ازای همکاری بدون چون و چرای من با اون. حاجی گفت: « چاره ی دیگه‌ای نداریم، چون جون کلی آدم در خطره.» و من تو بدترین شرایط سارا رو تنها گذاشتم. ابروهایم بالا پرید. بمب؟ زیر پوست این شهر چه برزخی برپاست؟ نام سارا که می‌آمد قلب دانیال دریده می‌شد؛ فهمیدنش اصلاً سخت نبود. مرد موطلایی ادامه داد: _ عاصم ازم خواست که خودم رو گم و گور کنم؛ طوری که دست هیچ کس بهم نرسه. درخواستش عجیب بود و دلیلش رو نمی فهمیدم اما خب راهی جز اطاعت نداشتم. یکی دو روز بعد، نادر که یه مأمور کارکشته و استاد تغییر چهره بود، از دست بچه‌ها در رفت. دیگه شک نداشتیم که این دو نفر با هم یه ارتباطی دارن. یاد دیدار اتفاقی ام با نادر در حیات امامزاده افتادم؛ همان دیدار که توطئه‌ای برای تهیه ی عکس بود محض دروغ پراکنی در دنیای مجازی و خبرگزاری‌های معلوم الحال. این بی صفتان تا کجای کار را می‌دیدند. نگاه دانیال به بیرون بود. _ وقتی که جنجال رسانه‌ای مبنی بر افشاگری من علیه سپاه و سر به نیست شدنم راه افتاد، دلیل درخواست گم و گور شدن رو فهمیدم. سر چرخاند و با چشمانی به خون نشسته من را هدف گرفت. _ درگیری که شد، اون جا بودم و نجاتتون دادم اما قبلش هیچ اطلاعی از ماجرا نداشتم. عاصم یه نشونی برام فرستاد، گفت همین الآن می ری اون جا؛ بدون سؤال و جواب. رفتم. یه خونه ی خرابه بود با یه موتور پارک شده کنج دیوارش. عاصم تماس گرفت. گفت یه اسلحه زیر فلان سنگ گذاشتم؛ برش می‌داری، سوار موتور می شی و از مسیرهایی که بهت می گم حرکت می‌کنی. اون مثل یک مسیریاب گویا اسم تک تک کوچه‌ها و خیابون‌ها رو اعلام می‌کرد. نمی‌فهمیدم هدفش چیه. تا این که رسیدم به صحنه ی درگیری. عاصم عین ابلیس تو گوشی فریاد زد: «نجاتش بده، اما بهش نزدیک نشو خطر انفجار!» نیمرخ عقیل رو که توی ماشین دیدم، فهمیدم پای شما وسطه و باقی ماجرا. می‌بینید که همه مون غافلگیر شدیم. در واقع تموم اون اتفاقات و تیراندازی‌ها، تیکه‌های یه جورچین بودن که شما رو توی بهترین شرایط برای فرار از صحنه ی درگیری قرار بدن؛ فراری که مقابل دوربین گوشی‌های مردم باشه و چند دقیقه بعد بشه خوراک سیاسی برای دنیای مجازی. آتشفشان زیر پوستم غرید. اشتباه کرده بودم. من در مورد پدر و این مرد موطلایی، بی‌رحمانه اشتباه کرده بودم. دانیال چاره‌ای جز رها کردنم نداشت. طرفی، یک تن واحد بود و سمتی دیگر، بمبی که هزاران جان می‌گرفت. دانیال آرام و شمرده ادامه داد: _ در فاصله ی کمی، عکس‌ها و فیلم‌هاتون با سرخط های جنجالی توی دنیای مجازی پخش شدن. داشت دقیق و برنامه‌ریزی شده عمل می‌کرد. ازش پرسیدم که چی تو سرشه، اون هم که پشتش به نشانی محل بمب گذاری گرم بود خیلی راحت گفت: «شاهنامه خوانی تازه شروع شده، علی الحساب باید یه فلش مهم برامون تحویل بگیره.» بی‌خبر از این که بچه‌ها با بررسی عکس محل بمب گذاری به یه سرنخ‌هایی رسیده بودن. گره به ابرو انداخت و دندان‌هایش را روی هم سایید. مگر چه قدر می‌توانست درد را به دندان بکشد؟! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۸: ـــ عمویی که این همه سال فکر می‌کردیم مُرده با یه هوی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۹: _ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچه‌ها مکان دقیق بمب گذاری رو پیدا کرده ن و نیرو برای خنثی سازی اعزام شده. دیگه با خیال راحت می‌تونستیم از بازی خارجتون کنیم اما ابتدا باید می‌فهمیدیم اطلاعات توی اون فلش چیه؛ پس کمی تعلل کردیم و وقتی فلش به دستتون رسید با ترتیب دادن یه تصادف، شما رو از قصه بیرون کشیدیم. از طرفی چون می‌دونستیم یه نفوذی بینمون هست، ردیاب و دوربین رو همراه اون گوشی گم و گور کردم. بعد هم شما رو به خونه ی امن بردم، جایی که نشونیش رو فقط یه تعداد محدود، از جمله عقیل، می‌دونستن. اطلاعات فلش رو بررسی کردم و واسه ی حاجی فرستادم. پس جز من و حاجی، هیچ کس خبر نداشت داخل فلش چیه و همین موضوع باعث لو رفتن عقیل شد. چشمانش را بست و سر به پشتی ماشین تکیه داد. سعی داشت که تندی نفس‌هایش را مهار کند. قطره ای عرق کنار شقیقه‌اش نشست. این‌ها نشانه ی ضعف نبود؟ ــــ حالتون خوب نیست. الآن می رم بابا رو صدا می‌کنم. بدون توان صدایم زد. ـــ زهرا خانم، عاصم یه احمق بود. مغز متفکر این عملیات، نادره. اون یه هیولای به تمام معناست. نادر واسه به دست آوردن اون فلش و اطلاعات حاجی، حاضره رو خون هشتاد میلیون نفر پا بگذاره. نادر خطرناکه. اون عین کفتاره، شکارش رو نمی‌کشه، زخمی می‌کنه و زنده زنده می‌خوره. آخر مگر اطلاعات پدر چه بود که ارزشش برای آن ها هم پایی می‌نمود با جان آدم‌ها؟ ساکت تماشایش کردم. هیچ نگفتم. سر چرخاند و نگاه خسته‌اش را به التهاب چهره ام انداخت. اشاره‌ای به ساعت دور مچش کرد. _ وقت زیادی نداریم. هرچی شما بگید، همونه. در ماشین را باز کرد و به سختی پیاده شد. ایستاد. سرش را کنار پنجره ی نیمه باز پایین آورد. نگاه مستقیمش را به مردمک چشم‌هایم دوخت. _ زهرا خانم، مثل دختر حاج اسماعیل تصمیم بگیرید؛ مثل خودتون. رفت و هلم داد در برزخی گنگ و ترسناک، با طعم باروت و خشاب و خون. صورت خون آلود طاها زیر دست و پای آشوبگران در خاطرم زنده شد. قلبم درد را فریاد کشید. حقا که نادر، کثیف بازی می‌کرد. تشویش چهره ی سارا مقابل دیدگانم رژه رفت تا به یاد بیاورم اضطراب احوال را به وقت دیدن نادر در حیات امامزاده و شنیدن صدای عاصم از پشت امواج گوشی. تا عمر داشتم، تبسم پر ملاحت سارا در قبر از حافظه‌ام پاک نمی‌شد. مرد موطلایی راست می‌گفت، نادر کفتار بود. نمی‌کشت، زخمی می‌کرد و ذره ذره جان می‌گرفت؛ همان گونه که با من کرد و همان طور که با دانیال... نفسی که حال این سرزمین را بد کند باید قطع شود. ضربه‌ای به شیشه ی سمت راننده خورد و من را به خود آورد. سر چرخاندم. پدر بود. زیر بارش تند باران با گرمکن خیس و تبسم پرجذبه ی همیشگی‌اش. ـــ بابا جان، چند دقیقه ی دیگه بچه‌ها می آن و می‌برنت بیمارستانی که طاها بستریه. باید معاینه بشی و به پات هم رسیدگی بشه. مادرت هم اون جاست. جاتون امنه، دیگه نگران هیچی نباش. بی‌معرفتی ام را به رویم نیاورد. می‌خواست از بازی خارجم کند. قطرات باران از میان دشت جوگندمی موهایش راه بر پیشانی می‌گرفتند و او با چفیه ی گره شده به دور دست پسشان می‌زد. کی از دهان این مرد دروغ شنیده بودم که آن گونه بی‌رحمانه بر بزرگی اش تاختم؟! حقا که دختر حاج اسماعیل بودن شجاعت می‌خواست و خراب کرده بودم. راه کج کرد تا برود که صدایش زدم. ـــ بابا! ایستاد. _ جان بابا! از بد خلقی و درشت گویی‌هایم کینه به دل نداشت. کلمات را در دهانم خیساندم. نگاه به دستان مشت شده‌ام دوختم. در انتهای دلم اضطراب پر می‌زد اما من زهرای حاج اسماعیل بودم. _ با دانیال می رم. پاسخی از پدر نیامد. سر بلند کردم. سیطره ی فرماندهی چشمانش بر وجودم خیمه زده بود و جنگاورانه، محکمی تصمیم را وجب می‌کرد. بخار دم و بازدمش در سرمای تیز هوا می‌رقصید. سکوت را شکست. _ مطمئنی بابا؟ سری به نشانه تأیید تکان دادم. لبخند اطمینان کنج لب نشاند و با جذبه ی چهره‌اش دل برد. با دستانی بسته روی صندلی جلو کنار عقیل نشسته بودم و دانیال با حالی ناکوک، تکیه بر صندلی عقب داشت. همه چیز مهیا بود و زمان حرکت. پدر کنار پنجره ام خم شد. آویزی از گردنش بیرون آورد و به دور گردنم انداخت. همان آویزی بود که سال‌ها پیش وقتی زخمی شد، مادر برای در امان ماندن از خطر، بند گردنش کرده بود. ــــ در پناه خدا باشی، فرمانده! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۹: _ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خسته‌اش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطراب را پشت لبخند پنهان کردم. پیشانی ام را بوسید، نفسی عمیق کشید و به عقیل دستور حرکت داد. ماشین که راه افتاد، حاج اسماعیل را در آینه ی بغل دیدم. زیر لب «فَاللّه خَیرٌ حافِظاً وَهُوَ اَرحَمُ الرِّاحِمِینَ» خواند و بر حالمان دمید. افکار ترسناک لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. حق هم داشتم، قرار بود به دیدار یکی از فرزندان خلف ابلیس بروم. بی‌اختیار، نگاهم بر نیمرخ عقیل نشست. چه کسی باورش می‌شد این به ظاهر پیغمبر زاده، نان در خون مردم خویش بزند؟ نمی‌دانم چه قدر از خیرگی ام می‌گذشت که زبان به اعتراض گشود: ــــ به چی زل زدی؟! پاسخ ندادم. دوست داشتم با نگاهم خردش کنم. کلافه شد. ـــ این جوری به من زل نزن، داری عصبیم می‌کنی. _ در مورد خائن ها همیشه فقط شنیده و خونده بودم؛ مسعود کشمیری، صادق قطب‌زاده، بنی صدر اما تا حالا یه خائن رو از نزدیک ندیده بودم. خشم در صورتش موج می‌زد. از عباس شنیدم که جزء به جزء مأموریت را به نادر اطلاع می‌داده و طبق دستور آن منافق، باید عاصم که دیگر به دردشان نمی‌خورد و حکم مزاحم داشت را از بازی حذف می‌کرد. در دل به سادگی ام پوزخند زدم. منِ خوش خیال فکر می‌کردم برای نجات ما آن طور دیوانگی به سرش زده. عباس می‌گفت قرار بود بعد تحویل من و دانیال به نادر، با چهره ای مبدل از کشور بگریزد. _ کسی مثل تو با این تیپ و ظاهر فقط به خاکش خیانت نمی‌کنه؛ به باور، اعتقاد و اعتماد آدم‌ها خیانت می‌کنه. دندان روی دندان می‌سایید و چشم از جاده نمی‌گرفت. دانیال نامم را با متانت خواند و این یعنی باید زبان به دهان می‌گرفتم. این مرد چهارشانه نفرت انگیز بود. عباس می‌گفت که گزارش مأموریت دانیال را به نادر می‌داده؛ چه قدر خدا بزرگی کرد که از پیدا شدن مکان بمب گذاری و خنثی سازی اش دیر مطلع شد وگرنه معلوم نبود چه پیش می‌آمد. در تاریکی نیمه شب به یکی از میدان‌های اصلی شهر رسیدیم. گوشی عقیل زنگ خورد. کف دستانم عرق کرد. دانیال شش دانگ چشم و گوش شد. عقیل گوشی را روی بلندگو گذاشت و پاسخ داد. مردی با صدای سنگی از او خواست که میدان را دور بزند و خیابان پشت سر گذاشته را دوباره بپیماید. دلیلش را نمی‌فهمیدم. عقیل بدون چون و چرا اطاعت کرد. به میدان که رسیدیم، مرد باز هم دستورش را تکرار کرد. صدای بی‌حال دانیال را شنیدم: _ ضد تعقیبه، می‌خوان مطمئن شن که کسی تعقیبمون نمی‌کنه. هراس در چهار ستون تنم دوید. اگر می‌فهمیدند چه اتفاقی می‌افتاد؟ نگاهی به دانیال انداختم. متوجه بی‌قراری ام شد لبخندی بی‌رمق روی صورت نشاند. _ نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت. پدر مرد جنگ بود و رسم این بازی‌ها را خوب می‌دانست. سعی کردم آرام باشم، هرچند که موفقیتی حاصل نمی‌شد. هرچه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدیم، دل آشوبی ام بیشتر و بیشتر می‌شد. گوشی عقیل دوباره زنگ خورد و همان صدای سنگی، نشانی یکی از بزرگراه های آن حوالی را داد. کمی بعد در مکان مورد نظر، کنار بزرگراه متوقف شدیم. روشنایی چراغ‌های پایه بلند، در همهمه ی کاخ‌های ایستاده در شانه ی خاکی، غوغا به روح و روان می‌انداخت. به ثانیه نکشید، شاسی بلندی مشکی مقابلمان توقف کرد. دو مرد از آن پیاده شدند. چهره شان در تاریکی فضا قابل تشخیص نبود. ضربان قلبم به سرعت بالا رفت، طوری که انگار صدایش در اتاقک ماشین می‌پیچید. نجوای آرام دانیال در شنوایی ام نشست: ـــ آروم باش... نترس! بی‌اختیار زمزمه کردم: ــــ «یا عِمادَ مَن لا عِمادَ لَهُ» پوزخند عقیل توجهم را به خود کشید. دوست داشتم چون گربه‌ای وحشی به صورتش چنگ بزنم. پیاده شد و مقابل دو مرد ایستاد. کلام بینشان رد و بدل شد. یکی از مردان جلو آمد و در سمت من را گشود. نگاهم که به خشونت چهره‌اش افتاد، لرز بر جانم نشست. یقه ی لباسم را از پشت گرفت و من را وادار به پیاده شدن کرد. نفر دوم که مردی هیکل مند بود به سمت در عقب رفت و دانیال دست بسته را با خشونت از ماشین بیرون کشید. ناله ی دردناک مرد موطلایی بلند شد، فریاد زدم: ـــــ ولش کن! اون زخمیه. مرد قوی هیکل، بی‌اهمیت به حرف‌هایم، او را بی‌رحمانه به سمت خودرو هل داد. دانیال که دستانش بسته بود. تعادل از کف داد و با صورت به زمین خورد. دلم از مظلومیتش سوخت. این لعنتی‌ها مأموران جهنم بودند. خواستم به طرفش بدوم که مرد بازویم را چنگ زد و مانع شد. عقیل، مسکوت و یخی، نگاهمان می کرد. لقمه های خونی، قلبش را سنگ کرده بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خسته‌اش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۱: آن نگهبانان جهنم، جفتمان را با دستانی بسته روی صندلی عقب ماشینشان هل دادند. نگران دانیال بودم که مچاله شده از درد، تکیه به در داشت و دستان بسته‌اش را روی زخم سینه می‌فشرد. صدایش زدم. بی‌رمق جواب داد: _ خوبم... دروغش زیادی عیان بود. چشمم به شکستگی تازه ی کنار پیشانی‌اش افتاد. حتماً محصول آن زمین خوردن بود. خون به آرامی از شکستگی می‌خزید و گونه‌اش را نقاشی می‌کرد. بغض، گلویم را چنگ زد. مرد هیکل مند، پشت فرمان نشست. سرم را چرخاندم تا از شیشه ی عقب نگاهی به بی‌معرفتی عقیل بیندازم. درون ماشین نشسته بود و مهیای حرکت می‌شد. مرد خشن، کنار پنجره‌اش ایستاد. ناگهان اسلحه‌ای مجهز به صدا خفه کن از لباسش بیرون کشید و به موجی چهارشانه شلیک کرد. ترس چون صاعقه بر جانم کوبید. بی‌اختیار جیغ زدم: _ کشتش! کشتش! مرد هیکل مند، عصبی از فریاد جنون زده ام، روی صندلی چرخید و ضربه ی محکمی به صورتم کوبید. _ خفه شو! دردی گس در بینی ام پیچید و گرمای خون بر لب‌هایم راه گرفت. دانیال دستش را پس زد و با او گلاویز شد. مرد خودش را به صندلی عقب کشید و بی‌رحمانه به بدن مجروح دانیال حمله ور شد. وحشت عنان حنجره‌ام را گرفت. دیوانه وار فریاد می‌کشیدم و چنگ می‌انداختم. ناگهان درِ سمت من باز شد. آن دیگری گردنم را در حصار محکم دستش گرفت و دستمالی روی صورتم گذاشت. تصویر مظلوم دانیال زیر مشت‌های مرد هیکل مند مقابل چشمانم تار شد، آن قدر تار که جایش را به خواب داد. دانیال با دستانی بسته روی زانو نشسته بود و خون از زخم سینه‌اش می‌جوشید. نادر لوله ی اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و اعداد را با خونسردی می‌شمرد: _ یک... دو... وحشت فلجم کرده بود. فریاد زدم: _ نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم! نادر اما بی‌رحمانه عدد کنار عدد می‌گذاشت تا از اطلاعات پدر به او بگویم؛ اطلاعاتی که اصلاً نمی‌دانستم در مورد چه موضوعی است. تلفظ چهار که تمام شد، مکثی طولانی کرد. چشمان به خون نشسته ی دانیال من را نظاره می‌کرد؛ بدون حرف، بدون توقع. پس چرا پدر نمی‌آمد تا به دادمان برسد؟ مگر قول امنیت نداده بود؟! ناگهان فریاد عدد پنج از دهان نادر همراه شد با شلیک چندین گلوله بر صفحه ی ستبر اما خون آلود سینه ی دانیال. روح از کالبدم پرید. زبان در دهانم خشک شد. مرد موطلایی مقابل نگاه ناباورم نقش زمین شد. دنیا ایستاد. خیرگی مردمک رنگی دانیال زنجیر به بهت چشمانم ماند. مات مظلومیت نگاهش بودم که نادر به طرفم شلیک کرد. درد در مغز استخوانم پیچید. وحشت زده، نفسی عمیق گرفتم و چشم گشودم. تاری دید، اذیتم می‌کرد. چندین بار پلک زدم. گوش‌هایم در هاله ای مبهم، صدایی آشنا می‌شنید که اسمم را صدا می‌زد. به طرف منبع سر چرخاندم. گردن خشکیده‌ام درد گرفت. دانیال در چارچوبی گنگ دیده می‌شد. یعنی آن اتفاقات کابوس بودند؟ _ زهرا خانم، خوبی؟ صدایش جان نداشت. باز هم پلک بر پلک کوباندم. مسیر را دیدم کم کم داشت واضح می‌شد. دانیال با نگرانی تماشایم می‌کرد. کمی آن طرف‌تر، نشسته بر زمین، تکیه به دیوار داشت و دستانش به لوله ی شوفاژ بسته شده بود. طعم خون در دهانم تهوع آور بود. زبانم وزنی معادل با هزار تن داشت. ـــ خوبم. نفسی راحت کشید و سر به شوفاژ چسباند. خودش قدمی تا مرگ فاصله نداشت، آن وقت جویای احوال من بود. نگاهی به اطراف انداختم؛ یک چهار دیواری سوت و کور با مقداری وسیله ی کهنه در کنجش. بوی نم در مشامم پیچید. اتاقکی شبیه به انباری که با سرمای سنگینش به سیبری طعنه می‌زد. نوری کم رمق از شیشه‌های کوچک بالای در به داخل می‌خزید. ـــ کجاییم؟ درد در صدایش موج می‌زد: ـــ نمی‌دونم، چشم‌هام رو بسته بودن. آخرین مرحله از زندگی عقیل دوباره در خاطرم نقش بست؛ گلوله، خون، مرگ... چخ قدر حقیرانه دنیا را ترک کرد. اصلاً مگر «خَسِرَ الدُّنیا وَ الاخِرَه» چیزی فراتر از این بود؟! دستان قفل شده‌ام به میله ی سرد شوفاژ خواب رفته بودند. آرام تکانشان دادم. حس نداشتند. ــــ حالا چی می شه؟ پیشانی از تن یخ زده ی شوفاژ نگرفت. ـــ نادر تا احساس امنیت نکنه از سوراخش در نمی آد. دستانم به گزگزی دردناک افتاد. اعصابم متشنج شد. ــــ یعنی چی؟! تا کی باید اینجا بمونیم؟ سربلند کرد. آبی چشمانش در کاسه‌ای خون غوطه ور بود. اصلاً این دیوانه تا دیدار نادر دوام می‌آورد؟ ــــ آوردنمون این جا تا از امن بودن اوضاع مطمئن بشن. خیالشون راحت بشه که زیر نظر نیستن، می‌برنمون پیش نادر. این یعنی آن سرسپرده ی رجوی کارش را خوب بلد است. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۱: آن نگهبانان جهنم، جفتمان را با دستانی بسته روی صندلی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۲: ما را طعمه ی این چهار دیواری کرد که اگر پای پاسدار جماعت برای دستگیری او وسط بود، در همین تله اقدام کنند و نقشه‌شان لو برود؛ اما امان از دست بالای دست. چاره‌ای جز صبوری نبود. باید انتخاب دختر حاج اسماعیل را به انتها می‌رساندم. جمع شده در خود از شدت سرما، زیر لب ذکر زمزمه می‌کردم بلکه هراس قلبم آرام گیرد. چند ساعتی از حبسمان در آن سلول می‌گذشت. اما نه کسی می‌آمد و نه کسی می‌رفت. سرما، تا عمق جانمان سرک کشیده بود و دانیال لحظه به لحظه بد حال‌تر می‌شد. دلشوره و هراس بیخ گلویم را می‌فشرد. گریه امان نمی‌داد. شورآب‌های اشک چون اسید، زخم‌های صورتم را می‌سوزاندند. نمی‌دانستم باید چه کنم. دستانم بند لوله ی شوفاژ بود و نمی‌توانستم خودم را به او برسانم. لرز بدی به جانش افتاده بود. صدای به هم خوردن دندان‌هایش با چاشنی ناله در سکوت سرد چهار دیواری قدم می‌زد. چون کودکی مادر مرده هذیان وار نام سارا را می‌خواند. حس می‌کردم که آن خواهر چشم آبی هم نگران، در کنار دانیال ایستاده است. بی تاب و هراسان کمک خواستم: ــــ تو رو خدا یکی کمک کنه؟ دانیال حالش بده. اما هیچ کس پاسخ نداد. دوباره و دوباره فریاد زدم. انگار کسی در آن حوالی نبود. از شدت گریه به هق‌هق افتادم. اگر می‌مرد چه؟ صدایش زدم: _ دانیال... دانیال... آقا دانیال، تو رو خدا جوابم رو بده. هیچ نگفت. در نیمه هوشیاری غوطه ور بود. تا جایی که می‌شد خودم را روی زمین به سمت دیگر شوفاژ که دانیال را اسیر خود داشت، کشیدم. با کتانی‌ام چند ضربه به ساق پایش زدم. _ دانیال، دانیال! صدام رو می‌شنوی؟ انگار ضربه‌ها مؤثر بود. چشمان تبدارش را به سختی گشود و نیم نگاهی حواله‌ام کرد. ناگهان در چهار دیواری باز شد و مردی میانسال با ظاهری معمولی وارد شد. _ چرا این قدر سر و صدا راه انداختی؟ لحنش آرام بود. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. با صدای پر دست انداز، دانیال را نشان دادم: _ دا...داره... می‌میره...حا... حالش...ب... بده مرد مقابل دانیال زانو زد. چانه‌اش را گرفت. چند سیلی نرم به صورت او کوبید. _ هی، عمو! الو! دانیال فقط ناله کنان می‌لرزید. مرد ایستاد. با گوشی اش شماره‌ای گرفت. _ سلام آقا. آقا، این پسر مردنیه‌ها! چه کار کنیم؟ نه، داغونه. اوضاعش خیلی بی‌ریخته. واهمه به دلم چنگ زد که نکند بلایی به سرش بیاورند تا از شرش خلاص شوند. تمام حواسم به حرف‌های مرد بود. _ باشه آقا... الآن ردیفش می‌کنم. گوشی را قطع کرد. هراسان، روی زانوهایم نشستم. زخم پایم دهان باز کرد و خون راه گرفت. از درد، جانم ضعف رفت اما مجال آخ گفتن نمی دیدم. ـــ می... می خوای چی کارش کنی؟! نگاهی سرد به تشویشم انداخت و راه به بیرون گرفت. هرچه فریاد زدم که چه در سر دارد، هیچ نگفت و در را پشت سرش بست. هراس چون سنگی در گلویم گیر کرده بود. احساس خفگی داشتم. چون دیوانگان دانیال را صدا می زدم که به خود بیاید، اما انگار نه انگار. جز نجوای نام سارا، هیچ از خرابات احوالش بر نمی‌خواست. در اوج اغتشاش تک نفره‌ام، در دوباره باز شد. همان مرد میانسال به همراه آن هیکل مند بی‌رحم وارد شدند. ترس جزء به جزء جانم را به رعشه انداخت. مرد هیکل مند سراغ دانیال رفت و مشغول باز کردن دستانش شد. بی‌قرار، فریاد می‌زدم که رهایش کند اما آن غول بی‌شاخ و دم، بی‌توجه به جنونم، دانیال را روی دوشش انداخت و رو به مرد میانسال کرد و گفت: ـــ این رو خفه‌اش کن! حقارت کلامش روحم را تراشید اما عامل سکوت نشد. مرد هیکل مند با کلافگی از اتاق بیرون رفت و دوست میانسالش مقابلم ایستاد. ملتمسانه اشک می‌ریختم تا شاید مانع جوان مردگی دانیال شود. مرد میانسال زانو زد تا دستانم را باز کند. _ آروم بگیر، دختر! به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شدم. محتاطانه، پشت سرش را چک کرد و سپس با نجوایی آرام خطاب قرارم داد: _ نترس، کاریش نداره. فقط می‌خوایم منتقلتون کنیم. کمی، فقط کمی دلم آرام شد؛ اما منتقل به کجا؟ حق داشتم که جای تمام آدم‌های دنیا بترسم. مکان را جویا شدم. مرد بدون جواب دادن، دستانم را به یکدیگر بست. بازویم را گرفت تا بلند شوم. با درد ایستادم. به سمت در هدایتم کرد. لنگ لنگان از چند پله بالا رفتیم و به یک حیات کوچک و مخروب رسیدیم. آسمان هنوز تاریک بود. طراحی ترسناک فضا دل آشوبی ام را بیشتر و بیشتر می‌کرد. کنار ماشین طوسی پارک شده در فضای خودروگاه ایستادیم. مرد در را برایم باز کرد و هلم داد. حین سوار شدن، دانیال را دیدم؛ افتاده بر کنج دیگر صندلی عقب با چشمانی بسته به خود می‌لرزید. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم این بازی را دوام نیاورد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۲: ما را طعمه ی این چهار دیواری کرد که اگر پای پاسدار جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۳: مرد چشم بندی بر دیدگانم کشید و چسبی روی دهانم چسباند. قلبم تند و بی‌مبالات می‌کوبید. دو نفر روی صندلی‌های جلو نشستند. تلفیق مزخرف بوی عرق و بوی عطرشان حالم را به هم می‌ریخت. حرکت کردیم. نمی‌دانستم به کدام جهنم دره می‌رویم اما می‌دانستم میزبانمان یکی از کارگزاران ابلیس است. بعد از حدود بیست دقیقه، ماشین ایستاد، فقط صدا می‌شنیدم. ما را به خودرویی دیگر منتقل کردند؛ ماشینی با دو سرنشین جدید. این را از تغییر عطرها متوجه شدم. کجا می‌رفتیم؟ نمی‌دانستم؟ بعد از حدود چهل دقیقه طی طریق و پشت سر گذاشتن دست‌اندازها، گلاویز با بی‌قراری دانیال، خودرو متوقف گشت. صدای باز شدن دری آهنی در شنوایی ام پیچید. خودرو چند متری با سرعت لاک‌پشتی جلو رفت، سپس ایستاد. مطمئن بودم باید خودروگاه باشد. دلشوره، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. هم زمان با پیاده شدن دو سرنشین جلو، درهای سمت من و دانیال باز شد. دستی بازویم را کشید تا پیاده شوم. صدای نفس زدن یکی از افراد برای کول کردن دانیال به گوشم رسید. نمی‌فهمیدم هوا آن قدر سرد است یا من به نقطه ی انجماد رسیده‌ام. دستی من را در مسیر مورد نظرش هدایت کرد. قدم قدم قدم، دو پله، قدم قدم قدم، عبور از چارچوب در و هوایی یک نواخت گرم. چیزی به پشت پاهایم برخورد کرد. صدایی ناشناس خطاب قرارم داد: ـــ صندلیه، بشین. دانیال را روی صندلی دیگر در چند وجبی ام قرار دادند. این را از کشیده شدن پایه‌های صندلی و غر زدن‌های مردی بابت سنگینی دانیال متوجه شدم. حدود ربع ساعت با دست، چشم و دهانی بسته همچون مجسمه ای بی‌اختیار روی صندلیمان نشسته بودیم. کوری و لالی آزارم می‌داد. بی‌خبری از احوال دانیال و اتفاقاتی که در اطرافم می‌گذشت آرام و قرارم را سلب کرده بود. صدای باز شدن در و سلام گویی چند مرد آمد. سکوت شد. برخورد منظم کفشی روی کف پوش در شنوایی ام پیچیده کفشی که صاحبش آرام و منظم به طرف ما گام برمی‌داشت. در یک قدمی ام متوقف شد. چشم بندم را باز کرد. سایه‌ای مردانه مقابلم حس می‌کردم اما در مواجهه با نور لامپ چشمانم جان می‌کندند و تار می‌دیدند. چند بار پلک زدم تا مسیر تماشایم واضح شد. دیدارش چون ملاقات با ملک الموت خوف داشت. بالأخره این مار خوش خط و خال از سوراخش بیرون خزید. خودش بود. همان طور مرتب و اتو کشیده اما این بار با لباسی شکلاتی و کلاهی خزدار. ریش‌هایش بلند بود و عینک کائوچویی به چشم داشت. لبخندی پیروزمندانه کنج لب نشاند. ــ سلام دختر حاج اسماعیل! کوبش قلبم را در دالان گوش‌هایم می‌شنیدم. ناگهان سطلی آب روی دانیال ریخته شد. هراسان سر چرخاندم. مرد موطلایی شوک زده و با نفسی عمیق هوشیار شد. دلسوزی و وحشت به حالم هجوم آوردند. این لعنتی‌ها چیزی به نام وجدان نداشتند. نادر با گامی بلند مقابل دانیال ایستاد. بست دهانش را گشود. لباسش را کنار زد. نگاهی به جای گلوله انداخت و ناگهان دستش را روی زخم سینه ی او فشرد. _ کدوم نامردی این بلا رو سر برادرزاده ی عزیز من آورده؟ فک دانیال منقبض شد و دندان‌هایش به هم گره خورد. سرخی گونه و تاب عمیق چهره‌اش از عذاب حکایت می‌کرد، اما آخ نمی‌گفت. درد را در جزء به جزء تنم حس می‌کردم. با دهان چسب زده مثل گرگ زوزه می‌کشیدم و صندلی تکان می‌دادم تا شاید رهایش کند. نادر که سرسختی دانیال را دید، پوزخندی زد و شکنجه را متوقف کرد. چند سیلی محکم به صورت دانیال کوبید و سپس خون دستش را بر لباس او کشید. _ عین مادرتی. اشک پشت اشک، از چشمانم می‌بارید. در مسیر تار نگاهم یک سالن نسبتاً متوسط با چند صندلی چوبی بود و سه مردی که در سکوت، نگاهمان می‌کردند. نادر یکی از صندلی‌های گوشه دیوار را برداشت. آن را رو به رویمان در فاصله ای کم گذاشت و نشست. سیگاری روشن کرد و پا روی پا انداخت؛ انگار می‌خواست نمایشی لذت بخش را تماشا کند. برای ورود پدر لحظه شماری می‌کردم. پس چرا به دادمان نمی‌ رسیدند؟! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۳: مرد چشم بندی بر دیدگانم کشید و چسبی روی دهانم چسباند.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۴: به یکی از مردان اشاره کرد تا دهانم را باز کند. جوانی قلدرمآب جلو آمد و چسب را با یک ضرب از صورتم جدا کرد. زخم‌ها و بریدگی داغ شدند. ابروهایم گره خورد. نادر پُکی از سیگار گرفت. _ چشم و ابروی قشنگی داری؛ مشکی، اصیل، ایرونی... و البته باجذبه؛ جذبه‌ای که از نگاه پدرت به ارث بردی. این جانور، نفرت انگیز بود. ضربه‌ای به تن لاغر سیگار زد تا خاکسترش نقش زمین شود. نگاهی به دانیال انداخت. _ سلیقه ی خوبی داری. خوشگله اما دو تا ایراد داره؛ اول این که مثل مادرت، یه مذهبی عقب مونده ست و متنفر از رجوی، دوم این که دختر سردار اسماعیله و سر سفره ی اون بزرگ شده. از گزینه ی اول می شه یه جوری چشم پوشی کرد اما دومی نه، شدنی نیست. بالأخره خونواده‌ها باید به هم بیان دیگه، نمی شه که یکی پادگان اشرفی باشه و اون یکی بیت رهبری. اصلاً کی تا حالا دیده شکار و شکارچی هم کاسه بشن ،هووم؟! متحیر ماندم. من منظورش را درست متوجه نمی‌شدم یا او داستان را اشتباه فهمیده بود. دانیال هیچ نمی‌گفت اما نفس‌های تند و عصبی‌اش به راحتی شنیده می‌شد. نادر برخاست به سمت دانیال رفت. چانه ی مرد موطلایی را بین دو انگشتش گرفت و به بالا آورد و گفت: «می‌بینی؟ ما حواسمون به همه چی بود؛ حتی جیک جیک کردن‌هات کنار گوش سارا روی تخت بیمارستان، همون موقع که بهش می‌گفتی زودتر خوب شو تا بریم خواستگاری اون رفیق خل و چلت، زهرا.» باورم نمی‌شد. دانیال چانه‌اش را با ضربی عصبی کنار کشید. نادر پوزخند زد. _ درست می گم دیگه؟ گفته بودی خل و چل؟ دانیال فقط سکوت بود و سکوت؛ سکوتی که چون رعد می‌غرید و چون ببر می‌درید. برآمدگی رگ‌های کنار شقیقه و سرخی سیمایش از فشار خشم می‌گفت. حس بدی داشتم. تشویش چون موریانه روانم را می‌جوید. ابلیس نگاهی به چهره‌ام انداخت. زمستان بر حنجره‌اش نشست. _ حالا تو این جایی چون هم واسه حاج اسماعیل مهمی هم دانیال. ناگهان زلف طلایی دانیال را چنگ زد و بی‌رحمانه به عقب کشید. _ فرستادن سارا تو بغل عزرائیل راضیم نکرد. می‌خواستم بیشتر عذابت بدم. دوست داشتم فرورفتن این دختر رو هم توی باتلاقی که ساختم ببینی، اما هیچ کاری واسه نجاتش از دستت برنیاد. سرش را به صورت مرد موطلایی نزدیک کرد. با لحنی خفه و ترسناک جمله بافت: _ داغ این رو هم به دلت می‌گذارم، عین سارا. رگ گردن دانیال داشت منفجر می‌شد. شنیدن نام سارا دیوانه‌اش می‌کرد. با صدایی خفه اما محکم گفت. _ تو... یه...آشغالی... ناگهان نادر مشتی محکم به صورت دانیال کوبید. بی‌اختیار جیغ زدم. خون از بینی و کنار لب‌های مرد مو طلایی به پایین لیز خورد. بی‌رمقی بر احوال ناکوکش خیمه زد. نادر موهای او را با ضرب رها کرد و دستش را که از شدت مشت درد گرفته بود چند باری تکان داد. _ این رو زدم تا یاد بگیری که چه طور با عموت صحبت کنی. گریه‌ام به هق هق افتاد. دلیل این همه کینه از برادرزاده‌اش چه بود؟ کاش پدر زودتر از این جهنم نجاتمان دهد. نادر به چشمانم خیره شد. آتش را در مردمک‌های رنگی اش می‌دیدم. شبیه سارا بود اما معصومیت نداشت. دو دستش را پشت کمرش قلاب کرد و رژه رفت. _ سعودی‌ها دنبال فلش و اطلاعات پدرت هستن. «ام آی ۶» انگلیس و موساد دنبال گرفتن ماهی از آب گل آلود شلوغی و مجاهدین هم دنبال رهایی خلق ناآگاه از جنگ رژیم آخوندی ایران؛ ایرانی که مردمش عین هوای بهار غیرقابل پیش‌بینی‌اند. پس طرح ایجاد بدبینی به جلادهای نظام یعنی سپاه کلید خورد و تو شدی یک تیر برای چندین نشون. لبخند آزاردهنده ای کنج لبش نشاند. ــ اسم پدرت چند ماه پیش رفت تو فهرست ترور، چون مهره‌های خاصی رو شناسایی کرده بود؛ اما اطلاعات مهمی داشت که نمی‌تونستیم کاری کنیم. تصمیم گرفتیم با دست‌های خودش نابودش کنیم که یکی از اون دست‌ها، دخترش یعنی تو بودی و دیگری هم نخبه ی معتمد سپاه، دانیال بود. این جوری هم به اطلاعات مورد نظرمون می‌رسیدیم، هم برای مهره‌هامون فضای امن می‌خریدیم، هم با خط خطی کردن ذهن مردم درباره ی جنایات رژیم و جلادهاش، آتش درگیری و ناامنی رو داخل ایران بیشتر می‌کردیم. مکث کرد و به تشویش مردمک‌هایم چشم دوخت. ــ و از همه مهم تر، حالا دیگه خیلی راحت می‌تونیم از شر تو، دانیال و حاج اسماعیل خلاص شیم بدون این که نگران تبعات پیشوند شهید قبل از اسمتون باشیم، به همین راحتی! این جماعت حتی از شنیدن کلمه ی شهید هم رعشه به جانشان می‌افتاد. بی‌اغراق می‌توانستم بگویم که مرگ در یک قدمیمان پرسه می‌زد. چرا پدر نمی آمد تا از چنگ این درنده خلاصمان کند؟! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۴: به یکی از مردان اشاره کرد تا دهانم را باز کند. جوانی ق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۵: نادر دستی بر آرایش سبیل‌هایش کشید و گفت: _ تا الآن هم اگه زنده‌اید فقط و فقط یه دلیل داره، اون هم گیر انداختن حاج اسماعیله؛ چون نقشه ی راه بدون اطلاعات پدرت به درد سعودی‌ها نمی‌خوره. اون نقشه مثل یه بازی جورچین به چند تیکه تقسیم شده. هر کدوم از این تیکه‌ها جداگانه رمزگذاری شدن و فقط بابات می‌تونه اون رمزها رو بشکنه. حالا دیگر تمام و کمال می‌دانستم که داستان از چه قرار است. نقشه ی راه کمک‌های مستشاری سپاه به انصارالله یمن نقشه ای رمزگذاری شده بود که فقط به دست پدر، مفتوح و قابل رؤیت می‌شد. به آنی، دلم قنج رفت. چه لذتی داشت تماشای جلز و ولز کردن سعودی‌های وهابی. این که تمام این سال‌ها تصور می‌کردم پدر یک نظامی ساده است از محافظه‌کاری استادانه ی او بود یا هوش کم من؟ نادر نگاه سمی‌اش را به بی‌رمقی دانیال دوخت. _ نمی‌دونم چرا حسم بهم می گه این کدگذاری با درجه ی امنیت بالا دستپخت برادرزاده ی عزیزمه. چند سیلی پرحرص اما نرم به صورت دانیال کوبید. نگاه تب دار مرد موطلایی لبریز از خشم بود. ابلیس لبخندی زد و به جایی پشت سرمان رفت. نمی‌دیدمش عطر ملس چای در مشامم پیچید و صدای ریخته شدنش در لیوان بلند شد. _ البته این که الآن کشته بشید خودش نعمتیه چون دیگه چیزی به سرنگونی رژیم نمونده. خیلی طول بکشه تا عید نوروز و وقتی این اتفاق بیفته.... مکث کرد. آمد و با لیوانی چای داغ که بخار از دهانه اش بر می‌خواست مقابلمان ایستاد. _ روزهای بعد از سرنگونی رو تصور کن؛ خلق خسته به صغیر و کبیر حکومتی‌ها رحم نمی‌کنن، از درخت‌های هر کوچه، پاسدار و بسیجی و حزب‌اللهی‌ها آویزونه. تا ماه‌ها شهرها بوی خون می دن. زیباست، نه؟ لبخندی مشمئز کننده کنج لب‌هایش نشست. رجوی در قفس اشرف چه بر سر رؤیای افرادش آورده بود که پرنده ی خیالشان چون جغد، شوم شده بود و چون کلاغکی سیاه، نحس؟ چه بد اقبالی داشتند این ملیجک‌های تسخیر شده ی شیطان که از دنیا رانده و از آخرت مانده بودند. پر از انزجار بودم و فریاد زدم: _ هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید! حکایت این کشور حکایت عراق و افغانستان و سوریه نیست. به مو می‌رسه اما پاره نمی‌شه. حناتون پیش این مردم رنگی نداره. بعد از این همه سال هنوز نفهمیدین؟! خواست جرعه‌ای از چایی بنوشد اما داغی اش مانع شد. لبخند آزار دهنده‌اش را کش آورد و گفت: _ این نسل نسل رسانه و اینترنته. می‌دونی چند تا مسئول، بازیگر، نویسنده، شاعر، خواننده و فوتبالیست توی خود کشور ایران دارن به طور مستقیم و غیر مستقیم برای تحقق اهداف ما و رهایی خلق با ما همکاری می‌کنن؟ فکر کردی جریان سازی‌های به قول شما ضد نظام و ضد مذهبی که از طریق بعضی مسئولین و سلبریتی‌ها صورت می‌گیره اتفاقیه؟ بعضی‌هاشون مثل خانم.... با آقای.... به طور مستقیم از ما دستمزدهای هنگفت دریافت می‌کنن تا محتوای مد نظرمون رو خوراک ذهن طرفدارهاشون کنن؛ هیچ کاری هم به راست و دروغ اخباری که بهشون می دیم ندارن، اون‌ها فقط پولشون رو می‌گیرن. سربازهای ما همه جا هستن. از شنیدن نام‌هایی که گفت متعجب شدم؛ افرادی سرشناس در دنیای هنر و سیاست بودند. حالا دلیل آن بچه زایی‌ها در بلاد اجنبی و حرف‌های معنادار را می‌فهمیدم؛ پس آن ها سربازان گمنام دشمن بودند و بنده ی پول، اما به چه قیمتی؟ _ وقتی که ذهن مسموم شد دیگه فقط چیزی رو بالا می آره که ما به خوردش دادیم. این معادله قبلاً تو سوریه جواب داده پس توی ایران هم جواب می ده؛ شاید با تأخیر اما، بالأخره جواب می ده. این بار رژیم نمی‌تونه از دامی که براش پهن کردیم سالم بیرون بیاد.خلاصه که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. حرف‌هایش ترسناک بود ولی بیراه نمی‌گفت. همیشه خطر خودی‌های ناخودی بیشتر از دشمن، سرزمینمان را تهدید می‌کرد، اما ایـن بازی‌ها تازگی نداشت و هیچ وقت حساب اجنبی جماعت در سرزمین ما درست در نمی‌آمد؛ که اگر غیر از این بود سر کیسه را برای وطن فروشان بی مایه شل نمی‌کردند. پوزخندی به ملاحتش زدم. با سکوتی سنگین خیره شد به تمسخر مواج در چهره‌ام. کینه را در مردمک‌هایش دیدم. ناگهان چای داغ را آرام و با حوصله روی پای زخمی‌ام سرازیر کرد. داغی تند چای چون زغالی بر جانم نشست. اختیار از حنجره ام پرید. دانیال بی قرار شد و فریاد زد. دو مرد به سرعت بازوهایش را گرفتند تا فرصت حرکت نیابد. جیغ زدم اما او تا آخرین قطره را با لذتی کثیف روی پایم ریخت. حس می‌کردم قلبم در کاسه‌ای پر از آب جوش غوطه ور است. بی حال شدم. پلک روی پلک گذاشتم. کیفش از بیتابیمان کوک شده بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff