eitaa logo
گنج،ثروت24
125 دنبال‌کننده
455 عکس
143 ویدیو
1 فایل
✍ ما_ملت_امام_حسینیم...💫. #ارتش_امام_زمان_به_فرماندهی_امام_خامنه_ای السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَ‌الزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی 💫#ارتش_امام_زمان_عضو_می_پذیر_د👇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ می‌دونی چرا درختان برگ‌های خشک شده‌شون رو می‌ریزند؟ چون می‌خوان به همه ثابت کنن که گاهی باید از گذشته دل بکنیم تا برای آینده آماده بشیم. 👇👇 ┏━🍃🕊🌹🕊🍃━ 👇🤝🌍 https://eitaa.com/banvan45 👇💫🇮🇷 https://eitaa.com/artesheEmamZamanN 💎💸👇 https://eitaa.com/ganJsarvt 💞ŸŸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟‌ اگر وقت تان را صرف دنبال کردن پروانه ها کنید آن ها فرار می کنند اما... اگر وقت تان را صرف ساختن یک باغ زیبا کنید پروانه ها خودشان به سمت تان می آیند❤️ خانه ای امن بسازید که فرزندانتان همواره دلشان برای شما پر بکشد و از در کنار شما بودن لذت ببرند .... 👇👇 ┏━🍃🕊🌹🕊🍃━ 👇🤝🌍 https://eitaa.com/banvan45 👇💫🇮🇷 https://eitaa.com/artesheEmamZamanN 💎💸👇 https://eitaa.com/ganJsarvt 💞💞
📌مردان سادگی صورت زن را جذاب ترین ویژگی میدانند مغز مردان ساده پسند است یعنی چهره عملی و آرایش های غلیظ مورد پسند مردان نیست. سادگی و تناسب انـدام مهمترین اصل زیبایی از نظر مردان است. 👇👇 ┏━🍃🕊🌹🕊🍃━ 👇🤝🌍 https://eitaa.com/banvan45 👇💫🇮🇷 https://eitaa.com/artesheEmamZamanN 💎💸👇 https://eitaa.com/ganJsarvt 💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-حتما-بخوانید-چی-گنج-و-ثروت-عظیم👌 قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردندو داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود. اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد. دست راستش زيربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد. با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود. آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟ چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت. آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود. در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود. اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد: خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم. ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود. پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود. اما به یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود. بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت. بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد. وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت. صورت شيخ طبرسي نمايان شد. نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت. صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي.... آیامرا می‌شناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت. مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد. شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاري!
👇