″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
چهار روز پیش مشهد
خوش گذشت بانو؟؟؟؟
ما رو که یادت نرفت؟؟؟🤨😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
خوش گذشت بانو؟؟؟؟ ما رو که یادت نرفت؟؟؟🤨😂
من نرفتم؛ یکی از اقوام مون رفته و گفتم از هر لحظه و هرچیز گزارش تصویری بفرسته😂☺️ . آخر اسفند ماه شاید برم.
فقط آقا محمد
#ادیت_گاندویی
#طنز_گاندویی
#فقط جنبه ی شوخی دارد گُر نگیرید😐
کپی حرام
فوروارد آزاد
خادم الزینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت_گاندویی
#طنز_گاندو
کپی حرام
فوروارد آزاد.
خادم الزینب
قهرمانان گمنام🕊♥️
پارت هشتاد و ششم
《رسول》
جلسه شروع شد
آقا محمد: خوب بچه ها از وقتی داوود شهید شد روحیه همتون بهم ریخت میدونم اما باید محکم باشین شما ها امنیت یک کشور به دستتونه باید روحیه خودتون رو تقویت کنین نباید بذارین دشمن خیال کنه که با گرفتن یکی از ما یکی از سایت های امنیتی ایران کاملا مختل شده باید به کارمون ادامه بدیم یه پرونده جدید رسیده به دستمون در مورد یک تیم تروریستی هست که تازه وارد ایران شده هر چه سریعتر باید وارد عمل بشیم و روابطش رو شناسایی کنیم
جزئیات پرونده رو هم میارم میدم همگی مطالعه کنین فقط یادتون نره تلاش کنین روحیتون رو دوباره مستحکم کنین
همگی با هم: چشم اقا محمد
آقای عبدی: بچه ها یادتون نره این پرونده به جان هزاران نفر از مردم ایران بسته است باید خیلی احتیاط کنین و هر چه سریعتر اقدام کنین خسته نباشین برین به کار هاتون برسین
اقا محمد: رسول شما بمون باید با هم حرف بزنیم
. چشم آقا محمد
آقا محمد: برو اتاق من بشین منتظر باش الان میام
رفتم تو اتاق آقا محمد بعد از چند دقیقه آقا محمد اومد
اقا محمد: رسول باید یه حقیقتی رو بهت بگم و تو هم باید به خواهرت این پیغام رو برسونی
. بفرمایین آقا
آقا محمد: بیا تو اتاق
با دیدن فردی که از در پشتیه اتاق آقا محمد بیرون اومد در جا خشکم زد
《سعید》
چقدر کار ریخته بود سرم همه رو انجام دادم حوصلم سر رفته باید سر به سر بچه ها بذارم یکم😈😂
رسول اومد پایین نشست پشت سیستمش روحیش خیلی تغییر کرد
بهترین سوژه واسه اذیت کردن پیدا کردم
.به به اقا رسول میبینم که کبکتون خروس میخونه چی شده؟😂
رسول: هیچی برو وقت دنیا و کائنات و منو خودت و نگی😂
. باشه چای میخوری حالا؟
رسول: بله چرا که نه حالا چیشده یهو اینقدر مهربون شدی چه نقشه ای تو سرته؟😂
. هیچی مگه چیزی باید تو سرم باشه بده به رفیق خودمون خوبی کنیم؟😂
رسول: خدا عاقبتشو بخیر کنه😂
رفتم سراغ چای تو چایی رو حسابی فلفل هندی ریختم و یکم چای ریختم تا رنگش زیاد تو چشم نباشه تو لیوان مورد علاقشم ریختم....
#گمنام
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و نهم
رسول:
عینکم رو برداشتم و زدم به چشمام و بعدش موبایلم رو روشن کردم...
پیام رضا رو باز کردم..
"سلام رسول جان...من فقط منتظرم تورو ببینم تا نشونت بدم نباید منو بپیچونی. برا همین هم الان دارم خواهرت رو میدزدم😎😈😡
جدا از شوخی، منو مرضی داریم ریحانه رو می بریم خونه خودمون نگران نشو...
یا علی..."
خیالم راحت شد که ریحانه تو اون خونه نیست فعلا. برای همین با اینکه سرم گیج بود و درد میکرد میتونم برم خونه...
توی این فکرا بودم که یه خانم آشنایی اومد داخل...
تا منو دید چشاش چهارتا شد.. یهو خندش هم گرفت ولی زود خندش رو جمع کرد..😐
میتونستم حدس بزنم خندش برا چیه....😐✌🏻
(برای پرونده دائم البازشون در بیمارستان)😂
ولی سریع با نگرانی که توش خنده موج میزد گفت:
_آقا رسوووووول؟؟؟
منم با تعجب از اینکه اسمم رو از کجا میدونم گفتم:
+بله؟😶😐
انگار که به خودش اومده باشه گفت..
_ببخشید من خودم رو معرفی نکردم...من نازگل فتاح هستم. دوست ریحانه... حالتون خوبه؟ چیزی شده؟
منم تازه فهمیدم چرا آشناس...
+آهان بله.. ببخشید نشناختم.. والا من حالم خیلی هم خوبه. الکی من رو آوردن اینجا... ببخشید همراهای من رفتن. درسته؟
_بله رفتن. چطور؟
انگار دنیارو بهم دادننننن😍😍 ولی خودم رو کنترل کردم...
+هیچی همین جوری..فقط میشع برگه ترخیص رو بیارید؟
_برگه ترخیص براچی؟ شما باید تا فردا ظهر بمونید اینجا... یکسری آزمایش ازتون گرفتن که جواب اونا بیاد بعد میشه برید...
+نه من الان باید برم... یه کار مهم دارم... جواب آزمایش هارم بعدا میام میگیرم..
دیگه با اصرار رضایت داد برام برگه ترخیص رو بیارم و با رضایت خودم، مرخص شدمم..
آخیشششششششش...😅😅
یه نامه هم برای داوود و محمد و بقیه نوشتم و دادم به نازگل خانم تا اگه اومدن دنبالم بهشون بده..
موسی یاسر:
دیگه واقعا نمیدونستم چه کار کنم..
به این نتیجه رسیدم که بهتره از یکی از همسایه هاشون حرف بکشیم و ازشون کمک بگیریم...
آپار یکی از همسایه هاشون رو درآورده بودم...
به نظر که با این پسره مشکلات خونوادگی هم دارن...
یکی بود به اسم....
ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و ده
شاهین:
از دو، سه روز پیش که ریحانه با اون داداش به قول خودشون غیرتیش زدن توی گوشم، هنوز درد میکرد...😡
خواهر و برادر دستشون سنگینه...😐
دنبال هر بهونه ای میگشتم تا رسول رو از پا دربیارم و بهش نشون بدم کی به کیه...
تا بهش نشون بدم اینقدر نباید با خواهرمن که اینقدر دوسش داره بدرفتاری کنه...
فکر کرده فقط خودش خواهرش رو دوس داره...
یه کاری میکنم که به پای شادی بیوفته...
میدونستم شادی هم باهام هم عقیده هست...
داشتیم با شادی شام نیخوردیم که زنگ در خونه رو زدن...
رفتم جواب دادم..
÷بله؟
/ببخشید میتونید بیاید پایین؟
÷جنابعالی؟
/متوجه میشید؟
÷چرا باید بیام پایین؟
/درباره همسایه دیوار به دیوارتونه
÷همسایمون؟ کدوم؟
/اقای حسنی..
÷رسول حسنی؟
/بلع....
کمی فکر کردم که چی شدع...
÷الان میام..
وقتی گفتم رسول حسنی شادی با یه برق عجیبی توی چشماش که نگرانی توش موج میزد، اومد توی حال..
€چی شده؟
÷هیچی الان میام...
ژاکتم رو پوشیدم و رفتم پایین دم در...
در رو باز کردم.. یه مرد مسن خیلی بی کلاس به نظر میرسید...
÷بله؟
/ببخشید من درباره رسول حسنی مزاحمتون میشم..............................
نمیدونستم در قبال چیزایی که داره میگه چه واکنشی باید داشته باشم...
از طرفی هم فرصت خیلی خوبی برای ازپا انداختن رسول و اون خواهر افریتش که فکر میکنه کیه که به من سیلی میزنه و جواب منفی میده، بود...
ولی نمیدونستم شادی چه نظری داره..
چون رسول رو دیوانه وار دوست داره و نمیخواد چیزیش بشه...
فقط میخواد ازش زهرهچشم بگیره..
نه در این حد...😕
ولی نباید این فرصت رو از دست میدادم. برای همین قبول کردم..
دارم برات آقا رسول. بالاخره میفهمی با چه کسی طرفی😏
رسول:
از بیمارستان زدم بیرون.. یادم رفت که قرص استامینوفنی چیزی بگیرم ازشون که بشه این سر درد رو یه کاریش کرد...
ادامه دارد...
سلام، عالیه
اما شماهم مثل ادمین رسول داری سکته میدی ها😐💔 مواظب باشید من زیاد گریه میکنم شاهین بلایی سر رسول بیاره دیگه فاتحه ام و بخونید😂