eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
249 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
متن پیام:°•|قبل‌از‌خواب‌زمزمه‌ڪنیم...🙂 اَللَّهُم َّ‌اغْفِرْلِیَ الذُّنُوبَ الَّتی ‌تُحْرِمُنِیَ [الْحُسَیْنْ]💚 خدایاگناهانۍراڪه‌مرا از "حسین" محروم‌میڪندببخش..😔💔 🌙🥀 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ بسی هم زیبا و پر محتوا✨🖐🏻
گاهی شاد ترین غمگین جهانم 🥀
از لحاظ روحی دلم از این اتفاق خوبا میخواد که باورت نمیشه داره اتفاق میفته : )))
کاش بعضی خواب ها واقعی بود و بعضی واقعیت ها خواب 🍂
هر چیزی که به قیمت از دست دادن آرامش تو تموم بشه ، زیادی گرونه ! رهاش کن
خوش به حالت همیشه می خندی شب هام دیدی 🤔 نه 🤨 از روز هام بیشتر می خندم کلا اسکل ام 🤣
دوستان شبکه 3 رو حتما امشب ببینید التماس دعای شدید از همگی🙂✨🖐🏻
این سکانس عالی بود🥺❤ لینک کانال مون 👇🏻❤ https://eitaa.com/joinchat/990249094C475a862289
قهرمانان گمنام پارت چهل و پنجم ❤️🕊 《فاطمه》 .چرا حمید شهید شد وای خدای من چرا فرزانه اینهمه سختی کشید رسول : چی میگی تو نصف شب حالت خوبه .نه اصلا خوب نیستم نگار رفت و برام یه لیوان ابمیوه ریخت .ممنونم نگار :خواهش میکنم رسول : درست حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده .همین کتابی که خوندم میگم دیگه رسول :یادت باشه ؟؟؟؟ .اره رسول : وای فاطمه انشاالله شوهر ایندت بره شهید شه 😂😂 .ای وای داداش این چه حرفیه؟؟ رسول : اخه این وقت شب همه رو از خواب بیدار کردی 😡😡 نگاهم افتاد به اقا داوود از خنده داشت میترکید وقتی نگاش افتاد تو نگام دیگه اینقدر خندید که فکر کنم زخماش درد گرفته بود چون یه اخ بلند گفت 😂😂 خیلی خجالت کشیدم ☺️☺️ منم فکر میکنم یه احساسی به اون داشتم وقتی میدیدمش خیلی استرس میگرفتم . صبح روز بعد یهو در اتاق رو زدن .بفرمایین تو اومدن تو عمو رضا و زن عمو رضا و پسرشون اومدن تو اتاق (همون دوست بابا) سلام علیک کردیم و اونا هم به گرمی احوال پرسی کردن نگام افتاد به محمدطاها که بد جور به من زل زده بود و یه لبخند مرموز هم روی لبش بود به داوود کردم که با خشم بهش چشم دوخته بود به خواهرش گفت: میتونی بیای کمکم کنی میخوام برم تو محوطه بیمارستان یکم راه برم نگار :چشم داداش اقا داوود و نگار جون رفتن ما موندیم تو اتاق یهو پدر و مادرم هم اومدن با همه احوال پرسی کردن خیلی نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس میکردم برای همین گفتم : ببخشید حال که شما اومدین من برم بیرون یکم بچرخم مامان :تنها که نمیشه .مامان بچه که نیستم میرم بر میگردم بابا :چی کارش داری بزار بره بدون توجه به حرفاشون زدم بیرون
استوری جدید آرش قادری 🤦🏻‍♀😂😐