eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
253 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری آقای دلاوری
قهرمانان گمنام پارت هشتاد و هفتم♥️🕊 《سعید》 رفتم دادم دست رسول منتظر واکنش😈😂 رسول: ممنون سعید😂 . خواهش برادر وقتی رسول چایی رو سر کشید اینقدر تند بود که لیوان مورد علاقش رو پرت کرد و شکست رنگ صورتش قرمز شده بود عین لبو😂 بلند شد اوه اوه الان وقته فراره😂 رسول: واستا ببینم من تا تو رو آدم نکنم دست بر نمیدارم واستا سعید خیلی عصبانی بود فرار رو بر قرار ترجیح دادم کل سایت از صدای خنده رفت هوا یهو صدای آقا محمد در اومد😬: چه خبره اینجا؟ . هیچی آقا رسول افتاده دنبال من میخواد منو بکشه آقا محمد: من که میدونم همه اینا زیر سر توعه😂 رسول چه خبره پسر؟ رسول: اقا ایشون یه چای به من دادن که به جای یک ساعت بیداری باید یک ماه بیدار باشم😂 آقا محمد: بسه دیگه برین سر کاراتون رفتیم سر کارامون اینقدر همه خندیدن روحیه همه درست شد 《رسول》 کارام رو انجام دادم دیگه نزدیکای صبح بود آقا محمد گفت برم خونه و به خانوادم برسم بعد اذان صبح بود میدونستم بیدارن و بعد نماز دیگه نمیخوابن . سلام اهالی خانه من اومدم مامان: سلام پسرم خوش اومدی فاطمه: سلام داداشی خوبی؟ .قربون همتون فاطمه جانم بیا بریم باید در مورد موضوعی با هم حرف بزنیم فاطمه: چه موضوعی؟ . بریم میگم بهت فاطمه: چشم بریم رفتیم تو اتاق من . خوب فاطمه جان باید یه چیزی رو بهت بگم و کسی هم نباید اطلاعی پیدا کنه حتی مامان و بابا فاطمه: قول میدم بین خودم و خودت و خدا بمونه حالا موضوع رو بگو منتظرم
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت صد و یازده رسول: حال خوشی نداشتم. سرم گیج بود.. درد سرم امونم رو بریده بود... رفتم توی دارو خونه و یه قرص استامینوفن خریدم و سه تا باهم انداختم بالا تا کمی بهتر شم... ولی انگار نه انگار... مثل اینکه دیگه تاثیرش رفته باشه..‌ رفتم از یه داروخونه دیگه که اون نزدیکی بود، قرص ژلوفن گرفتم و خوردم... میدونستم برای سن من ضرر داره ولی دیگه تحمل نداشتم. تاثیر چندانی نداشت. ولی کمی بهتر شدم. هر چی بود، خیلی بهتر از استامینوفن بود.. اگه مامانم بود، میرفتم سرم رو روی پاش و سرم رو نوازش میکرد، همه دردام از بین میرفت..💔🥀 ساعت ۱۲ شب بود.. همینطور داشتم توی خیابونا با پای پیاده پرسه میزدم.. نمیدونم چی شد که یهو سر از گلزارشهدا و قبر بابا و مامان شهیدم سر درآوردم...💔 با زانو کنار مزارشون که چسبیده به هم بود، فرود اومدم...🙂 اره.. مزارشون چسبیده به هم بود. حتی زیر خاک هم هوای هم رو دارن و دل از هم نبریدن..☺🥀 ارع. مامان و بابای من، در هر شرایطی، یار همیشگی هم بودن و همدیگه رو هیج وقت تنها نزاشتن و همیشه پشت و پناه هم بودن، و این برای منو خواهرم هم افتخار بود، هم درس زندگی‌..☺ اشکام بی امون بارش گرفته بودن... به مزارشون نگاه کردم.. چهلمشون نشده بود و هنوز سنگ قبر نداشتن... نوشته روی مزارشون رو خوندم... شهید سردار حاج محمود حسنی، شهیده زهرا سادات صادق زاده...☺🥀 دلم خیلی پر بود و گوش شنوا نیاز داشتم برای گله و شکایت...💔☺ شرو کردم. +سلام حاج محمود. سلام زهرا خانم.. خوب از بچه هاتون به راحتی دل کندینااااا... نگفتین ما دل داریم؟ نگفتیم دوتا بچه داریم که جونشون به جون ما بستس؟ حداقل میزاشتین باهم میرفتیم.. بابا جان حداقل نمیزاشتی منو ریحون ار اون ماشین لعنتی پیاده شیم.. میدونین توی این مدت مادوتا چی کشیدیم؟ میدونین چع بلاهایی سر اطرافیامون اوردیم ما دوتا... کارمون به جایی رسیده که الان همه اطرافیان نگران یتیم های حاج محمود و زهرا خانمن..☺ به مادوتا، به چشم دوتا بچه یتیم که هیچ توان و قدرتی نداریم نگاه میکنن... صورتم از اشک و لباسام از بارون تندی که میزد خیس خالی شده بودن🥀 ادامه دادم: مامانِ من، بابا جانم... ازتون یه خواهشی دارم.. یه لطفی در حق این دوتا بچه های یتیمتون کنید و از خدا بخواید و نزارید این دوری شما برای منو خواهرم طول بکشه... نزارید دوریتون طول بکشه و منو ریحانه هم بیایم پیشتون... دیگه هیچ کدوممون طاقت دوری نداریم...💔 سرم رو روی خاک خیس شده از بارون مزارشون گزاشتم و به بغض اجازه شکستن دادم و چشای خستم رو بستم... ادامه دارد...
دوستان گرامی سلام فردا روز تولد منه یه درخواستی دارم از همگی لطفا هر کس در توانش هست برای شهادتم یه صلوات بفرسته و منو خوشحال کنه دعا برای شهادتمم یادتون نره😁♥️
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت صد و دوازده رسول: بابا: ریحانه، رسول، شما برید اون خانم و بچش رو بیارید برسونیمشون بیمارستان... +_چشم بابا.. _بدو رسول... از ماشین پیاده شدیم و رفتیم طرفشون... اون خانم و بچش رو بلند کردیم که یکدفعه ماشین.... از خواب پریدم... لرز کرده بودم و تب رو به وضوح روی تن و بدنم حس میکردم... سردم بود و جز یه پیراهن مشکی، هیچی تنم نبود... مزار مامان و بابا رو بوشیدم و بهشون گفتم: +دیدین؟ دیدین وضع بچتون رو؟ این روزا همش حال و روزم اینه. باشه. اینم سهم ماست دیگه... پس بااجازه...💔🥀 ساعت ۳ شب بود. از گلزار اومدم بیرون و با همون تب و لرزی که داشتم، پیاده راه افتادم سمت خونه.. اگه مامان و بابا بودن، به این روز نمی افتادم..💔 کاش بشه منم زود تر از این دنیا راحت شم..🙂🥀 پیچیدم تو کوچه خونه.. شاهین: اصلا از ذوقی که داشتم خواب نداشتم... فردا میخواستم یه چند نفر رو پیدا کنم که اگه بشه به رسول نزدیکشون کنم... رفتم توی بالکن و دیدم رسول با یه حال نزاری پیچید توی کوچه.. از حال و روزش خندم گرفته بود😏 دم در خونشون با یکی از هم محلیا که خیلی ازشون بدم میاد کمی حرف زد و رفت داخل... رفت توی خونشون... با خودم گفتم از این به بعد از این حالا زیاد داری داش رسول..😏😅 رسول: سرم پایین بود و داشتم میرفتم سمت خونه که یه صدای آشنایی از پشت سر صدام زد. _رسول جان؟ یک لحظه فکر کردم بابا محمودمه... با ذق و شوق دیدن دوباره بابا محمودم برگشتم طرف صدا... ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
دوستان گرامی سلام فردا روز تولد منه یه درخواستی دارم از همگی لطفا هر کس در توانش هست برای شهادتم ی
بح بح چه روز تولد گشنگی😀 تولدتتتتتتتتتتت مبارکککککککککک ایشالله تا ۱۰۰۰ سالگی وقت دنیا رو بگیری😂❤️ بعدش به ارزوت برسی😊🥺🧡 بچه ها دهنتون و شیرین کنید🙌 😂🍫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا