eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
250 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا رسولمونه😉 🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
ریحان پارت بده تا زمین و زمانو قسم ندادن
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌼 #در_مسیر_عشق 🌼 🎋 #پارت صد‌و‌سی‌و‌چهارم🎋 فاطمه : میگم حالا داداش رسول : بله فاطمه : درسته یه روز
🍁 🍁 ☘ ☘ ده روز بعد اداره در کردستان امیر ایوبی ( فرمانده ) : خب آقا رسول طبق گفته قبلی مثل تهران کارتون رو انجام میدید منتها شما کارهای داخل اداره و سایبری و خواهرتون هم کارهای بیرون اداره مثل تعقیب و دستگیری و اینا با چیزی مشکلی ندارید که؟ رسول : نه فاطمه : نه ایوبی : خیلی خب پس دنبال من بیاید تا پرونده ای که الان روش داریم کار میکنیم و کِیس هایی که روشون سواریم رو معرفی کنم بهتون * بعد از توضیحات * امیر‌ایوبی : امشب اولین دستگیری این پرونده رو انجام میدیم حدود ساعت ۱۰ که بچه های ت.م ردگیری کردن و فهمیدن این ساعت هم سوژه ها خونه هستن و زمان خوبیه سوالی نیست ؟ رسول : نه فقط چه زمانی شروع به کار میکنیم ؟ ایوبی : امروز تا شب باهاتون کاری نداریم اما ساعت ۲۰ اینجا باشید برای توجیح عملیات فاطمه : بله چشم رسول : میتونیم از حضور تون مرخص بشیم ؟ ایوبی : بله خواهش میکنم ممنون خداحافظ ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍁 #در_مسیر_عشق 🍁 ☘ #پارت_صد‌و‌سی‌و‌پنجم☘ ده روز بعد اداره در کردستان امیر ایوبی ( فرمانده ) : خ
🌸 🌸 🌸 صد‌‌و‌سی‌و‌ششم🌸 زهرا : رو تخت دراز کشیدم فکرم همه جا بود . حرفایی که متهم امروز زد ؛ پیش رسول و فاطمه ؛ پرونده ؛ خانواده تو دلم خیلی چیزا بود که هیچکس نمیدونست . خلاصه غوغایی بود الان تو این شرایط کاری چرا من دیگه نمیتونم با کسی دعوا کنم شوخی کنم یا... اعصابم خورده چرا هیچکس نمیفهمه دلم میخواد فاطمه رو به حدی بزنم که از کارش پشیمون بشه ^ اینا حرف دل زهرا بود که چون خسته بود از شدت خستگی خوابش برد😂 ^ محمد : علی ببین این اسامی که تو پرواز امروز دکتر هستن هر نفر و بررسی کن سوابق و سفر و هرچیز خلاصه اگر به مورد مشکوکی برخوردی کپی بگیر بیار برام علی سایبری: چشم __ رسول : فاطمه؟! فاطمه: هوم؟! رسول : میگم زنگ بزن مامان باهاش صحبت کن حداقل فاطمه : اوم مامان آره خوبه😃 باشه .............. فاطمه: سلام عطیه : سلاااممم فاطمه خانمم به به چه عجب یادی از ما کردی . مارو از نگرانی درآوردی فاطمه: ببخشید اصلا یادم نبود فکرم درگیر بود و سرم مشغول بود عطیه : خوبی حالا؟ بهتری؟ فاطمه: شکر شما خوبید؟ عطیه : خداروشکر ماهم خوبیم فاطمه : اممم... میگم که زهرا هست؟ عطیه : خبر ندارم بزار برم ببینم فاطمه : چطور میشه خبر نداشته باشین😶😶😶 عطیه : اینقدر آروم و بی سر و صدا میره و میاد نمی فهمیم فاطمه : عجب عطیه : آره فاطمه جان هست . ولی نمیدونم خوابه یا نه فاطمه : باشه اگر خوابه اذیتش نمیکنم بیدار نکنید فقط بیدار شد بگید تماس بگیره عطیه: باشه مادر جان مراقب خودت باش فاطمه : چشم خدافظ ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌸 #پارت صد‌‌و‌سی‌و‌ششم🌸 زهرا : رو تخت دراز کشیدم فکرم همه جا بود . حرفایی که متهم
🍀 🍀 🌱 صد‌و‌سی‌و‌هفتم🌱 زهرا: بیدار بودم و مکالمه های بین مامان و فاطمه رو می شنیدم 🙂 اما نخواستم با فاطمه حرف بزنم بدون سر و صدا آماده شدم برم مزار شهدا لباس هام و پوشیدم و رفتم دم در ولی صدای مامان باعث شد از حرکت بایستم . عطیه : به به زهرا خانم کجا میری؟ زهرا : بیرون عطیه : خب معلومه داری میری بیرون ولی کجا زهرا : سرکار مزار شهدا همه جا که بتونم آروم باشم عطیه : قبل رفتن میگم زنگ بزن به خواهرت کارت داشت زهرا : اوم باش 🙂 خدافظ __________ زهرا : نخواستم زنگ بزنم اصلا من میخوام یه مدت از همه آدمایی که دورم هستن دور باشم . اوهوم تنهایی بهترین راهه اداره تهران فرشید : داشتم از پله بالا میرفتم به سمت اتاق آقا محمد که زهرا رو دیدم داره میاد پایین و سرش پایینه : سلام زهرا : سلامش و شنیدم و بدون اینکه حرف بزنم از کنارش بی توجه گذر کردم. فرشید : وا این چرا اینجوری بود🙄 . اقا اجازه هست؟ محمد : بیا تو فرشید: اون لیستی که به علی دادین رو چک کرد این دو مورد فقط مشکوک بودن اطلاعات لازم هم توش نوشته شده. محمد : خیلی خب . اینو به بچه های امنیت پرواز گزارش کنید داود و سعید هم بفرست اونجا باید قبل از پریدن اینا دستگیر بشن فرشید: چشم اقا درضمن زهرا یه جوریه محمد : آره میبینم ولی نمی دونم چشه فرشید : شاید سر خواهرش برادرش باشه🤷🏻‍♂ محمد : باید صحبت کنم باهاش ادامه دارد....