″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🎋 #پارت صدوچهلوششم🎋 فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙
✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨
فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم
زهرا : سکوت...
فرشید : حسینی جان😐 داداش کجایی
زهرا : سکوت...
فرشید : دستم و جلوی صورتش تکون دادم : هِلو کجایی خواهرم😐💔
زهرا : هیچی چیشده
فرشید : 😶😶 نکنه فهمیده باشه از رسول خبر نیست 😶💔 : هیچی میگم چایی اوردم
زهرا: دستت درد نکنه ولی نمیخورم
با اسم چایی که برد اشک تو چشمام جمع شد ..
یعنی میشه دوباره داداشم پشت اون میز بشینه و چایی بخوره
فرشید : میشه بس کنی زهرا ؟
فاطمه خانم زنگ زده بود کارت داشت گفتم کار داری و میتونی صحبت کنی برو تماس بگیر باهاش
زهرا : آبجی فاطمه ؟
فرشید : بله
زهرا : سریع از جام پاشدم رفتم که زنگ بزنم...
~~~~~~~~~~~~~~~~
زهرا : سلام خواهر گرامی
فاطمه : سلامم به به زهرا جان خسته نباشی خانم کار🙄😒
زهرا : بسه لطفا از رسول چه خبر
فاطمه : هیچی😐قصدش سکته دادن بود الانم جلوم نشسته
زهرا : وایی خداروشکر خب گوشی رو بده بهش .. نه صبر کن نده نده
فاطمه : چیشد ؟
زهرا : هیچی حالش خوبه ؟
فاطمه : آره فقط چندتا زخم روی صورتش هست
زهرا : اوم خیلی خب خودت خوبی؟
صدات خسته به نظر میرسه ها..!
فاطمه : خوبم آره این چندروز خیلی کار کردن الانم وقت استراحت ندارم باید برم
زهرا : جون من یه ذره بخواب
فاطمه : چطوری؟
زهرا : ببین سرت رو برگه ها باشه خود کار هم دستت بعد دستت رو بزار رو سرت چشمات رو ببند اینجور کسی نمیفهمه خوابیدی
فاطمه : واایی خدا از دست تو😂😂
الان توهم با این روش چندروزه بیداری؟😂
زهرا : نو😂
فاطمه : پس چی
زهرا : هیچی ول کن حالا الانم بیا برو وقت.. هیچی برو مراقب رسول باش
فاطمه : چیشده زهرا تا اسم از رسول میاد...
زهرا : پریدم وسط حرفش : هیییسس هیچی نگو جلوی رسول هیچی نشده مهم نیست
کاری نداری؟
فاطمه : نچ🙁 خدافظ
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙 ✨ #پارت صدوچهلوهفتم✨ فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم زهرا : سکوت... فرشید : حس
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿
🌱 #پارت صدوچهلوهشتم 🌱
زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارهام برسم🙂
_
اداره کردستان
ایوبی : رسول...؟؟!!😳😶
رسول : سلام امیرآقا😅
ایوبی : کجایی تو دق دادی منو
رسول : طولانیه قصهاش میگم بهتون
ایوبی : خیلی خب این وقت شب چرا اومدی اینجا
رسول : دلم تنگ شده بود واسه کارهام اومدم تا هم سریع بهتون بگم از نگرانی دربیاید و اینکه طبق معمول دیگه کار های معاونت و انجام بدم
ایوبی : با این حالت؟
رسول : حال من مگه چشه
.. فاطمه در همین لحظه وارد میشه ..
فاطمه : سلام
ایوبی : سلام خانم
فاطمه : آقای ایوبی شما از زیر زبون رسول بکشید کجا بوده به من که نگفت😩🔪
ایوبی : خیالتون راحت . جوری ازش حرف میکشم خودش نفهمه اطلاعات داده😂
رسول : نه نه یه مامور اطلاعاتی هیچ وقت اطلاعات نمیده
ایوبی : خیلی خب بسه نمک...
رسول : پریدم وسط حرفش : چشم . اقا آخه دیشب تو نمکدون خوابیده بودم😂
ایوبی : 🤨😐🤨😐
رسول : 😶😬 ببخشید
فاطمه : یاد بابامحمد بخیر😅💔
ایوبی: خب حالا درست و کامل همه چیز و از اولی که از خونه پات و گذاشتی بیرون توضیح بده
ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿 🌱 #پارت صدوچهلوهشتم 🌱 زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارها
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷
🌸 #پارت صدوچهلونهم🌸
رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها میچرخیدم که یه ماشین اومد و یه پارچه کشید رو سرم و بردنم . بیهوشم کردن
وقتی بههوش اومدم تو جای تنگی بودم که کارتن زیاد داشت حدس زدم جایی تولیدی باشه
دیگه اومدن سراغم میخواستن اطلاعات بگیرن
کتک و اینا
اما چیز جالب و عجیبش برای من این بود که تازه کار بودن همه شون
فاطمه : از کجا فهمیدی؟
رسول : وقتی گفتن اطلاعات بده از اداره و کارتون و فرمانده و اینا منم واسه اینکه فکر کنن واقعی هست و ولم کنن رُک و راست همون اول یه چیز چرت و پرتی دادم
اول گفتن چه ماموری که راحت اطلاعات میده و اینا جای چندتا اداره گفتن بگو کجاست
منم آدرسی دادم که اصلاااا وجود نداره
اوناهم باور کردن و اینطور شد ولم کردن
ایوبی : عجیبه
از دو حالت خارج نیست
۱ : یا اینکه تازه کار بودن و زود گول خوردن
۲ : رسول براشون هدف مهمی نبود یعنی گرفتن اطلاعات مهم نیست درواقع یه هدف بزرگتری دارن که اینجور خودشون رو ضعیف نشون دادن که ما بگیم بیخیال اینا تازه کارن و اونا دارن مارو گول میزنن
به هرحال باید حواسمون به همه چیز باشه
رسول چهره هاشون معلوم بود؟
رسول : نه
ایوبی : خیلی خب مراقب هرچیزی باشید
منم به بقیه بچه ها میگم
فاطمه : باش
میشه ازم یه چیزی رو قبول کنید و اونم اینکه من بجای پارت صد وپنجاه برم صد وسیوخورده ای؟
چون قاطی شده حوصله عوض کردن هم ندارم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
مــهــم!
عا اینو چند سال پیش معلم پرورشیمون گفت
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌸 #پارت صدوچهلونهم🌸 رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها میچرخیدم که ی
خادمالحسین:
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
☘ #پارت صدوسیوهفتم ☘
زهرا : آقا محمد اجازه هست؟
محمد : بیا تو
زهرا : میشه فاطمه و رسول برگردن؟🙂
محمد : چرا؟🤨🤨
زهرا : خب..🙂 سکووووتتتتت
محمد : خب چی؟😐
زهرا : هیچی اصلا فراموش کنید🚶🏻♀
محمد : کجا میری حرفتو بزن
زهرا : نه نیاز نیست ممنون
محمد : 😐
__
زهرا: سلام آبجی خوشگله من
فاطمه : سلام بر عروس خانواده
زهرا : هعی....
فاطمه: چیشده
زهرا : هیچی🙂 تو با برگشتن تون به تهران مشکلی نداری؟
فاطمه: هرجا رسول باشه باید منم باشم
زهرا : ....سکوت.... حرفش سنگین بود🙂قطع کردم
فاطمه : 😐😐😐 عه وا چرا قطع شد
زنگ زدم بهش رد تماس داد
عجب دختریه ها
_~_~_~_~_~_~_~_~_~
رسول : پیس پیس فاطی
فاطمه : 🤨😠
رسول : 😐ببخشید خانم حسینی
فاطمه : خب چیه؟
رسول : شام بریم بیرون؟
فاطمه : نظری ندارم
رسول : 😐💔 حالا فکراتو کن
فاطمه : نه نریم
رسول : چه زود فکراتو کردی😐
فاطمه : 😒 حوصله ندارما تمومش کن
رسول : با بزرگترت درست حرف بزن
فاطمه : اووووو ترسیدم بزرگتر 😒
____ شب تهران ____
زهرا : داشتم درس میخوندم درس های گذشته رو که می دیدم تجدید خاطرات میشد برام
عطیه : زهرا بیام تو؟
زهرا : بفرمائید
عطیه : چیه جلوت ؟
زهرا : کتاب درسی
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ولـیایندنیـالـذتعکـاسبودنتـوسـالهایِ اولِانقـلابروبهمـنبـدهکاره . . .🚶🏿♂
هرقدمیکهدرراهاستواریاینانقلاب
اسلامیبرمیداریدیکقدمبهظهور
حضرتمهـدی(عج)نزدیکترمیشوید🤞🏿!
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ولـیایندنیـالـذتعکـاسبودنتـوسـالهایِ اولِانقـلابروبهمـنبـدهکاره . . .🚶🏿♂
بهجوانانبگوییدامروزچشم
شهیدانبهشماست،بهپاخیزید
اسلاموخودرادریابید🖐🏿(: