eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
256 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🎋 #پارت صد‌وچهل‌و‌ششم🎋 فاطمه : بعد از سه روز پر کاری که داشتیم فقط اومدم که وسایل
🌙 🌙 ✨ صد‌وچهل‌و‌هفتم✨ فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم زهرا : سکوت... فرشید : حسینی جان😐 داداش کجایی زهرا : سکوت... فرشید : دستم و جلوی صورتش تکون دادم : هِلو کجایی خواهرم😐💔 زهرا : هیچی چیشده فرشید : 😶😶 نکنه فهمیده باشه از رسول خبر نیست 😶💔 : هیچی میگم چایی اوردم زهرا: دستت درد نکنه ولی نمیخورم با اسم چایی که برد اشک تو چشمام جمع شد .. یعنی میشه دوباره داداشم پشت اون میز بشینه و چایی بخوره فرشید : میشه بس کنی زهرا ؟ فاطمه خانم زنگ زده بود کارت داشت گفتم کار داری و میتونی صحبت کنی برو تماس بگیر باهاش زهرا : آبجی فاطمه ؟ فرشید : بله زهرا : سریع از جام پاشدم رفتم که زنگ بزنم... ~~~~~~~~~~~~~~~~ زهرا : سلام خواهر گرامی فاطمه : سلامم به به زهرا جان خسته نباشی خانم کار🙄😒 زهرا : بسه لطفا از رسول چه خبر فاطمه : هیچی😐قصدش سکته دادن بود الانم جلوم نشسته زهرا : وایی خداروشکر خب گوشی رو بده بهش .. نه صبر کن نده نده فاطمه : چیشد ؟ زهرا : هیچی حالش خوبه ؟ فاطمه : آره فقط چندتا زخم روی صورتش هست زهرا : اوم خیلی خب خودت خوبی؟ صدات خسته به نظر میرسه ها..! فاطمه : خوبم آره این چندروز خیلی کار کردن الانم وقت استراحت ندارم باید برم زهرا : جون من یه ذره بخواب فاطمه : چطوری؟ زهرا : ببین سرت رو برگه ها باشه خود کار هم دستت بعد دستت رو بزار رو سرت چشمات رو ببند اینجور کسی نمیفهمه خوابیدی فاطمه : واایی خدا از دست تو😂😂 الان توهم با این روش چندروزه بیداری؟😂 زهرا : نو😂 فاطمه : پس چی زهرا : هیچی ول کن حالا الانم بیا برو وقت.. هیچی برو مراقب رسول باش فاطمه : چیشده زهرا تا اسم از رسول میاد... زهرا : پریدم وسط حرفش : هیییسس هیچی نگو جلوی رسول هیچی نشده مهم نیست کاری نداری؟ فاطمه : نچ🙁 خدافظ
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙 ✨ #پارت صد‌وچهل‌و‌هفتم✨ فرشید : عزیزجان بیا چایی آوردم زهرا : سکوت... فرشید : حس
🌿 🌿 🌱 صد‌و‌چهل‌و‌هشتم 🌱 زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارهام برسم🙂 _ اداره کردستان ایوبی : رسول...؟؟!!😳😶 رسول : سلام امیر‌آقا😅 ایوبی : کجایی تو دق دادی منو رسول : طولانیه قصه‌اش میگم بهتون ایوبی : خیلی خب این وقت شب چرا اومدی اینجا رسول : دلم تنگ شده بود واسه کارهام اومدم تا هم سریع بهتون بگم از نگرانی دربیاید و اینکه طبق معمول دیگه کار های معاونت و انجام بدم ایوبی : با این حالت؟ رسول : حال من مگه چشه .. فاطمه در همین لحظه وارد میشه .. فاطمه : سلام ایوبی : سلام خانم فاطمه : آقای ایوبی شما از زیر زبون رسول بکشید کجا بوده به من که نگفت😩🔪 ایوبی : خیالتون راحت . جوری ازش حرف میکشم خودش نفهمه اطلاعات داده😂 رسول : نه نه یه مامور اطلاعاتی هیچ وقت اطلاعات نمیده ایوبی : خیلی خب بسه نمک... رسول : پریدم وسط حرفش : چشم . اقا آخه دیشب تو نمکدون خوابیده بودم😂 ایوبی : 🤨😐🤨😐 رسول : 😶😬 ببخشید فاطمه : یاد بابامحمد بخیر😅💔 ایوبی: خب حالا درست و کامل همه چیز و از اولی که از خونه پات و گذاشتی بیرون توضیح بده ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌿 #در_مسیر_عشق 🌿 🌱 #پارت صد‌و‌چهل‌و‌هشتم 🌱 زهرا : بالاخره دلشوره هام تموم شد و میتونم راحت به کارها
🌷 🌷 🌸 صد‌و‌چهل‌و‌نهم🌸 رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها می‌چرخیدم که یه ماشین اومد و یه پارچه کشید رو سرم و بردنم . بیهوشم کردن وقتی به‌هوش اومدم تو جای تنگی بودم که کارتن زیاد داشت حدس زدم جایی تولیدی باشه دیگه اومدن سراغم میخواستن اطلاعات بگیرن کتک و اینا اما چیز جالب و عجیبش برای من این بود که تازه کار بودن همه شون فاطمه : از کجا فهمیدی؟ رسول : وقتی گفتن اطلاعات بده از اداره و کارتون و فرمانده و اینا منم واسه اینکه فکر کنن واقعی هست و ولم کنن رُک و راست همون اول یه چیز چرت و پرتی دادم اول گفتن چه ماموری که راحت اطلاعات میده و اینا جای چندتا اداره گفتن بگو کجاست منم آدرسی دادم که اصلاااا وجود نداره اوناهم باور کردن و اینطور شد ولم کردن ایوبی : عجیبه از دو حالت خارج نیست ۱ : یا اینکه تازه کار بودن و زود گول خوردن ۲ : رسول براشون هدف مهمی نبود یعنی گرفتن اطلاعات مهم نیست درواقع یه هدف بزرگتری دارن که اینجور خودشون رو ضعیف نشون دادن که ما بگیم بی‌خیال اینا تازه کارن و اونا دارن مارو گول میزنن به هرحال باید حواسمون به همه چیز باشه رسول چهره هاشون معلوم بود؟ رسول : نه ایوبی : خیلی خب مراقب هرچیزی باشید منم به بقیه بچه ها میگم فاطمه : باش
میشه ازم یه چیزی رو قبول کنید و اونم اینکه من بجای پارت صد و‌پنجاه برم صد و‌سی‌و‌خورده ای؟ چون قاطی شده حوصله عوض کردن هم ندارم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
مــهــم!
عا اینو چند سال پیش معلم پرورشیمون گفت
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 🌸 #پارت صد‌و‌چهل‌و‌نهم🌸 رسول : سه شب پیش که رفتم بیرون تو خیابون ها می‌چرخیدم که ی
خادم‌الحسین: 🌺 🌺 ☘ صد‌و‌سی‌و‌هفتم ☘ زهرا : آقا محمد اجازه هست؟ محمد : بیا تو زهرا : میشه فاطمه و رسول برگردن؟🙂 محمد : چرا؟🤨🤨 زهرا : خب‌‌‌..🙂 سکووووتتتتت محمد : خب چی؟😐 زهرا : هیچی اصلا فراموش کنید🚶🏻‍♀ محمد : کجا میری حرفتو بزن زهرا : نه نیاز نیست ممنون محمد : 😐 __ زهرا: سلام آبجی خوشگله من فاطمه : سلام بر عروس خانواده زهرا : هعی.... فاطمه: چیشده زهرا : هیچی🙂 تو با برگشتن تون به تهران مشکلی نداری؟ فاطمه: هرجا رسول باشه باید منم باشم زهرا : ‌....سکوت.... حرفش سنگین بود🙂قطع کردم فاطمه : 😐😐😐 عه وا چرا قطع شد زنگ زدم بهش رد تماس داد عجب دختریه‌ ها _~_~_~_~_~_~_~_~_~ رسول : پیس پیس فاطی فاطمه : 🤨😠 رسول : 😐ببخشید خانم حسینی فاطمه : خب چیه؟ رسول : شام بریم بیرون؟ فاطمه : نظری ندارم رسول : 😐💔 حالا فکراتو کن فاطمه : نه نریم رسول : چه زود فکراتو کردی😐 فاطمه : 😒 حوصله ندارما تمومش کن رسول : با بزرگ‌ترت درست حرف بزن فاطمه : اووووو ترسیدم بزرگتر 😒 ____ شب تهران ____ زهرا : داشتم درس میخوندم درس های گذشته رو که می دیدم تجدید خاطرات میشد برام عطیه : زهرا بیام تو؟ زهرا : بفرمائید عطیه : چیه جلوت ؟ زهرا : کتاب درسی
توجه کنید پارت بندی رو درست نکردم
ولـی‌این‌دنیـا‌لـذت‌عکـاس‌بودن‌تـو‌سـال‌هایِ اول‌ِ‌انقـلاب‌رو‌به‌مـن‌بـدهکاره . . .🚶🏿‍♂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
ولـی‌این‌دنیـا‌لـذت‌عکـاس‌بودن‌تـو‌سـال‌هایِ اول‌ِ‌انقـلاب‌رو‌به‌مـن‌بـدهکاره . . .🚶🏿‍♂
هر‌قدمی‌که‌در‌راه‌استواری‌این‌انقلاب‌ اسلامی‌بر‌میدارید‌‌یک‌قدم‌به‌ظهور‌ حضرت‌مهـدی(عج)‌نزدیک‌تر‌میشوید🤞🏿!