eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
260 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم چند پارت از رمان جدید رو هم ببینیم🤍🥰
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「مقدمه」 دختری از جنس شیشه،وپسری از جنس فولاد😅 پسری که خورد شد فولاد بودن به معنی این نیست که هیچوقت ضربه نخوری،آسیب نبینی،نشکنی...🫂 دختری که از اسمش معلومه خیلی زود میشکنه و وقتی بشکنه دیگه نمیتونه تیکه های خودش رو پیداکنه...💔😅😔 زندگی آدما مثل فیلم میمونه یه روزی قسمت اولشه یه روزی هم قسمت آخرش ولی تفاوتش اینه که .پایان همه فیلم ها خوبه ولی پایان زندگی انسان فقط به دست تقدیره 「رمان گاندویی🐊」 〔بنام:^زبان♡عشق^🙂❣〕 【به قلم:حلیف💖】 {باژانر:عاشقانه❣،غمگین💔😅،پلیسی👮🏻‍♂،طنز😂}
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:¹」 داشتم از سایت برمیگشتم که برم خونه یهو یادم افتاد قراره برا خونه خرید کنم،مسیرم رو به سمت بازار تغییردادم... کلید انداختم و رفتم داخل درو باز کردم خونه‌‌رو ساکت و مرتب دیدم نه اون فاطمه جیغ جیغو ونه بودی غذای مامان؛تعجب کردم که چرا این وقت روز خونه نیستن نکنه اتفاقی افتاده،سریع خریدارو همون دم در ول کردم وتلفنم رواز جیبم درآوردم زنگ زدم به مامان که صدای گوشیش از تو خونه اومد سریع زنگ زدم به فاطمه بعد از چند بوق صدای گرفته فاطمه تو گوشم طنین انداز شد که نشون از گریه زیاد میداد _سلام،داوود _سلام فاطمه چرا صدات گرفته خواهری؟ _بابا...دا‌وود....بابا یهو یادم اومد که بابا رفته بود ماموریت _فاطمه باباچیشده، توروخدا بگو... ------------------------------------------------------- پ.ن¹:بابای داوود و فاطمه چی شده؟😱 پ.ن²:پارت اول خوب زدم تو ذوقتون😌😝 پ.ن³:بسی غمگین🥀 پ.ن⁴:مگه بابای داوود چیکارس که رفته ماموریت؟
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:²」 همون لحظه صدای گریش به گوشم رسید کلافه شده بودم نمیدونستم چی بگم ناخواسته داد زدم _فاطمه میگم بگو بابا چی شده _داوود...بابا داشته از ماموریت بر میگشته که ماشینش و زدن _یا ابوالفضل...الان کجایید؟ _بیمارستانیم...سریع خودتو برسون _کدوم بیمارستان؟ _بیمارستان... سریع درو بستم وزدم بیر‌ون در ماشین رو باز کردم وسریع استارت زدم و راه افتادم سمت بیمارستان *** سریع رفتم پذیرش وگفتم _ببخشید خانم یه مریض تصادفی به اسم احمد محمدی رو آوردن اینجا؟ ------------------------------------ پ.ن¹:بسی غمگین تر....🥀😄 پ.ن²:سرش داد زد😱😢 پ.ن³:ماشینش رو زدن😞😭 پ.ن⁴:خداحافظی کوتا...🤓😆 پ.ن⁵:بسی کوتاه😌😝
هدایت شده از .
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:³」 _بله جناب...ایشون رو چند ساعت پیش ا‌وردن اینجا والان داخل اتاق عمل هستن _یاخدا...اتاق عمل کجاست؟ _طبقه‌ی سوم... نذاشتم حرفش رو کامل کنه سریع رفتم سمت آسانسور که صدایی از پشت به گوشم رسید _آقا آسانسور خرابه از پله ها برید. ای لعنت به این شانس سریع رفتم سمت پله ها وتند تند اونا روزی کردم رسیدم طبقه سوم که مامان وفاطمه رو تسبیح به دست دیدم رفتم جلو،نفس نفس می‌زدم؛بخاطر همین بریده بریده گفتم _س...لا...م...بابا،کجاست؟ بااین حرفم مامان پقی زد زیر گریه و گفت: ---------------------------------------------- پ.ن¹:بسی غمگین تر🥀💔 پ.ن²:بسی کوتاه تر😅😁 پ.ن³:خداحافظی کوتا تر😂😜 پ.ن⁴:چیزی ندارم که بگم😀😐
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁴」 _داخله،ماشینش و خیلی بد زدن دکتر گفت احتمال زنده بیرون اومدنش خیلی کمه و دوباره زد زیر گریه ای خدا الان چیکار کنم *چند ساعت بعد در باز شد ودکتر اومد بیرون وهمه تقریبا به سمتش پرواز کردیم _چی شد آقای دکتر...پدرم حالش خوبه؟ _خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود همه یه نفس عمیق از سر آسودگی کشیدیم که با حرف بعدیش دنیا رو سرم آوار شد _...ولی...متاسفانه حین عمل درصد هوشیاریشون خیلی افت کرد ورفتم کما همین عمل موفقیت آمیزشم یه معجزه بوده. و رفت من و ول کرد بایه دنیا درد...بایه دنیا آوارگی من وفاطمه باباروخیلی دوست داشتیم خیلی زیاد... توهمین فکرا بودم که بابا رو آوردن بیرون سریع رفتم سمتش الهی بمیرم براش خیلی بد ضربه خورده بود بابامم مثل من مامور امنیتی بود،مامانمم همیشه باشغل من و بابام مخالف بود میگفت پدر پسری تا منو دق ندید ول کن نیستید. بابا رو منتقل کردن به بخش مراقبت های ویژه وملاقات رو ممنوع کردن *چند روز بعد هوشیاری بابا اصلا ثابت نبود وهمش بالا وپایین می‌شد دکترا ازش قطع امید کرده بودن وامروز دوتا برگه آورده بودن یکی برگه اهدای عضو یکی هم که مامانم رضایت بده که دستگاه ها رو جدا کنن ولی مامانم میگفت تا وقتی اون خط ها حرکت میکنن احمد زنده‌اس ---------------------------------------- پ.ن¹:😔 پ.ن²:بسی خیلی غمگین تر😂😢
『بنام خداوندی که قلم راآفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁵」 رفته بودم بوفه بیمارستان یه چیزی بگیرم برا مامان وفاطمه وقتی برگشتم دیدم دکترا با دستگاه اکسیژن و... سریع رفتن داخل یه لحظه روح ازتنم خارج شد سریع رفتم سمت مامان وفاطمه اونهم حالشون خوب نبود پرسیدم _چی‌شده؟ _نمیدونم... همون لحظه دکتر بیرون اومد سریع رفتم سمتش _چی‌شد آقای دکتر؟ دکتر سرش روانداخت پایین وگفت _متأسفم...ماگفته بودیم دیگه امیدی نیست الانم دیگه اون خط هاصاف شدن...خدابهتون صبر بده تسلیت میگم این رو گفت ورفت از دور دیدم آقا محمد،رسول،سعید وفرشید داشتن میومدن یه لحظه زیر پاهام خالی شد وبا دوپا فرود اومدم روزمین سعید سریع به سمتم اومد و بازوم رو گرفت ومن رو گذاشت روصندلی باورم نمی‌شد بابام رو از دست دادم مثل دیوونه ها میون گریه می‌خندیدم ناخواسته گفتم _سعید دیدی...دیدی بی کس شدم...یتیم شدم...بدبخت شدم خداااااا یه لحظه سخت لرزیدم وآخرین چیزی که دیدم قیافه وحشت سعید وبقیه بود وسیاهی مطلق وقتی بهمون خبر دادن آقای محمدی شهید شده کل سایت به هم ریخت باورم نمیشد، آقای محمدی، کسی بود که همه بچه های سایت رو مثل خودش دوست داشت چرا رفت چرا داوود خانمشون فاطمه خانم امروز مراسم تشییع جنازه بابا بود این چند رو انقدر گریه کرده بودم که دیگه اصلا اشکم در نمیومد فامیلای بابام ومامان اومده بودن خونه‌مون برای مراسم ختم بابا، پسر خالمم رامین اومده بود؛حالم ازش به هم میخوره پسره سمج یه بار اومده بود خواستگاری بهش جواب منفی دادیم از اون موقع سماجت بیشتر شده بود خالمم مخ مامانمو میزد که منو راضی کنه که بااین پسره ازدواج کنم ولی من رضایت ندادم. توهین فکرا بودم که دراتاقم باز شد،سربلند کردم که با چهره رامین مواجه شدم بایه لبخند مسخره سریع بلند شدم چادرم رو سرم کردم که صدای زمختش از پشت به گوشم خورد: _دختر خاله زحمت نکش بعد از چهلم عقد میکنیم عصبی شدم برا همین باصدای خیلی بلند فریاد زدم _گمشو بیرون عوضی -------------- پ.ن¹:رامین...😐😕
www.6w9.ir/msg/8159489 نظر فراموش نشه😉✨ یاعلی✋🏻
بعضی‌ها دردشون اومده تو ورزشگاه آزادی سرود خوندیم ؛ خبر ندارن قراره تو کاخ سفید هم اجرا داشته باشیم😎😅 پ.ن تازه شروع شده😉✌️🏻
خبرنگار : آیا ما وارد قدس خواهیم شد ؟ سید حسن نصرالله : من در این باره یقین دارم... 🇸🇩✌️🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کجا داریم میریم؟؟؟ برنامه کلیله و دمنه با کارگردانی مرضیه برومند پ.ن واقعا پدر مادرا جرعت دارن فیلم بذارن بچه ببینه؟؟؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
☘ #در_مسیر_عشق ☘ ✨ #پارت صد و‌بیست‌و‌ششم✨ فاطمه : رسیدیم فرودگاه خوشحال بودم که با رسولم😃 از بابا
💫 💫 💚 وبیست‌و‌هفتم 💚 عطیه : واا چت شد یهو ؟😶چرا گریه میکنی زهرا : 😭هیچی ( یاد رسول افتاده بود که هر موقع میخواست این وقت شب بره بیرون یا رسول همراهش بود یا اجازه نمیداد ) سریع خودمو جمع و جور کردم و حرکت کردم سمت اداره علی سایبری: عه خانم حسینی سلام شما اینجا چه کار میکنید ؟😐 زهرا : سلام خسته نباشید اقای محسن زاده هستن ؟ علی سایبری: بله تو نماز خونه ان الان صداشون میکنم زهرا: ممنون علی سایبری : به به اقا فرشید خانم حسینی مقدم کارتون دارن دم در فرشید : تا اسم حسینی مقدم اومد از جام پاشدم زهرا : سلام خسته نباشید اقای محسن زاده فرشید: باید حواسش و پرت میکردم تا سمت سیستم نره چون یاد رسول میفته از همه بدتر اون صحنه رو اگر ببینه🤦🏻‍♂ : سلام زهرا جان خوبی زهرا : میشه سریعتر کارت و بگی ؟ فرشید : باش خب هیچی اصن ولش کن زهرا : واا🙄😐 منو تا اینجا کشوندی میگی هیچی فرشید: ااخخ حواسم نبود زیاد مهم نیست زهرا: تو اخر منو دق میدی با این کارات و رفتم سمت نماز خونه محمد : زهرااا زهرااا زهرا : فهمیدم صدای باباعه برنگشتم محمد : با دستم شونش رو کشیدم تا وایسه . تو اینجا چه کار میکنی سریع برو خونه تا چند روز هم نیا زهرا : 🙄 عه چه جذاب 🙄 محمد : چه جذاب و .. لا اله الا الله😐🔪🔪🔪🔪 زهرا : بابا ببینمت😳 چرا چشات قرمزه گریه کردی ؟ محمد : نه دخترم چیزی نیس از خستگی زیاده همین لحظه علی سایبری با شدت میاد پیش محمد علی سایبری: آقااا آقااا بچه های آتش نشانی .. محمد : یه اشاره کردم . ابرو هام و بالا انداختم تا بقیش و نگه زهرا : اقای احمدی😐 خب بچه های اتش نشانی چی ؟؟ محمد: هیچی گزارش میخواد بده تو برو زهرا : برای یه گزارش ساده که با شدت و استرس اینطور صداتون نمیزنه😐💔 محمد : یه نگاه چپ به علی کردم متوجه اشتباهش شد ....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 💚 #پارت_صد وبیست‌و‌هفتم 💚 عطیه : واا چت شد یهو ؟😶چرا گریه میکنی زهرا : 😭هیچی ( یا
🌸 🌸 🌱 و بیست‌و‌هشتم🌱 محمد : فرشید بیا اینجا فرشید : بله اقا؟؟ محمد : با بچه های اطلاعات کردستان ارتباط بگیر باید بفهمیم جسدی تو ماشین هست یا نه هرچند علی که میگفت گزارش بچه های آتش نشانی این بوده هیچ جسدی اثری تو ماشین نیست ازشون فقط دو حالت داره یا اینکه قبل از اینکه ماشین کامل اتیش بگیره رفتن یا اینکه سوختن و هیچی نمونده ازشون { خب من یه توضیحی عرض کنم خدمت تون. رسول و فاطمه وقتی رسیدن کردستان ماشین شون چون خراب شده بنزین هم ریخته و ماشین اتیش گرفته از دو حالت خارج نیست 😂 یا اینکه پودر شدن و حتی خاکسترش هم نمونده یا اینکه فرار کردن } فرشید سکوت محمد : شنیدی چی گفتم فرشید: بله ولی اگر زهرا بفهمه.. محمد : پریدم وسط حرفش : نباید بفهمه فهمیدی؟ اصلا و ابدا نباید بفهمه تا تکلیف مشخص بشه فرشید : باشه چشم محمد : برو به کارت برس زهرا : بابا میشه بگید اینجا چه خبره محمد : هیچی مگه نگفتم برو خونه🤨 زهرا : تا نگید چیشده نمیرم محمد : هیچی نشده دیگه زهرا: اصن نگید 😒 ذهنم درگیر بود چون اسم کردستان شنیدم استرس گرفتم که نکنه برای خواهر و برادرم اتفاقی افتاده باشه __________ بنظرتون چی میشه؟🙂😂 ادامه دارد...🥀
اگر در کارهایتان به مشکل برخوردید...
•°~🦋🌱 -کاش‌یه‌نردبونِ‌بلنـدداشتیم وقتایی‌که‌حالمون‌خوب‌نبود،ازش‌ میرفتیم‌بالاوخدارو‌محکم بغل‌میکردیم🤍(: 🪴
اَمن‌ ترین زمان‌ تو‌ زندگیت، اونجاست که‌ بدونی خدا‌ تکیه گاهته!✨🦋
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
_ #أللَّهُـمَ_عجِّـلْ_لِوَلیِک_ألْـفرج #میثم_مطیعی💚🍃 #دلـتنگـ‌حـرم🥀🖤
بـراتون‌هیجـان‌شـبِ‌قبـل‌از‌مسـافرت به‌مقصـد‌کـربلـا‌ر‌وآرزو‌میکنـم🖐🏿:)"