قهرمانان گمنام
پارت چهل و پنجم ❤️🕊
《فاطمه》
.چرا حمید شهید شد وای خدای من چرا فرزانه اینهمه سختی کشید
رسول : چی میگی تو نصف شب حالت خوبه
.نه اصلا خوب نیستم
نگار رفت و برام یه لیوان ابمیوه ریخت
.ممنونم
نگار :خواهش میکنم
رسول : درست حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده
.همین کتابی که خوندم میگم دیگه
رسول :یادت باشه ؟؟؟؟
.اره
رسول : وای فاطمه انشاالله شوهر ایندت بره شهید شه 😂😂
.ای وای داداش این چه حرفیه؟؟
رسول : اخه این وقت شب همه رو از خواب بیدار کردی 😡😡
نگاهم افتاد به اقا داوود از خنده داشت میترکید وقتی نگاش افتاد تو نگام دیگه اینقدر خندید که فکر کنم زخماش درد گرفته بود چون یه اخ بلند گفت 😂😂
خیلی خجالت کشیدم ☺️☺️
منم فکر میکنم یه احساسی به اون داشتم وقتی میدیدمش خیلی استرس میگرفتم .
صبح روز بعد یهو در اتاق رو زدن
.بفرمایین تو
اومدن تو عمو رضا و زن عمو رضا و پسرشون اومدن تو اتاق (همون دوست بابا)
سلام علیک کردیم و اونا هم به گرمی احوال پرسی کردن نگام افتاد به محمدطاها که بد جور به من زل زده بود و یه لبخند مرموز هم روی لبش بود
به داوود کردم که با خشم بهش چشم دوخته بود به خواهرش گفت: میتونی بیای کمکم کنی میخوام برم تو محوطه بیمارستان یکم راه برم
نگار :چشم داداش
اقا داوود و نگار جون رفتن ما موندیم تو اتاق یهو پدر و مادرم هم اومدن با همه احوال پرسی کردن خیلی نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس میکردم برای همین گفتم : ببخشید حال که شما اومدین من برم بیرون یکم بچرخم
مامان :تنها که نمیشه
.مامان بچه که نیستم میرم بر میگردم
بابا :چی کارش داری بزار بره
بدون توجه به حرفاشون زدم بیرون
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
قهرمانان گمنام پارت چهل و پنجم ❤️🕊 《فاطمه》 .چرا حمید شهید شد وای خدای من چرا فرزانه اینهمه سختی کشی
بچه ا اینم یه پارت رمان دارم هنوز مینویسم 😂😂
اگه بدونین تو چه وضعیتی براتون رمان نوشتم 😂😂
قرارمون امشب؛پاتوق همه بچه هیاتی ها.حرم پاک بی بی جانمون حضرت رقیه(سلام الله)
#بهتوازدورسلام